مثنوی مولانا – دفتر اوّل – بخش ۱۱۲ – مَغرور شُدنِ مُریدانِ مُحتاجْ به مُدَّعیانِ مُزَوِّر و ایشان را شیخ و مُحْتَشَم و واصِل پِنْداشتن و نَقل را از نَقْد فَرق نادانستن و بَر بسته را از بَر رُسته
۲۲۷۴ | بَهرِ این گفتند دانایان به فَن | میهمانِ مُحْسنان باید شُدن | |
۲۲۷۵ | تو مُرید و میهمانِ آن کسی | کو سِتانَد حاصِلَت را از خَسی | |
۲۲۷۶ | نیست چیره، چون ترا چیره کُند؟ | نورْ نَدْهَد، مَر تو را تیره کُند | |
۲۲۷۷ | چون وِرا نوری نبود اَنْدر قِران | نور کِی یابَند از وِیْ دیگران؟ | |
۲۲۷۸ | هَمچو اَعْمَش کو کُند دارویِ چَشم | چه کَشَد در چَشمها اِلّا که پَشم؟ | |
۲۲۷۹ | حالِ ما این است در فقر و عَنا | هیچ مِهْمانی مَبا مَغرورِ ما | |
۲۲۸۰ | قَحْطِ دَهْ سال اَرْ نَدیدی در صُوَر | چَشمها بُگْشا و اَنْدر ما نِگَر | |
۲۲۸۱ | ظاهِرِ ما چون دَرونِ مُدَّعی | در دِلَش ظُلْمَت، زبانَش شَعْشَعی | |
۲۲۸۲ | از خدا بویی نه او را، نه اَثَر | دَعویاَش اَفْزون زِ شَیْث و بوالْبَشَر | |
۲۲۸۳ | دیو نَنْموده وِرا هم نَقْشِ خویش | او هَمیگوید زِ اَبْدالیم بیش | |
۲۲۸۴ | حَرفِ درویشانْ بِدُزدیده بَسی | تا گُمان آید که هست او خود کسی | |
۲۲۸۵ | خُرده گیرد در سُخَن بر بایَزید | نَنگ دارد از درونِ او یَزید | |
۲۲۸۶ | بینَوا از نان و خوانِ آسْمان | پیشِ او نَنْداخت حَقْ یک استخوان | |
۲۲۸۷ | او نِدا کرده که خوانْ بِنْهادهام | نایِبِ حَقَّم، خلیفه زادهام | |
۲۲۸۸ | اَلصَّلا سادهدلانِ پیچْ پیچ | تا خورید از خوانِ جودَم سیرْ هیچ | |
۲۲۸۹ | سالها بر وَعدۀ فردا، کَسان | گِردِ آن دَر گشته، فردا نارَسان | |
۲۲۹۰ | دیر باید تا که سِرِّ آدمی | آشکارا گردد از بیش و کَمی | |
۲۲۹۱ | زیرِ دیوارِ بَدَن گنج است یا | خانۀ مار است و مور و اَژدها | |
۲۲۹۲ | چون که پیدا گشت کو چیزی نبود | عُمرِ طالِب رفت، آگاهی چه سود؟ |
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!