مثنوی مولانا – دفتر اوّل – بخش ۹۷ – داستانِ پیرِ چنگی که در عَهدِ عُمَر رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ از بهرِ خدا، روزِ بی‌نَوایی چنگ زد میانِ گورستان

 

۱۹۲۲ آن شَنیدَسْتی که در عَهدِ عُمَر بود چَنگی مُطربی با کَرّ و فَر؟
۱۹۲۳ بُلبُل از آوازِ او بی‌خَود شدی یک طَرَب زآوازِ خوبَشْ صد شدی
۱۹۲۴ مَجلِس و مَجمَع دَمَش آراستی وَزْ نَوایِ او قیامَتْ خاستی
۱۹۲۵ هَمچو اِسرافیلْ کآوازَش به فَن مُردگان را جان دَرآرَد در بَدَن
۱۹۲۶ یا رَسیلی بود اِسرافیل را کَزْ سَماعَش پَر بِرُستی فیل را
۱۹۲۷ سازد اِسْرافیل روزی ناله را جان دَهَد پوسیدۀ صدساله را
۱۹۲۸ اَنْبیا را در درونْ هم نَغمه‌هاست طالِبان را زان حیاتِ بی‌بَهاست
۱۹۲۹ نَشْنَود آن نَغمه‌ها را گوشِ حِسْ کَزْ سِتَم‌ها گوشِ حِسْ باشد نَجِس
۱۹۳۰ نَشْنَود نَغمه‌یْ پَری را آدمی کو بُوَد زَاسْرارِ پَریان اَعجَمی
۱۹۳۱ گَرچه هم نَغمه‌یْ پَری زین عالَم است نَغمۀ دلْ بَرتَر از هر دو دَم است
۱۹۳۲ که پَریّ و آدمی زندانی‌اند هر دو در زندانِ این نادانی‌اند
۱۹۳۳ مَعْشَرَ الْجِنْ سورۀ رَحْمان بِخوان تَسْتَطیعوا تَنْفُذوا را باز دان
۱۹۳۴ نَغمه‌هایِ اَنْدرونِ اَوْلیا اَوَّلا گوید که ای اَجْزایِ لا
۱۹۳۵ هین زِ لایِ نَفیْ سَرها بَرزَنید این خیال و وَهْم، یک سو اَفْکَنید
۱۹۳۶ ای همه پوسیده در کَوْن و فَساد جانِ باقیتان نَرویید و نَزاد
۱۹۳۷ گَر بگویم شَمّه‌ای زان نَغمه‌ها جان‌ها سَر بَرزَنند از دَخمه‌ها
۱۹۳۸ گوش را نزدیک کُن کان دور نیست لیک نَقْلِ آن به تو دَستور نیست
۱۹۳۹ هین که اِسْرافیلِ وَقت‌اَند اَوْلیا مُرده را زیشان حَیات است و نَما
۱۹۴۰ جانِ هریک مُرده‌ای از گورِ تَن بَرجَهَد زآوازَشان اَنْدَر کَفَن
۱۹۴۱ گوید این آوازْ زآواها جداست زنده کردن کارِ آوازِ خداست
۱۹۴۲ ما بِمُردیم و به‌کُلّی کاستیم بانگِ حَق آمد، همه بَرخاستیم
۱۹۴۳ بانگِ حَق اَنْدر حِجاب و بی‌حِجاب آن دَهَد، کو داد مَریَم را زِ جیب
۱۹۴۴ ای فَناتان نیست کرده زیرِ پوست بازگردید از عَدَم زآوازِ دوست
۱۹۴۵ مُطْلَق آن آوازْ خود از شَهْ بُوَد گَرچه از حُلْقومِ عَبْدُاللّهْ بُوَد
۱۹۴۶ گفته او را من زبان و چَشمِ تو منْ حَواس و منْ رضا و خشمِ تو
۱۹۴۷ رو، که بی‌یَسْمَع و بی‌یُبْصِر تویی سِرّ تویی، چه جایِ صاحِب‌سِر تویی
۱۹۴۸ چون شدی مَنْ کانَ لِلَّهْ از وَلَهْ من تو را باشم که کانَ اللّهُ لَهْ
۱۹۴۹ گَهْ تویی گویم تو را، گاهی مَنَم هرچه گویم، آفتابِ روشَنَم
۱۹۵۰ هرکجا تابَم زِ مِشْکاتِ دَمی حَل شد آن‌جا مُشکلاتِ عالَمی
۱۹۵۱ ظُلْمَتی را کافتابش بَرنداشت از دَمِ ما گردد آن ظُلْمت چو چاشْت
۱۹۵۲ آدمی را او به خویشْ اَسْما نِمود دیگران را زِآدمْ اَسْما می‌گُشود
۱۹۵۳ خواه زآدم گیر نورَش، خواه ازو خواه از خُم گیر میْ، خواه از کَدو
۱۹۵۴ کین کَدو با خُمبْ پیوسته‌ست سخت نی چو تو، شاد آن کَدویِ نیک‌بَخت
۱۹۵۵ گفت طوبی مَنْ رَآنی مُصْطَفی وَاَلَّذی یُبْصِرْ لِمْن وَجْهی رَای
۱۹۵۶ چون چراغی نورِ شمعی را کَشید هرکه دید آن را، یقین آن شمع دید
۱۹۵۷ هم‌چُنین تا صد چراغ اَرْ نَقْل شُد دیدنِ آخِر لِقایِ اَصل شُد
۱۹۵۸ خواه از نورِ پَسین بِسْتان تو آن هیچ فرقی نیست، خواه از شَمعِ جان
۱۹۵۹ خواه بین نور از چراغِ آخِرین خواه بین نورَش زِ شمعِ غابِرین

