مثنوی مولانا – دفتر چهارم – بخش ۱۱۰ -جوابِ دَهْری که مُنْکِرِ اُلوهیَّت است و عالَم را قَدیم می گوید
۲۸۳۲ | دی یکی میگفت عالَم حادِث است | فانی است این چَرخ و حَقَّش وارث است | |
۲۸۳۳ | فلسفییی گفت چون دانی حُدوث؟ | حادِثیِّ ابر چون داند غُیوث؟ | |
۲۸۳۴ | ذَرّهیی خود نیستی از اِنْقلاب | تو چه میدانی حُدوثِ آفتاب؟ | |
۲۸۳۵ | کِرمَکی کَنْدر حَدَث باشد دَفین | کِی بِدانَد آخِر و بَدْوِ زمین؟ | |
۲۸۳۶ | این به تَقلید از پدر بِشْنیدهیی | از حَماقَت اَنْدَرین پیچیدهیی | |
۲۸۳۷ | چیست بُرهانْ بر حُدوثِ این؟ بگو | وَرْنه خامُش کُن فُزون گویی مَجو | |
۲۸۳۸ | گفت دیدم اَنْدَرین بَحْثِ عَمیق | بَحث میکردند روزی دو فَریق | |
۲۸۳۹ | در جِدال و در خِصام و در سُتوه | گشت هِنْگامه بر آن دو کَس گُروه | |
۲۸۴۰ | من به سویِ جمع هِنْگامه شُدم | اِطِّلاع از حالِ ایشان بِسْتَدَم | |
۲۸۴۱ | آن یکی میگفت گردونْ فانی است | بیگُمانی این بنا را بانی است | |
۲۸۴۲ | وان دِگَر گفت این قَدیم و بی کِی است | نیستَش بانی وَ یا بانی وِیْ است | |
۲۸۴۳ | گفت مُنکر گشتهیی خَلّاق را | روز و شب آرَنْده و رَزّاق را | |
۲۸۴۴ | گفت بیبُرهان نخواهم من شَنید | آنچه گولی آن به تَقْلیدی گُزید | |
۲۸۴۵ | هین بیاوَرْ حُجَّت و بُرهان که من | نَشْنَوم بیحُجَّت این را در زَمَن | |
۲۸۴۶ | گفت حُجَّت در دَرونِ جانَم است | در دَرونِ جانْ نَهانْ بُرهانَم است | |
۲۸۴۷ | تو نمیبینی هِلال از ضَعْفِ چَشم | من هَمیبینَم مَکُن بر من تو خشم | |
۲۸۴۸ | گفت و گو بسیار گشت و خَلْقْ گیج | در سَر و پایانِ این چَرخِ بَسیج | |
۲۸۴۹ | گفت یارا در درونم حُجَّتی است | بر حُدوثِ آسْمانَم آیَتی است | |
۲۸۵۰ | من یَقین دارم نِشانَش آن بُوَد | مَر یَقین دان را که در آتش رَوَد | |
۲۸۵۱ | در زبان مینایَد آن حُجَّت بِدان | هَمچو حالِ سِرِّ عشقِ عاشقان | |
۲۸۵۲ | نیست پیدا سِرِّ گفت و گویِ من | جُز که زَردیّ و نِزاری رویِ من | |
۲۸۵۳ | اشک و خون بر رُخْ رَوانه میدَوَد | حُجَّتِ حُسن و جَمالَش میشود | |
۲۸۵۴ | گفت من اینها نَدانَم حُجَّتی | که بُوَد در پیشِ عامه آیَتی | |
۲۸۵۵ | گفت چون قَلْبیّ و نَقْدی دَم زَنَند | که تو قَلْبی من نِکویَم اَرْجُمَند | |
۲۸۵۶ | هست آتشْ اِمْتِحانِ آخِرین | کَنْدر آتش دَرفُتَند این دو قَرین | |
۲۸۵۷ | عام و خاص از حالَشانْ عالِم شوند | از گُمان و شَکْ سویِ ایقان رَوَند | |
۲۸۵۸ | آب و آتش آمد ای جان اِمْتِحان | نَقْد و قَلْبی را که آن باشد نَهان | |
۲۸۵۹ | تا من و تو هر دو در آتش رَویم | حُجَّتِ باقیِّ حیرانان شویم | |
۲۸۶۰ | تا من و تو هر دو در بَحْر اوفْتیم | که من و تو این گُرُه را آیَتیم | |
۲۸۶۱ | هَمچُنان کردند و در آتش شُدند | هر دو خود را بر تَفِ آتش زَدند | |
۲۸۶۲ | آن خدا گوینده مَردِ مُدَّعی | رَست و سوزید اَنْدَر آتش آن دَعی | |
۲۸۶۳ | از مُوذِّن بِشْنو این اِعْلام را | کوریِ اَفْزونْرَوانِ خام را | |
۲۸۶۴ | که نَسوزیدهست این نام از اَجَل | کِشْ مُسَمّی صَدْر بودهست و اَجَل | |
۲۸۶۵ | صد هزاران زین رِهان اَنْدَر قِران | بَر دَریده پَردههایِ مُنْکِران | |
۲۸۶۶ | چون گِرو بَستَند غالِب شُد صَواب | در دَوام و مُعْجزات و در جواب | |
۲۸۶۷ | فَهْم کردم کآن که دَم زد از سَبَق | وَزْ حُدوثِ چَرخْ پیروزاست و حَق | |
۲۸۶۸ | حُجَّتِ مُنْکِر هَماره زَردْرو | یک نشان بر صِدْقِ آن اِنْکار کو؟ | |
۲۸۶۹ | یک مَناره در ثَنایِ مُنْکِران | کو دَرین عالَم که تا باشد نشان؟ | |
۲۸۷۰ | مِنْبَری کو که بر آن جا مُخْبِری | یاد آرَد روزگارِ مُنْکِری؟ | |
۲۸۷۱ | رویِ دینار و دِرَم از نامَشان | تا قیامَت میدَهَد زین حَقْ نِشان | |
۲۸۷۲ | سِکّهٔ شاهان هَمیگردد دِگَر | سِکّهٔ اَحمَد بِبین تا مُسْتَقَر | |
۲۸۷۳ | بر رُخِ نُقْره وَ یا رویِ زَری | وا نِما بر سِکّه نام مُنْکِری | |
۲۸۷۴ | خود مگیر این مُعْجزِ چون آفتاب | صد زبان بین نامِ او اُمُُّّالْکِتاب | |
۲۸۷۵ | زَهْره نی کَس را که یک حرفی ازآن | یا بِدُزدَد یا فَزایَد در بَیان | |
۲۸۷۶ | یارِ غالِب شو که تا غالِب شَوی | یارِ مَغْلوبان مَشو هین ای غَوی | |
۲۸۷۷ | حُجَّتِ مُنْکِر همین آمد که من | غَیْرِ این ظاهِر نمیبینَم وَطَن | |
۲۸۷۸ | هیچ نَنْدیشَد که هر جا ظاهِریست | آن زِ حِکْمَتهای پنهانْ مُخْبِریست | |
۲۸۷۹ | فایدهیْ هر ظاهِری خود باطِن است | هَمچو نَفْع اَنْدَر دَواها کامِن است |
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!