مثنوی مولانا – دفتر اوّل – بخش ۹۵ – مَضَرَّتِ تعظیمِ خَلْق و اَنگشتنِمایْ شدن
۱۸۵۸ | تَنْ قَفَصشَکل است، تَن شد خارِ جان | در فَریبِ داخِلان و خارجان | |
۱۸۵۹ | اینْش گوید من شَوَم همرازِ تو | وانْش گوید نی، مَنَم اَنبازِ تو | |
۱۸۶۰ | اینْش گوید نیست چون تو در وجود | در جَمال و فَضل و در اِحسان و جود | |
۱۸۶۱ | آنْش گوید هر دو عالَم آنِ توست | جُمله جانهامانْ طُفَیلِ جانِ توست | |
۱۸۶۲ | او چو بینَد خَلْق را سَرمَستِ خویش | از تَکبُّر میرَوَد از دستِ خویش | |
۱۸۶۳ | او نَدانَد که هزاران را چو او | دیو اَفْکَندهست اَنْدر آبِ جو | |
۱۸۶۴ | لُطْف و سالوسِ جهانْ خَوشلُقمهایست | کَمتَرَش خور، کان پُرآتش لُقمهایست | |
۱۸۶۵ | آتَشَش پنهان و ذوقَش آشکار | دودِ او ظاهر شود پایانِ کار | |
۱۸۶۶ | تو مگو آن مَدح را من کِی خَورَم؟ | از طَمَع میگوید او، پِیْ میبَرَم | |
۱۸۶۷ | مادِحَت گَر هَجْو گوید بَرمَلا | روزها سوزد دِلَت زان سوزها | |
۱۸۶۸ | گرچه دانی کو زِ حِرمانْ گفت آن | کان طَمَع که داشت، از تو شد زیان | |
۱۸۶۹ | آن اَثَر میمانَدَت در اَنْدَرون | در مَدیحْ این حالَتَت هست آزمون | |
۱۸۷۰ | آن اَثَر هم روزها باقی بُوَد | مایۀ کِبر و خِداعِ جان شود | |
۱۸۷۱ | لیک نَنْمایَد چو شیرین است مَدح | بَد نِمایَد زانکه تَلخ افتاد قَدْح | |
۱۸۷۲ | همچو مَطْبوخ است و حَبْ کان را خَوری | تا به دیری شورش و رنجاَنْدَری | |
۱۸۷۳ | وَرْ خوری حَلْوا، بُوَد ذوقش دَمی | این اثر چون آن نمیپایَد هَمی | |
۱۸۷۴ | چون نمیپایَد؟ هَمیپایَد نَهان | هر ضِدی را تو به ضِدِّ او بِدان | |
۱۸۷۵ | چون شِکَر پایَد نَهان تأثیرِ او | بَعدِ حینی دُمَّل آرَد نیشْجو | |
۱۸۷۶ | نَفْس از بَس مَدحها فرعون شد | کُن ذَلیلَ النَّفْسِ هَوْنًا لا تَسُد | |
۱۸۷۷ | تا توانی بَنده شو، سلطان مَباش | زَخمکَشْ چون گویْ شو، چوگان مَباش | |
۱۸۷۸ | وَرْنه چون لُطفَت نَمانَد وین جَمال | از تو آید آن حَریفان را مَلال | |
۱۸۷۹ | آن جَماعت کِتْ هَمیدادند ریو | چون بِبینَنْدَت، بِگویَندت که دیو | |
۱۸۸۰ | جُمله گویَندَت چو بینَندَت به در | مُردهای از گورِ خود بَرکرد سَر | |
۱۸۸۱ | هَمچو اَمْرَدْ که خدا نامَش کُنند | تا بِدین سالوسْ در دامَش کُنند | |
۱۸۸۲ | چونکه در بَدنامی آمد ریشِ او | دیو را نَنگ آید از تَفْتیشِ او | |
۱۸۸۳ | دیوْ سویِ آدمی شد بَهرِ شَر | سویِ تو نایَد، که از دیوی بَتَر | |
۱۸۸۴ | تا تو بودی آدمی، دیو از پِیاَت | میدَوید و میچَشانید او میاَت | |
۱۸۸۵ | چون شدی در خویِ دیوی اُستوار | میگُریزد از تو دیوِ نابِکار | |
۱۸۸۶ | آنکه اَنْدر دامَنَت آویخت او | چون چُنین گشتی، زِ تو بُگْریخت او |
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!