#دکلمه_مثنوی

#داستانهای_مثنوی_مولانا
#شرح_مثنوی
حکایت پیرمرد چنگ نواز

این حکایت از بیت ۱۸۸۷ الی ۲۲۳۲ دفتر اول مثنوی معنوی ادامه دارد، در بین این حکایت حضرت مولانا چند حکایت کوتاه و آموزنده دیگر به رشته نظم کشیده اند که به مرور خدمت شما ارائه می گردد.
در زمان عُمَر (رض) مردی میانسال به زیبایی هرچه تمام در مجالس و محافل چنگ می نواخت و از این راه به شهرت و ثروتی بسیار رسیده بود، این مرد به قدری زیبا می خواند و می نواخت که حتی بلبلان خوش آواز از خود بیخود می شدند، در مجالس از صدای این نوازنده چه قیامت ها که برپا نمی شد، مانند اسرافیل که با دمیدن به شیپور خود جانی مجدد به جسم مردگان می بخشد این مرد نیز با نواختن چنگ ، زندگی دوباره به شنونده می بخشید و با صدای سازش مرغ دل هر شنونده ای را به پرواز می کشید و عقل و هوش از سر می پراند.
زمان می گذشت، مرد پیر می شد و نشانه های عجز و ضعف بر جسمش نمایان، کمرش خمیده و ابروانش جلوی دیدگانش را می گرفت، آن صدای خوش و لطیفش زشت و خشن می شد، صدایی که روزگاری دل هر شنونده ای را به شور و پرواز می کشید اکنون مبدل به صدایی ناخوشایند همچون صدای خری پیر و از کار افتاده شده بود، دستش دیگر آن ظرافت و قدرتی که برای نواختن چنگ لازم دارد را نداشت، هیچ کسی برایش ارزشی قائل نبود و همه دورش می کردند، نه شهرتی و نه ثروتی هیچ چیز برایش باقی نمانده بود حتی محتاج یک تکه نان شده بود، دیگر کارد به استخوان رسید.
رو به خداوند کرد و گفت: خدایا تو به من که از خاشاک کمترم عمر و مهلت بسیار دادی، هفتاد سال گناه کردم و تو حتی یک روز بخشش و کرمت را از من دریغ نکردی، امروز چیزی کاسبی نکرده ام و می خواهم مهمان تو باشم و فقط برای تو چنگ بزنم و بخوانم.
چنگش را برداشت و الله الله گویان به سمت گورستان شهر مدینه به راه افتاد، در راه با خود می گفت: امروز از خداوند بهای ساز و صدایم را می خواهم، تنها اوست که حاجت قلب ها را به نیکویی روا می دارد.
به گورستان رسید، نالان و گریان شروع به نواختن ساز و راز نیاز با خداوند کرد، مدت زیادی به این کار ادامه داد تا حدی که از نفس افتاد و از شدت خستگی چنگش به روی قبری افتاد و جسمش روی چنگ ، با همین شرایط به خواب فرو رفت و در خواب جانش از جسم جدا شد و چنگ و نوازنده چنگ را رها کرد و رهسپار عالم غیب شد.
جان آن پیر چنگی در عالم غیب به خود می گفت: ای کاش می توانستم همیشه در این باغ و بوستان خوشحال و سرمست بمانم، بی پا و سر سفر کنم و بی لب و دندان شِکر بخورم، بدون داشتن مغز، فکر و ذکر کنم و با ساکنان ملکوت شوخی کنم و بدون داشتن چشمِ سَر عالم را ببینم و بدون داشتن دست گُل و ریحان بچینم،
جسم آن مرد روی زمین در خواب و جانش مانند مرغابی در دریای عسل شناور بود و لذت می برد.

