مثنوی مولانا – دفتر اوّل – بخش ۹۶ – تَفسیرِ ما شاءَ اللّهُ کانَ

 

۱۸۸۷ این همه گفتیم، لیک اَنْدر بَسیج  بی‌عِنایاتِ خدا هیچیم هیچ
۱۸۸۸ بی‌عِنایاتِ حَق و خاصانِ حَق گَر مَلَک باشد، سیاهَسْتَش وَرَق
۱۸۸۹ ای خدا، ای فَضْلِ تو حاجَت رَوا با تو یادِ هیچ کَس نَبْوَد رَوا
۱۸۹۰ این قَدَر اِرْشادْ تو بخشیده‌‌یی تا بِدین بَسْ عیبِ ما پوشیده‌یی
۱۸۹۱ قطرۀ دانش که بَخشیدی زِ پیش مُتَّصِل گَردان به دریاهایِ خویش
۱۸۹۲ قطره‌یی عِلْم است اَنْدَر جانِ من وارَهانَش از هوا، وَزْ خاکِ تَن
۱۸۹۳ پیش ازان کین خاک‌ها خَسْفَش کُنند پیش از آن کین بادها نَشْفَش کُنند
۱۸۹۴ گَر چه چون نَشْفَش کُند تو قادری کِشْ از ایشان واسِتانی، واخَری
۱۸۹۵ قطره‌یی کو در هوا شُد یا که ریخت از خَزینه‌یْ قُدرتِ تو کِی گُریخت؟
۱۸۹۶ گَر دَرآیَد در عدَم یا صد عَدَم چون بِخوانیش، او کُنَد از سَر قَدَم
۱۸۹۷ صد هزاران ضِدّْ ضِد را می‌کُشَد بازَشان حُکْمِ تو بیرون می‌کَشَد
۱۸۹۸ از عَدَم‌ها سویِ هستی هر زمان هست یا رَب، کاروانْ در کاروان
۱۸۹۹ خاصه هر شبْ جُمله اَفْکار و عُقول نیست گردد، غَرقْ در بَحْرِ نُغول
۱۹۰۰ باز وَقتِ صُبح آن اَللّهیان بَرزَنند از بَحْرْ سَر چون ماهیان
۱۹۰۱ در خَزان آن صد هزاران شاخ و بَرگ از هَزیمَت رفته در دریایِ مرگ
۱۹۰۲ زاغْ پوشیده سِیَهْ چون نوحه‌گَر در گُلِسْتان نوحه کرده بر خُضَر
۱۹۰۳ باز فرمان آید از سالارِ دِهْ مَر عَدَم را کانچه خوردی باز دِهْ
۱۹۰۴ آنچه خوردی وادِهْ ای مرگِ سیاه از نَبات و دارو و بَرگ و گیاه
۱۹۰۵ ای برادر عقلْ یک دَم با خود آر دَم به دَم در تو خَزان است و بهار
۱۹۰۶ باغِ دل را سَبز و تَرّ و تازه بین پُر زِ غُنْچه وْ وَرْد و سَرو و یاسَمین
۱۹۰۷ زَانْبُهیِّ بَرگْ پنهان گشته شاخ زَانْبُهیِّ گُلْ نَهان صَحرا و کاخ
۱۹۰۸ این سُخَن‌هایی که از عقلِ کُل است بویِ آن گُلْزار و سَرو و سُنبل است
۱۹۰۹ بویِ گُل دیدی که آن‌جا گُل نبود؟ جوشِ مُل دیدی که آن‌جا مُل نبود؟
۱۹۱۰ بو قَلاووز است و رَهبر مَر تو را می‌بَرَد تا خُلْد و کَوْثَر مَر تو را
۱۹۱۱ بو دَوایِ چَشم باشد نورْساز شُد زِبویی دیدۀ یعقوبْ باز
۱۹۱۲ بویِ بَد مَر دیده را تاری کُند بویِ یوسُف دیده را یاری کُند
۱۹۱۳ تو که یوسُف نیستی، یعقوب باش هَمچو او با گریه و آشوب باش
۱۹۱۴ بِشْنو این پَند از حکیمِ غَزنَوی تا بیابی در تَنِ کُهنه نوی
۱۹۱۵ ناز را رویی بِبایَد همچو وَرْد چون نداری، گِردِ بدخویی مَگَرد
۱۹۱۶ زشت باشد رویِ نازیبا و ناز سخت باشد چَشمِ نابینا و دَرد
۱۹۱۷ پیشِ یوسُف نازِش و خوبی مَکُن جُز نیاز و آهِ یعقوبی مَکُن
۱۹۱۸ معنیِ مُردن زِ طوطی بُد نیاز در نیاز و فقرْ خود را مُرده ساز
۱۹۱۹ تا دَمِ عیسی تو را زنده کُند هَمچو خویشَت خوب و نازنده کُند
۱۹۲۰ از بهاران کِی شود سَرسَبزْ سنگ؟ خاک شو، تا گُل بِرویی رَنگْ رَنگ
۱۹۲۱ سال‌ها تو سنگ بودی، دلْ‌خَراش آزمون را یک زمانی خاکْ باش

#دکلمه_مثنوی

1 پاسخ

تعقیب

  1. […] صد نَقْش بَرانگیزم، با روحْ دَرآمیزم چون نَقْشِ تو را بینم، در آتشش اندازم خیلی‌ها هستند که ممکنه از این حرف‌ها بزنند، لقلقه زبان است و اثری ندارد. مولانا در روش زندگی‌اش نیز همین گونه است. شاعران، عرفشان این است. خیلی از خودشان تعریف می‌کنند، بعضی به حق، بعضی کمی به حق و بعضی هم ممکنه به حق نباشه، همیشه به شعر خودشان می‌بالند، همیشه حضور خودشان در شعرشان احساس می‌شود ولی مولانا در اشعارش اصلا حضور ندارد، به هیچ وجه. در مثنوی چه کسی حضور دارد؟ حسام الدین چلبی، همه این‌ها را برای حسام الدین گفته: بَرگُشا گنجینۀ اَسْرار را ر سِوُم دَفتر بِهِل اَعْذار را می‌گوید تویی ای حسام الدین که داری این مثنوی را می‌گویی، من کاره‌ای نیستم. دو دَهان داریم گویا هَمچو نی یک دَهانْ پنهان‌سْت در لب‌هایِ وِیْ می گوید من آن سوراخ پایینی نی هستم. آن سوراخ بالایی که بر زبان نای زن قرار می‌گیرد حسام الدین است و نی زن هم خداوند است. نی زن در حسام الدین می‌دمد و من فقط یک بلندگو و پخش کننده هستم. ببینید هیچ اثری از حضورش نیست. در مثنوی حسام الدین حضور پر رنگ دارد. در دیوان شمس، شمس تبریزی است، یکه تاز میدان. اگر یک نفر قبلا نشنیده باشد، فکر می‌کند اصلا دیوان شمس را شمس تبریزی سروده است. حالا به عبارتی غیر مستقیم تحت تاثیر وی بوده ولی این قدر یک نفر مخلص باشد که حضور خودش را در هیچ یک از آثارش اعلام نکند. در فیه ما فیه و مکتوبات هم مردم حضور دارند و مولانا حضور ندارد. حالا این را مقایسه بکنید با آن کلماتی که من در دیوان خاقانی دیده ام. دو بیت از قصیده شماره ۱۸۴، پدر خاقانی ظاهرا نجار بوده، معروف به علی نجار. علاوه بر اینکه خاقانی آدم بزرگی بوده و تعبیرات و ترکیبات بدیعی که در ادبیات شعری خلق کرده است جای خود دارد اما خودش به آن معنا صاحب اندیشه نیست اما با این حال گوش فلک را از من من پر کرده است. شاعران دیگر هم نوعا همین گونه هستند. حالا پدرش را هم مطرح کرده است: یوسف نجار کیست نوح دروگر که بود تا ز هنر دم زنند بر در امکان او نوح نه بس علم داشت گر پدر من بدی قنطره بستی به علم بر سر طوفان او. می گوید این نوح وقت خودش را تلف کرد و کار مهمی نکرد، یک کشتی ساخت. اگر پدر من بود، با آن هنر نجاری‌اش یک پل چوبی می‌زد از این سر کره زمین به آن طرف و همه خلایق را نجات می‌داد و دیگه نیاز نداشت جای تنگ کشتی باعث بشه از هر حیوانی فقط یک جفت برداره. ببینید از این حرف‌ها ما در کلام مولانا نمی‌بینیم. مولانا در آثارش از پدرش جز در فیه ما فیه چیزی نگفته. در مثنوی چیزی نقل نکرده است که پدر من چنین و چنان بوده یا در دیوان غزلیات. یک جا در فیه ما فیه یک نقل قولی می‌کند و گذر می‌کند و روی آن مانور نمی‌دهد. این‌ها همه‌اش به خاطر این است که صدق باطن دارد، به آنچه می‌گوید عمل می‌کند، اگر عمل کنی، در معنا پیشرفت می‌کنی. اگر عمل نکنی، به قهقرا می‌روی. این همه گفتیم، لیک اَنْدر بَسیج بی‌عِنایاتِ خدا هیچیم … […]

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *