مثنوی مولانا – دفتر اوّل – بخش ۷۹ – سوآل کردنِ رَسولِ روم از امیرُالْمؤمنین عُمَر رَضِیَ‌اللّهُ عَنْهُ

 

۱۴۵۲ مَرد گُفتش کِی اَمیرُالْمؤمنین جانْ زِ بالا چون دَرآمَد در زمین؟
۱۴۵۳ مُرغِ بی‌اندازه چون شُد در قَفَص؟ گفت حَقْ بر جانْ فُسون خوانْد و قِصَص
۱۴۵۴ بر عَدَم‌ها کان ندارد چَشم و گوش چون فُسون خوانَد هَمی آید به جوش
۱۴۵۵ از فُسونِ او عَدَم‌ها زودْ زود خوش مُعَلَّق می‌زَنَد سویِ وجود
۱۴۵۶ باز بر موجودْ اَفْسونی چو خوانْد زو دو اَسْبه در عَدَم موجودْ رانْد
۱۴۵۷ گفت در گوشِ گُل و خَندانْش کرد گفت با سنگ و عَقیقِ کانْش کرد
۱۴۵۸ گفت با جسمْ آیَتی تا جان شُد او گفت با خورشید تا رَخشانْ شُد او
۱۴۵۹ باز در گوشش دَمَد نکته‌یْ مَخوف در رُخِ خورشید اُفتَد صد کُسوف
۱۴۶۰ تا به گوشِ اَبر آن گویا چه خوانْد؟ کو چو مَشک از دیدۀ خود اَشْک رانْد
۱۴۶۱ تا به گوشِ خاکْ حَق چه خوانده است؟ کو مُراقِب گشت و خامُش مانده است
۱۴۶۲ در تَرَدُّد هرکِه او آشفته است حَق به گوشِ او مُعَمّا گفته است
۱۴۶۳ تا کُند مَحْبوسَش اَنْدَر دو گُمان کان کُنم کو گفت یا خود ضِدِّ آن؟
۱۴۶۴ هم زِ حَقْ تَرجیح یابد یک طَرَف زان دو یک را بَرگُزینَد زان کَنَف
۱۴۶۵ گَر نخواهی در تَرَدُّد هوشِ جان کَم فَشار این پَنبه اَنْدَر گوشِ جان
۱۴۶۶ تا کُنی فَهْم آن مُعمّاهاش را تا کُنی اِدْراکْ رَمْز و فاش را
۱۴۶۷ پس مَحلِّ وَحیْ گردد گوشِ جان وَحی چِه بْوَد؟ گفتنی از حِسْ نَهان
۱۴۶۸ گوشِ جان و چَشمِ جانْ جُز این حِس است گوشِ عقل و گوشِ ظَنْ زین مُفْلِس است
۱۴۶۹ لَفْظِ جَبْرَم عشق را بی‌صَبر کرد وان کِه عاشق نیست، حَبْسِ جَبر کرد
۱۴۷۰ این مَعیَّت با حَق است و جَبْر نیست این تَجلّیِّ مَهْ است، این ابر نیست
۱۴۷۱ وَرْ بُوَد این جَبْر، جَبْرِ عامه نیست جَبْرِ آن امّارۀ خودکامه نیست
۱۴۷۲ جَبْر را ایشان شِناسَند ای پسر که خدا بُگْشادَشانْ در دلْ بَصَر
۱۴۷۳ غَیبِ و آینده بر ایشان گشت فاش ذِکْرِ ماضی پیشِ ایشانْ گشت لاش
۱۴۷۴ اختیار و جَبْرِ ایشان دیگر است قَطره‌ها اَنْدَر صَدَف‌ها گوهر است
۱۴۷۵ هست بیرون قَطره‌یی خُرد و بزرگ در صَدَف آن دُرِّ خُرد است و سُتُرگ
۱۴۷۶ طَبْعِ نافِ آهو است آن قوم را از بُرونْ خون و دَرونْشانْ مُشک ها
۱۴۷۷ تو مگو کین مایه بیرونْ خون بُوَد چون رَوَد در نافْ مُشکی چون شود؟
۱۴۷۸ تو مگو کین مِسْ بُرون بُد مُحْتَقَر در دلِ اِکْسیر چون گیرد گُهَر؟
۱۴۷۹ اختیار و جَبْرْ در تو بُد خیال چون دَریشان رفت، شُد نورِ جَلال
۱۴۸۰ نان چو در سُفره‌ست، باشد آن جَماد در تَنِ مَردم شود او روحِ شاد
۱۴۸۱ در دلِ سُفْره نگردد مُسْتَحیل مُسْتَحیلَش جان کُند از سَلْسَبیل
۱۴۸۲ قُوَّتِ جان است اینْ ای راستْ‌خوان تا چه باشد قُوَّتِ آن جانِ جان
۱۴۸۳ گوشت پاره‌یْ آدمیْ با زورِ جان می‌شِکافَد کوه را با بَحْر و کان
۱۴۸۴ زورِ جانِ کوه کَنْ شَقِّ حَجَر زورِ جانِ جانْ در اِنْشَقَّ الْقَمَر
۱۴۸۵ گَر گُشایَد دلْ سَرِ انْبانِ راز جان به سویِ عَرشْ سازد تُرک‌تاز

#دکلمه_مثنوی

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *