مثنوی مولانا – دفتر اوّل – بخش ۱۰۷ – بَقیّۀ قِصّۀ مُطرب و پیغام رَسانیدنِ امیرُالْمؤمنین عُمَر رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ به او، آنچه هاتِف آواز داد

 

۲۱۷۱ باز گَرد و حالِ مُطْرب گوش‌دار زان که عاجز گشت مُطرب زِانْتِظار
۲۱۷۲ بانگ آمد مَر عُمَر را کِی عُمَر بَندۀ ما را زِ حاجَتْ بازْخَر
۲۱۷۳ بَنده‌یی داریم خاص و مُحْتَرم سویِ گورستانْ تو رَنْجه کُن قَدَم
۲۱۷۴ ای عُمَر بَر جِه زِ بَیْتُ اَلْمالِ عام هفتصد دینار دَر کَفْ نِهْ تمام
۲۱۷۵ پیشِ او بَر کِی تو ما را اختیار این قَدَر بِسْتانْ کُنون، مَعْذور دار
۲۱۷۶ این قَدَر از بَهرِ ابریشم‌بَها خَرج کُن، چون خَرج شُد این‌جا بیا
۲۱۷۷ پس عُمَر زان هَیْبَتِ آواز جَست تا میان را بَهرِ این خِدمَت بِبَست
۲۱۷۸ سویِ گورستانْ عُمَر بِنْهاد رو در بَغَل هَمْیان، دَوان در جُست و جو
۲۱۷۹ گِرد گورستان دَوانه شُد بَسی غیرِ آن پیر او ندید آن‌جا کسی
۲۱۸۰ گفت این نَبْوَد، دِگَر باره دَوید مانده گشت و غیرِ آن پیرْ او ندید
۲۱۸۱ گفت حَق فرمود ما را بَنده‌یی‌ست صافی و شایسته و فَرخُنده‌‌یی‌ست
۲۱۸۲ پیرِ چَنگی کِی بُوَد خاصِ خدا؟ حَبَّذا ای سِرِّ پنهان، حَبَّذا
۲۱۸۳ بارِ دیگر گِردِ گورستانْ بِگَشت هَمچو آن شیرِ شکاری گِردِ دشت
۲۱۸۴ چون یَقین گشتَش که غیرِ پیر نیست گفت در ظُلْمَت دلِ روشن بَسی‌ست
۲۱۸۵ آمد او با صد اَدَب آن‌جا نِشَست بر عُمَر عَطْسه فُتاد و پیر جَست
۲۱۸۶ مَر عُمر را دید مانْد اَنْدر شِگِفت عَزْمِ رفتن کرد و لَرزیدن گرفت
۲۱۸۷ گفت در باطِن خدایا از تو داد مُحْتَسِب بر پیرَکی چَنگی فُتاد
۲۱۸۸ چون نَظَر اَنْدر رُخِ آن پیر کرد دید او را شَرمسار و رویْ‌زرد
۲۱۸۹ پس عُمَر گُفتَش مَتَرس، از من مَرَم کِتْ بِشارَت‌ها زِ حَق آوَرْده‌ام
۲۱۹۰ چند یَزدانْ مِدحَتِ خویِ تو کرد تا عُمَر را عاشقِ رویِ تو کرد
۲۱۹۱ پیشِ من بِنْشین و مَهْجوری مَساز تا به گوشَت گویم از اِقْبالْ راز
۲۱۹۲ حَق سَلامَت می‌کُند، می‌پُرسَدَت چونی از رَنج و غَمانِ بی‌حَدَت؟
۲۱۹۳ نَکْ قُراضه‌یْ چند ابریشم‌بَها خَرج کُن این را و باز این‌جا بیا
۲۱۹۴ پیر لَرزان گشت چون این را شَنید دست می‌خایید و بر خود می‌طَپید
۲۱۹۵ بانگ می‌زد کِی خدایِ بی‌نَظیر بَسْ، که از شَرمْ آب شُد بیچاره پیر
۲۱۹۶ چون بَسی بِگْریست و از حَدْ رفت دَرد چَنگ را زد بر زمین و خُرد کرد
۲۱۹۷ گفت ای بوده حِجابَم از اِله ای مرا تو راهْ‌زَن از شاه‌ْراه
۲۱۹۸ ای بِخورده خونِ من هفتاد سال ای زِ تو رویَم سِیَه پیشِ کَمال
۲۱۹۹ ای خدایِ با عَطای با وَفا رَحْم کُن بر عُمْرِ رَفته در جَفا
۲۲۰۰ داد حَقْ عُمری که هر روزی از آن کَس نَدانَد قیمتِ آن در جهان
۲۲۰۱ خَرج کردم عُمرِ خود را دَم به دَم دَر دَمیدم جُمله را در زیر و بَم
۲۲۰۲ آه کَزْ یادِ رَه و پَرده‌یْ عِراق رفت از یادم دَمِ تَلْخِ فراق
۲۲۰۳ وای کَزْ تَریِّ زیر اَفْکَندِ خُرد خُشک شُد کِشتِ دلِ من، دل بِمُرد
۲۲۰۴ وای کَزْ آوازِ این بیست و چهار کاروان بُگذشت و بی‌گَهْ شُد نَهار
۲۲۰۵ ای خدا، فریادْ زین فریادخواه داد خواهم، نه زِ کَس، زین دادْخواه
۲۲۰۶ دادْ خود از کَس نیابَم جُز مگر زان که او از من به من نزدیک‌تر
۲۲۰۷ کین مَنی از وِیْ رَسَد دَمْ دَم مرا پَس وِرا بینم چو این شُد کَم مرا
۲۲۰۸ هَمچو آن کو با تو باشد زَرْشُمَر سویِ او داری نه سویِ خود نَظَر

#دکلمه_مثنوی

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *