مثنوی مولانا – دفتر اوّل – بخش ۹۳ – بُرون انداختنِ مَردِ تاجر طوطی را از قَفَص و پَریدنِ طوطیِ مُرده
۱۸۳۴ | بَعد از آنَش از قَفَص بیرون فَکَند | طوطیَک پَرّید تا شاخِ بُلند | |
۱۸۳۵ | طوطیِ مُرده چُنان پَرواز کرد | کآفتابْ از چَرخْ تُرکیتاز کرد | |
۱۸۳۶ | خواجه حیران گشت اَنْدَر کارِ مُرغ | بیخَبَر ناگَهْ بِدید اسرارِ مُرغ | |
۱۸۳۷ | رویْ بالا کرد و گفت ای عَنْدَلیب | از بَیانِ حالِ خودْمان دِهْ نَصیب | |
۱۸۳۸ | او چه کرد آنجا که تو آموختی؟ | ساختی مَکْریّ و ما را سوختی؟ | |
۱۸۳۹ | گفت طوطی کو به فِعْلَم پَند داد | که رَها کُن لُطْفِ آواز و گُشاد | |
۱۸۴۰ | زان که آوازَت تو را در بَند کرد | خویشتن مُرده پِیِ این پَند کرد | |
۱۸۴۱ | یعنی ای مُطرب شُده با عام و خاص | مُرده شو چون من، که تا یابی خَلاص | |
۱۸۴۲ | دانه باشی مُرغَکانَت بَرچِنَند | غُنچه باشی، کودکانَت بَرکَنند | |
۱۸۴۳ | دانه پنهان کُن، به کُلّی دام شو | غُنچه پنهان کُن، گیاهِ بام شو | |
۱۸۴۴ | هرکِه داد او حُسنِ خود را در مَزاد | صد قَضایِ بَد سویِ او رو نَهاد | |
۱۸۴۵ | چَشمها و خَشمها و رَشکها | بر سَرَش ریزد، چو آب از مَشکها | |
۱۸۴۶ | دُشمنانْ او را زِ غَیرت میدَرَند | دوستان هم روزگارَش میبَرَند | |
۱۸۴۷ | آن کِه غافِل بود از کِشت و بهار | او چه داند قیمتِ این روزگار؟ | |
۱۸۴۸ | در پَناهِ لُطْفِ حَق باید گُریخت | کو هزاران لُطْف بر اَرْواح ریخت | |
۱۸۴۹ | تا پناهی یابی آن گَهْ چون پَناه | آب و آتش مَر تو را گردد سپاه | |
۱۸۵۰ | نوح و موسی را نه دریا یار شُد؟ | نه بر اَعْداشان به کین قَهّار شُد؟ | |
۱۸۵۱ | آتشْ ابراهیم را نه قَلْعه بود؟ | تا بَرآوَرْد از دلِ نِمْرودْ دود؟ | |
۱۸۵۲ | کوهْ یحیی را نه سویِ خویش خوانْد؟ | قاصِدانَش را به زَخمِ سنگْ رانْد؟ | |
۱۸۵۳ | گفت ای یحیی بیا در من گُریز | تا پَناهَت باشم از شمشیرِ تیز |
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!