مثنوی مولانا – دفتر اوّل – بخش ۷۰ – پا واپَس کَشیدنِ خرگوش از شیر چون نزدیکِ چاه رَسید

 

۱۲۶۸ چون که نَزدِ چاه آمد شیر، دید کَزْ رَهْ آن خرگوش مانْد و پا کَشید
۱۲۶۹ گفت پا واپَس کَشیدی تو چرا؟ پای را واپَس مَکَش، پیش اَنْدَر آ
۱۲۷۰ گفت کو پایم؟ که دست و پایْ رفت جانِ من لَرزید و دل از جایْ رفت
۱۲۷۱ رَنگِ رویَم را نمی‌بینی چو زَر؟ زَانْدَرونْ خود می‌دَهَد رَنگَم خَبَر
۱۲۷۲ حَقْ چو سیما را مُعَرِّف خوانده ا‌ست چشمِ عارفْ سویِ سیما مانده‌ است
۱۲۷۳ رنگ و بو غَمّاز آمد چون جَرَس از فَرَسْ آگهْ کُند بانگِ فَرَس
۱۲۷۴ بانگِ هر چیزی رَسانَد زو خَبَر تا بِدانی بانگِ خَر از بانگِ دَر
۱۲۷۵ گفت پیغامبر به تَمییزِ کَسان مَرْءُ مَخْفیٌ لَدی’ طَیّ‌ اللِّسانْ
۱۲۷۶ رنگِ رو از حالِ دل دارد نِشان رَحْمَتَم کُن، مِهْرِ من در دل نِشان
۱۲۷۷ رنگِ رویِ سُرخ دارد بانگِ شُکر بانگِ رویِ زَرد دارد صَبر و نُکْر
۱۲۷۸ در من آمد آن کِه دست و پا بَرَد رنگِ روی و قُوَّت و سیما بَرَد
۱۲۷۹ آن کِه در هرچه درآید بِشْکَنَد هر درخت از بیخ و بُنْ او بَر کَنَد
۱۲۸۰ در من آمد آن کِه از وِیْ گشت مات آدمیّ و جانور، جامِد، نَبات
۱۲۸۱ این خودْ اَجْزایَند، کُلّیّات ازو زَرد کرده رنگ و فاسِد کرده بو
۱۲۸۲ تا جهان گَهْ صابِر است و گَهْ شَکور بوستانْ گَهْ حُلّه پوشَد، گاه عور
۱۲۸۳ آفتابی کو بَرآیَد نارْگون ساعتی دیگر شود او سَرنِگون
۱۲۸۴ اخْتَرانِ تافته بر چارْ طاق لحظه لحظه مُبْتَلایِ اِحْتِراق
۱۲۸۵ ماهْ کو اَفْزود زَاخْتَر در جَمال شُد زِ رنجِ دِقْ، او هَمچون خیال
۱۲۸۶ این زمینِ با سُکونِ با اَدَب اَنْدَر آرَد زَلْزَلَه‌ش در لَرْزِ تَب
۱۲۸۷ ای بَسا کُهْ زین بَلایِ مُرده ریگ گشته است اَنْدَر جهانْ او خُرد و ریگ
۱۲۸۸ این هوا با روح آمد مُقْتَرِن چون قَضا آید، وَبا گشت و عَفِن
۱۲۸۹ آبِ خوش، کو روح را هَمشیره شُد در غَدیری زَرد و تَلْخ و تیره شُد
۱۲۹۰ آتشی کو باد دارد در بُروت هم یکی بادی بَرو خوانَد یَموت
۱۲۹۱ حالِ دریا زِاضْطِراب و جوشِ او فَهْم کُن تَبدیل‌هایِ هوشِ او
۱۲۹۲ چَرخِ سَرگردان که اَنْدَر جست و جوست حالِ او چون حالِ فرزندانِ اوست
۱۲۹۳ گَهْ حَضیض و گَهْ میانه، گاه اوج اَنْدَرو از سَعْد و نَحْسی فوجْ فوج
۱۲۹۴ از خود ای جُزوی زِ کُل‌ها مُخْتَلِط فَهْم می‌کُن حالتِ هر مُنْبَسِط
۱۲۹۵ چون که کُلّیّات را رَنج است و دَرد جُزوِ ایشان چون نباشد رویْ ‌زَرد؟
۱۲۹۶ خاصه جُزوی کو زِ اَضْداد است جمع زآب و خاک و آتش و باد است جمع
۱۲۹۷ این عَجَب نَبْوَد که میش از گُرگ جَست این عَجَب کین میشْ دل در گُرگ بَست
۱۲۹۸ زندگانی آشتیّ ضِدّهاست مرگْ آن کَنْدَر میانَش جنگ خاست
۱۲۹۹ لُطْفِ حَق این شیر را و گور را اِلْف داده‌ست این دو ضِدِّ دور را
۱۳۰۰ چون جهان رَنْجور و زندانی بُوَد چه عَجَب رَنْجور اگر فانی بُوَد
۱۳۰۱ خوانْد بر شیر او ازین رو پَنْدها گفت من پَسْ مانده‌ام زین بَندها

#دکلمه_مثنوی

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *