مثنوی مولانا – دفتر پنجم – بخش ۵۸ – مُریدی دَرآمَد به خِدمَتِ شیخ و ازین شیخْ پیرِ سِنّ نمیخواهم بلکه پیرِعقل و مَعْرِفت و اگر چه عیسیست عَلَیْهِالسَّلام دَر گَهْواره و یحیی است عَلَیْهِالسَّلام در مَکْتَبِ کودکان مُریدی شیخ را گریان دید او نیز موافَقَت کرد و گِرِیست چون فارغ شُد و به در آمد مُریدی دیگر که از حالِ شیخ واقِفتَر بود از سَرِ غَیْرت در عَقَبِ او تیز بیرون آمد گُفتَش ای برادر من ترا گفته باشم اَللهْ اللهْ تا نَیَندیشی و نگویی که شیخ میگریست و من نیز میگریستم که سی سال ریاضتِ بیریا باید کرد و از عَقَبات و دریاهایِ پُر نَهَنگ و کوههایِ بلندِ پُر شیر و پَلَنگ میباید گذشت تا بِدان گریهٔ شیخ رسی یا نرسی اگر رَسی شُکرِ زُوِیَتْ لِیَ الْاَرْضُ گویی بسیار
۱۲۷۱ | یک مُریدی اَنْدَر آمد پیشِ پیر | پیرْ اَنْدَر گریه بود و دَر نَفیر | |
۱۲۷۲ | شیخ را چون دید گِریانْ آن مُرید | گشت گِریان آب از چَشمَش دَوید | |
۱۲۷۳ | گوشوَرْ یکبار خَندد کَر دو بار | چونک لاغْ اِمْلی کُند یاری بیار | |
۱۲۷۴ | بارِاَوَّل از رَهِ تَقلید و سَوْم | که هَمیبینَد که میخندند قَوْم | |
۱۲۷۵ | کَر بِخَندَد هَمچو ایشان آن زمان | بیخَبَر از حالَتِ خَندَنْدگان | |
۱۲۷۶ | باز واپُرسد که خنده بر چه بود؟ | پَس دُوُم کَرَّت بِخَندَد چون شِنود | |
۱۲۷۷ | پَسْ مُقَلّد نیز مانندِ کَراست | اَنْدَر آن شادی که او را در سَر است | |
۱۲۷۸ | پَرتوِ شیخ آمد و مَنْهَل زِ شیخ | فیضِ شادی نَزْ مُریدان بَلْ زِ شیخ | |
۱۲۷۹ | چون سَبَد در آب و نوری بر زُجاج | گَر زِ خود دانَند آن باشد خِداج | |
۱۲۸۰ | چون جُدا گردد زِ جو دانَد عَنود | کَنْدَرو آن آبِ خوش از جویْ بود | |
۱۲۸۱ | آبگینه هم بِدانَد از غروب | کان لَمَع بود از مَهِ تابانِ خوب | |
۱۲۸۲ | چون که چَشمَش را گُشایَد اَمْرِ قُم | پَس بِخَندد چون سَحَر بارِ دُوُم | |
۱۲۸۳ | خَندهش آید هم بر آن خَنده یْ خودش | که در آن تَقْلید بَر میآمَدَش | |
۱۲۸۴ | گوید از چندین رَهِ دور و دراز | کین حقیقت بود و این اَسْرار و راز | |
۱۲۸۵ | من در آن وادی چگونه خود زِ دور | شادییی میکردم از عَمْیا و شور؟ | |
۱۲۸۶ | من چه میبَستَم خیال و آن چه بود؟ | دَرکِ سُستَم سُست نَقْشی مینِمود | |
۱۲۸۷ | طِفْلِ رَهْ را فِکْرَتِ مَردان کجاست؟ | کو خیالِ او و کو تَحْقیق راست؟ | |
۱۲۸۸ | فِکْرِ طِفْلانْ دایه باشد یا که شیر | یا مَویز و جَوْز یا گِریه و نَفیر | |
۱۲۸۹ | آن مُقَلّد هست چون طِفْلِ عَلیل | گَر چه دارد بحثِ باریک و دلیل | |
۱۲۹۰ | آن تَعَمُّق در دَلیل و در شِکال | از بَصیرت میکُند او را گُسیل | |
۱۲۹۱ | مایهیی کو سُرمهٔ سِرّ وِیْ است | بُرد و در اِشْکال گفتن کارْ بَست | |
۱۲۹۲ | ای مُقَلّد از بُخارا باز گَرد | رو بِخواری تا شَوی تو شیرْمَرد | |
۱۲۹۳ | تا بُخارایِ دِگَر بینی دَرون | صَفْدَران درمَحْفِلَش لا یَفْقَهون | |
۱۲۹۴ | پیک اگر چه در زمینْ چابُکتَگیست | چون به دریا رفت بِسْکُسْته رَگیست | |
۱۲۹۵ | او حَمَلْناهُمْ بُوَد فِیالْبَرّ و بَس | آن کِه مَحْمول است در بَحْر اوست کَس | |
۱۲۹۶ | بَخشِشِ بسیار دارد شَهْ بِدو | ای شُده دَر وَهْم و تَصویری گِرو | |
۱۲۹۷ | آن مُریدِ ساده از تَقْلید نیز | گریهیی میکرد وَفْقِ آن عزیز | |
۱۲۹۸ | او مُقَلّدوار هَمچون مَردِ کَر | گریه میدید و زِ موجِب بیخَبَر | |
۱۲۹۹ | چون بَسی بِگْریست خِدمَت کرد و رفت | از پِی اَش آمد مُرید خاصْ تَفْت | |
۱۳۰۰ | گفت ای گِریان چو ابرِ بیخَبَر | بر وِفاقِ گریهٔ شیخِ نَظَر | |
۱۳۰۱ | اللهْ اَللهْ اَللهْ ای وافی مُرید | گَر چه درتَقلید هستی مُسْتَفید | |
۱۳۰۲ | تا نگویی دیدم آن شَهْ میگریست | من چو او بِگْریستم کان مُنکریست | |
۱۳۰۳ | گریهٔ پُر جَهْل و پُر تَقْلید و ظَن | نیست هَمْچون گریهٔ آن مُوتَمَن | |
۱۳۰۴ | تو قیاسِ گریه بر گریه مَساز | هست زین گریه بِدان راهِ دراز | |
۱۳۰۵ | هست آن از بَعدِ سیساله جِهاد | عقلْ آنجا هیچ نَتْوانَد فُتاد | |
۱۳۰۶ | هست زان سویِ خِرَد صَد مَرحَله | عقل را واقِفْ مَدان زان قافِله | |
۱۳۰۷ | گریهٔ او نَزْ غَم است و نَزْ فَرَح | روح داند گریهٔ عَیْنُ الْمُلَح | |
۱۳۰۸ | گریهٔ او خندهٔ او آن سَریست | زانچه وَهْمِ عقل باشد آن بَریست | |
۱۳۰۹ | آبِ دیده یْ او چو دیده یْ او بُوَد | دیدهٔ نادیدهْ دیده کِی شود؟ | |
۱۳۱۰ | آنچه او بیند نَتان کردن مِساس | نَزْ قیاسِ عقل و نَزْ راهِ حَواس | |
۱۳۱۱ | شب گُریزد چونک نور آید زِ دور | پَس چه داند ظُلْمَتِ شبْ حالِ نور؟ | |
۱۳۱۲ | پَشّه بُگْریزَد زِ بادِ با دَها | پَس چه دانَد پَشّه ذوقِ بادها | |
۱۳۱۳ | چون قَدیم آید حَدَث گردد عَبَث | پَس کجا دانَد قدیمی را حَدَث؟ | |
۱۳۱۴ | بر حَدَث چون زد قِدَم دَنْگَش کُند | چون که کردش نیست هَمرَنگَش کُند | |
۱۳۱۵ | گَر بِخواهی تو بیایی صد نَظیر | لیکْ من پَروا ندارم ای فقیر | |
۱۳۱۶ | این الم و حم این حُروف | چون عَصایِ موسی آمد در وُقوف | |
۱۳۱۷ | حَرفها مانَد بِدین حَرف از بُرون | لیک باشد در صِفاتِ این زَبون | |
۱۳۱۸ | هر کِه گیرد او عَصایی زِ امْتِحان | کِی بُوَد چون آن عَصا وَقتِ بَیان؟ | |
۱۳۱۹ | عیسَویست این دَم نه هر باد و دَمی | که بَرآیَد از فَرَح یا از غمی | |
۱۳۲۰ | این الم است و حم ای پدر | آمدهست از حَضرتِ مَوْلی الْبَشَر | |
۱۳۲۱ | هر اَلِفْ لامی چه میمانَد بدین؟ | گَر تو جان داری بِدین چَشمَش مَبین | |
۱۳۲۲ | گَر چه تَرکیبَش حُروف است ای هُمام | میبِمانَد هم به ترکیبِ عَوام | |
۱۳۲۳ | هست تَرکیبِ مُحَمَّد لَحْم و پوست | گَرچه در ترکیبْ هر تَنْ جِنْسِ اوست | |
۱۳۲۴ | گوشت دارد پوست دارد اُستخوان | هیچ این تَرکیب را باشد همان؟ | |
۱۳۲۵ | کَنْدَر آن ترکیب آمد مُعجزات | که همه تَرکیبها گشتند مات | |
۱۳۲۶ | همچُنان تَرکیب حمِ کتاب | هست بَس بالا و دیگرها نِشیب | |
۱۳۲۷ | زان که زین تَرکیب آید زندگی | هَمچو نَفْخِ صور در دَرماندگی | |
۱۳۲۸ | اَژدَها گردد شِکافَد بَحْر را | چون عَصا حم از دادِ خدا | |
۱۳۲۹ | ظاهِرَش مانَد به ظاهِرها وَلیک | قُرصِ نان از قُرصِ مَهْ دوراست نیک | |
۱۳۳۰ | گریهٔ او خندهٔ او نُطْقِ او | نیست از وِی هست مَحْضِ خُلقِ هو | |
۱۳۳۱ | چونک ظاهِرها گرفتند اَحْمَقان | وآن دَقایق شُد ازیشان بَس نَهان | |
۱۳۳۲ | لاجَرَم مَحْجوب گشتند از غَرَض | که دقیقه فَوْت شُد در مُعْتَرَض |
موافقم