مثنوی مولانا – دفتر پنجم – بخش ۶ – نَواختنِ مُصْطَفی عَلَیْهِالسَّلام آن عَرَبِ مهمان را و تَسْکین دادن او را از اِضْطِراب و گریه و نوحه که بر خود میکرد در خَجالَت و نَدامَت و آتشِ نومیدی
۱۶۸ | این سُخَن پایان ندارد آن عَرَب | مانْد از اَلْطافِ آن شَهْ در عَجَب | |
۱۶۹ | خواست دیوانه شُدن عَقلَش رَمید | دستِ عقلِ مُصْطَفی بازَش کَشید | |
۱۷۰ | گفت این سو آ بِیامَد آن چُنان | که کسی بَرخیزد از خوابِ گران | |
۱۷۱ | گفت این سو آ مَکُن هین با خود آ | که ازین سو هست با تو کارها | |
۱۷۲ | آبْ بر رو زد دَر آمَد در سُخُن | کِی شهیدِ حَقْ شهادت عَرضه کُن | |
۱۷۳ | تا گواهی بِدْهَم و بیرون شَوَم | سیرم از هستی در آن هامون شَوَم | |
۱۷۴ | ما درین دِهْلیزِ قاضیِ قَضا | بَهْرِ دَعویِ اَلَسْتیم و بَلی | |
۱۷۵ | که بَلی گفتیم و آن را زِ امْتِحان | فِعْل و قَوْلِ ما شُهود است و بَیان | |
۱۷۶ | ازچه در دِهْلیزِ قاضی تَنْ زدیم؟ | نه که ما بَهْرِ گواهی آمدیم؟ | |
۱۷۷ | چند در دِهْلیزِ قاضی ای گُواه | حَبسْ باشی؟ دِهْ شَهادت از بِگاه | |
۱۷۸ | زان بِخوانْدَندَت بدینجا تا که تو | آن گواهی بِدْهی و نآری عُتو | |
۱۷۹ | از لَجاجِ خویشتن بِنْشَستهیی | اَنْدَرین تَنگی کَف و لب بَستهیی | |
۱۸۰ | تا بِنَدْهی آن گواهی ای شَهید | تو ازین دِهْلیز کِی خواهی رَهید | |
۱۸۱ | یک زمان کاراست بُگْزار و بِتاز | کارِ کوتَه را مَکُن بر خود دِراز | |
۱۸۲ | خواه در صد سال خواهی یک زمان | این اَمانَت واگُزار و وا رَهان |
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!