بشنویم از عمَر (رض)؛
در حالی که آن پیرمرد در قبرستان به خوابی عمیق فرو رفته بود، عمر مشغول انجام کاری بود و ناگهان چنان خوابی به سراغش آمد که دیگر تاب و توان ایستادن نداشت، متعجب از این واقعه شد اما به خود گفت: این خواب حتما از عالم غیب بر من واقع شده و بی حکمت نیست، پس سر به بالین نهاد و به خواب فرو رفت، در عالم خواب از طرف حق تعالی ندایی به گوش جانش رسید.
این ندا همان ندایی است که همه انسانها از تُرک و کُرد و عرب و پارس بی گوش و بی لب آن ندا را می شنوند و می فهمند، فهم این ندا فقط برای انسانها نیست و حتی چوب و سنگ هم این ندا را درک می کنند و پاسخ می گویند، برای مثال داستان سخن گفتن ستون حنانه با پیامبر اکرم و به سخن آمدن سنگ ریزه ها در دست ابوجهل و گواهی بر حقانیت حضرت محمد (ص) را بخوانید.
برگردیم به ادامه داستان پیر چنگی که در گورستان مدینه از انتظار کشیدن عاجز شده بود.
آن ندا غیبی به گوش جان عمر (رض) گفت: ای عمر! حاجت بنده ی ما را بر آورده کن.
بنده ای داریم که نزد ما بسیار مخصوص و محترم است، به سمت گورستان قدم رنجه کن، از خواب بیدار شو و از بیت المال هفتصد دینار بردار و آن دینارها را به او بده و بگو: فعلا این مبلغ را بابت چنگ نوازیت از ما بپذیر و خرج کن و اگر این مبلغ کفایت نکرد باز به همین محل بازگرد.
عُمَر از هیبت آن صدا از خواب پرید و سریع آماده انجام دستور شد، مبلغ را از بیت المال برداشت و به سرعت طرف گورستان دوید.
به گورستان رسید و چند بار دور گورستان را نگاه کرد و کسی را به جز آن پیره مرد ژولیده که روی قبری خوابیده بود ندید، پیش خود گفت: این پیر ژولیده نباید آن بنده محترم باشد، پس دوباره گورستان را با دقت بیشتری بررسی کرد باز جز آن پیر کسی را پیدا نکرد، مجدد پیش خود گفت: حضرت حق تعالی فرموده که آن بنده من بسیار صاف و پاک و شایسته است، این پیرمرد نوازنده چطور می تواند یکی از بنگان خاص خداوند باشد؟ عجبا حتما سرّی و رازی در این امرنهفته است، مانند شیری که به دنبال شکار می گردد دوباره به گرد گورستان چرخی زد، دیگر مطمئن شد که به غیر آن پیرمرد کسی در گورستان نیست و پیش خود گفت: در میان تاریکی هم ممکن است روشن دلی پیدا شود!
در نهایت ادب و احترام کنار آن قبر و آن پیرمرد نشست، ناگهان بی اختیار عطسه ای کرد و از صدای عطسه ی عمر، پیرمرد ترسید و از خواب پرید، چشم باز کرد و عمر را بالای سرخود دید از ترس به خود می لرزید و پیش خود می گفت: خدایا کمکم کن، این مرد حتما مامور حکومتی است و برای امر به معروف و نهی از منکر بالای سر منِ مطرب ایستاده، کمی به خود تکان داد و خواست از آنجا دور شود.
عمر به صورت پیرمرد دقیق نگاه کرد و دید صورت پیرمرد بیچاره از شدت شرم و خجالت زرد شده، به او گفت: نترس و از من فرار نکن که از طرف حضرت حق تعالی برای تو مژده ای آورده ام، خداوند آنچنان تعریف تو را به من کرده که من عاشق روی تو شده ام بیا و از من دوری مکن و کنارم بنشین تا به گوش تو آن مژده را بگویم، خداوند به تو سلام فرستاد و از غم و رنجی که کشیده ای دلجویی کرده، بیا این سکه های بی ارزش را به عنوان مزد نوازندگی ات قبول کن و خرج کن، و اگر کفایت نکرد باز به همین محل بازگرد.
پیرمرد تا این سخنان را شنید از شدت شرم آب شد، قلبش با شدت به ضربان افتاد، دستش را به دندان می گزید و لباس هایش را پاره پاره می کرد و بلند فریاد میزد: خدای من ای خدای بی همتا و بی نظیر از شدت ناراحتی و شرم به سر میزد و اشک می ریخت و فریاد میزد، ناگهان نگاهش به ساز چنگ افتاد، ساز را به هوا بلند کرد و محکم به زمین کوبید و تکه تکه اش کرد، رو به ساز شکسته گفت: تو باعث دوری و حجاب بین من و خداوند بودی و مرا از راه راست منحرف کردی، هفتاد سال خون مرا خوردی و مرا در پیشگاه حضرت حق روسیاه کردی.
ای خدای بخشنده و مهربان به عُمری که در راه تو صرف نشده و بی خود و بی ثمر گزرانده شده رحم کن، من تمام عمرم را در زیر و بم اصوات و پرده ها و مقامات موسیقی هدر دادم، خدایا به فریادم برس.

( قابل توجه نوازندگان  و خوانندگان عزیز: حضرت مولانا یکی از نوازندگان چیره دست ساز رَباب بودند، اما پیرچنگی این حکایت تمام عمر خود را صرف خواندن و نواختن ساز در محافل و مجالس هوس بازان و اشراف کرده بود و تا همین چند لحظه پیش حتی یک سیم ساز خود را برای رضای خدا و تذهیب نفس به صدا در نیاورده بود!)
عُمَر (رض) به او گفت: همین گریه و زاری که می کنی نشانه هشیاری توست و تا زمانی که تو هشیار هستی راه فنا را پیدا نکرده ای و همین هشیاری تو گناهی دیگر است، هشیار بودن به گذشته و آینده، خود حجابی ست در راه خدا ( در لحظه زندگی باید کرد)، گذشته و آینده را آتش بزن، تا چه زمان می خواهی مانند نی پُر گره باشی، تا زمانی که نی گره دارد و از درون خالی نشده نَفَس حق درون آن جاری نخواهد شد، تو از خدایی خبر می دهی که خودت از او بی خبری و توبه ی تو از گناهت بدتر است، اگر تو از گذشته ات توبه میکنی؛ بگو ببینم از این توبه ها کی توبه خواهی کرد؟
عمر (رض) گوشه ای از اسرار را به او گفت، ناگهان جان پیرمرد از درون بیدار شد، مانند جان، بی گریه و خنده شد، آن جانش رفت و جان دیگری درونش زنده شد، حیرتی تمامی وجودش را در برگرفت که از درک دیدِ زمین و آسمان بیرون است و سکوت کرد!
(حضرت مولانا در حساس ترین نقطه این حکایت می فرمایند: )این حکایت نیمه کاره در دهان ما ماند!
برای فهمیدن و رسیدن به حالت عیش و مستی آن پیرمرد باید صدها هزار جان فدا کنی!

12 پاسخ
  1. مهدی
    مهدی گفته:

    با سلام
    آیا منظور از عمر خلیفه دوم است و یا شخصی دیگر چرا که از خلیفه دوم چنین چیزی بعید به نظر میرسد.

    پاسخ
    • احسان اشرفی
      احسان اشرفی گفته:

      درود به شما. به نظرم بهتر است در مثنوی به دنبال برداشت تاریخی و یا بررسی صحت نام اشخاص نباشیم چون مولانا در بند تاریخ و اشخاص نبوده و بلکه آنها را دستاویزی برای بیان مقاصد خود کرده است.

      پاسخ
    • هارونی
      هارونی گفته:

      من فکر می کنم گفته عمر تا نمادی از شخصی باشه که به شدت سخت گیری در ظواهر شریعت معروف باشه (تازیانه عمر معروف است و اینکه زنی از ترس عمر کودکش را سقط کرد و…) و با این کار خواسته به متعصبان بگه که میشه از بین همین انسانهای گنهکار اطرافمون نظرکرده های خداوند را یافت چرا که درنظر عمرها این شخص فاسق و جهنمی است

      پاسخ
    • علی
      علی گفته:

      عمر اون شخصی که به شما معرفی کردند نیست، اون پدر زن پیامبر و داماد علی بوده، کسی که قرآن رو جمع آوری کرده و فاتح دو امپراطوری بزرگ آن زمان است، بیشتر تاریخ بخونید

      پاسخ
    • بهروز
      بهروز گفته:

      بله کاملا حضرت عمر رضی الله تعالی عنه خلیفه دوم است و اگر اشعار تمام شاعران فارسی را نگاه کنید بی بدیل از حضرت عمر رضی الله عنه وصف ها میشه این خود گواهی بر پاکی از تمام کذب هایی هست که جمهوری اسلامی به این بار پیامبر روا داشته

      پاسخ
    • آتبین
      آتبین گفته:

      سلام
      چنین روایتی (با شباهت بسیار) در اسرارالتوحید نگاشته شده و به‌طبع ابوسعید ابوالخیر در جایگاه عمر قرار داشته و از آنجایی که روایات مطرح شده در مثنوی توسط شخص مولانا ایجاد نشده و از منابع مختلف جمع‌آوری و با ایجاد تغییراتی نقل شدند، می‌توان صدق انتصاب این روایت به ابوسعید ابوالخیر را تایید نمود.

      پاسخ
  2. سید محمد رضا مصطفائی
    سید محمد رضا مصطفائی گفته:

    دوستان عزیز در بکارگیری شخص عمر بن خطاب به وسیله مولانا لازم است چند نکته بیان شود:از دیدگاه اهل سنت که مولانا نیز سنی و حنفی و اشعری بوده است عمر بن خطاب از صحابه های بزرگ پیامبر، از سابقین اولین در گرویدن به دین اسلام، پدر زن پیامبر که حفصه زن پیامبر دختر ایشان بود و خلیفه دوم پیامبر بعد از رحلت ایشان بود. عمر بن خطاب به عدالت و مدیریت قوی در دوران خلافتش شهره است و در زمان وی اسلام به جنوب اروپا، شمال آفریقا، تمام خاورمیانه و مرهای چین رسید. اتفاقاتی را که عده ای از شیعیان در باب سوزاندن خانه حضرت فاطمه و اذیت وی بیان می کنند از دیدگاه اهل سنت حقیقت ندارد و بلکه این موارد را کخالف با ایمان صحابه رسول خدا و شجاعت و غیرت علی بن ابی طالب می دانند. مگر می شود علی و حسنین در برابر آن چنان بی حرمتی به حریم خانواده دست روی دست بگذارند و ساکت شوند که اگر اینچنین باشد که مطمئنا نبوده آنها شایستگی حکومت بر ملت را ندارند. کسی که نتواند از خانواده اش دفاع کند چگونه می تواند جهانی را اداره کند؟ از طرفی عمر شوهر ام کلثوم یعنی دختر علی و فاطمه بوده است. هدفم از ذکر این موارد این بود تا خوانندگان بدانند عمر از دیدگاه مولانا یک صحابی جلیل القدر همچون سایر اصحاب پیامبر بوده است و برای مولانا دارای احترام فراوان.

    پاسخ
    • محمدرضا عبدوس
      محمدرضا عبدوس گفته:

      سلام و درود آنچه درباره عمر بن خطاب نوشتید در کتاب های تاریخی وارد، و نقل شده اما مطالب دیگری هم درباره او نقل شده که ننوشتید. اگر می خواهیم شخصی را از نظر تاریخی بررسی کنیم باید همه اخبار تاریخی را بررسی کنیم تا فقط اخبار مثبت را.
      به عنوان مثال در اخبار تاریخی نقل شده دختر پیامبر خشمگین و غضبناک از عمر و ابوبکر از دنیا رفت
      می توانید اسم فتوحات را بر هجوم نظامی دوران خلفا بگذارید. هم اینکه اسم تجاوز و غارتگری را.
      اتفاقات دهه‌های اولیه قرن اول هجری تاثیر عمیقی در قرن های بعدی تا به امروز داشته و مطلب به این سادگی که شما در تحلیل شخصیت عمربن خطاب نوشتید نیست

      پاسخ
    • سجادی
      سجادی گفته:

      تعریفی و وصفی که کردی مشخص است که غرض رفع ابهام نیست بلکه طرفداری از عمر است . ضمنا عمر هرگز داماد امام علی ع نبوده است
      علت انتخاب عمر در این قصه دوستان در بالا به بخشی از علت اشاره کردند . و در این قصه ویژگی مثبتی از عمر نیست

      پاسخ
  3. محمد
    محمد گفته:

    واقعا جای تاسف داره که دوستان بجای اینکه عمق مطلب مولانا را که راجع به توکل به خدا بجای خلق خداست را نگرفته و در پی تجزیه و تحلیل صحت تاریخی و شخصیتها هستند

    پاسخ
  4. سعید
    سعید گفته:

    من هم نوازنده هستم وسالهاست که در مجالس ساز میزنم و می‌خوانم بسیار با این شخصیت پیر چنگی همذات پنداری کردم واز شروع داستان تا پایان اشک ریختم و متوجه شدم چقدر عمرم را تلف کردم و به جای ارتباط با خدا که با کوچکترین اشاره ایی با بنده اش همکلام میشه و روزی اش و نورش را به زندگی او می تاباند مشغول به تلف کردن وقت بودم
    اوقات خوش آن بود که بادوست بسر شد
    باقی همه بی حاصلی و بی‌خبری بود

    پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *