مثنوی مولانا – دفتر چهارم – بخش ۱۱۸ – حِکایت آن پادشاه زاده که پادشاهیِ حقیقی به وِیْ روی نِمود یَوْمَ یَفِرُّ الْمَرْءُ مِنْ اَخیهِ وَ اُمِّهِ وَ اَبیهِ نَقْدِ وَقتِ او شُد پادشاهیِ این خاک توده کودکْ طَبْعان که قَلْعه گیری نام کنند آن کودک که چیره آید بر سَرِ خاکْ توده بَرآیَد و لاف زَنَد که قَلْعه مراست کودکانِ دیگربر وِیْ رَشک بَرَند که اَلتُّرابُ رَبیعُ الصِبْیان آن پادشاه زاده چو از قیدِ رَنگ‌ها بِرَست گفت من این خاک‌های رَنگین را همان خاکِ دون می‌گویَم زَر و اَطْلَس و اَکْسون نمی‌گویم من ازین اَکْسون رَستَم یک سون رَفتم وَآتَیْناهُ الْحُکْمَ صَبیًّا ارشادِ حَق را مُرورِ سال‌ها حاجت نیست در قُدرتِ کُنْ فَیَکَوْن هیچ کَس سُخنِ قابلَّت نگوید

 

۳۰۸۴ پادشاهی داشت یک بُرنا پسر ظاهِر و باطِن مُزَیَّن از هُنر
۳۰۸۵ خواب دید او کآن پسر ناگَهْ بِمُرد صافیِ عالَم بر آن شَه گشت دُرد
۳۰۸۶ خُشک شُد از تابِ آتش مَشکِ او که نَمانْد از تَفِّ آتشْ اشکِ او
۳۰۸۷ آن چُنان پُر شُد زِ دود و دَردْ شاه که نمی‌یابید در وِیْ راهْ آه
۳۰۸۸ خواست مُردن قالَبَش بی‌کار شُد عُمر مانده بود شَهْ بیدار شُد
۳۰۸۹ شادی‌یی آمد زِ بیداریْش پیش که ندیده بود اَنْدَر عُمرِ خویش
۳۰۹۰ که زِ شادی خواست هم فانی شُدن بَسْ مُطَوَّق آمد این جان و بَدَن
۳۰۹۱ از دَمِ غَم می‌بِمیرد این چراغ وَزْ دَمِ شادی بِمیرد اینْت لاغ
۳۰۹۲ در میانِ این دو مرگْ او زنده است این مُطَوَّق شَکلْ جای خَنده است
۳۰۹۳ شاه با خود گفت شادی را سَبَب آن چُنان غَم بود از تَسْبیبِ رَب
۳۰۹۴ ای عَجَب یک چیز از یک رویْ مرگ وان زِ یک رویِ دِگَر اِحْیا و بَرگ
۳۰۹۵ آن یکی نِسْبَت بِدان حالَت هَلاک باز هم آن سویِ دیگر اِمْتِساک
۳۰۹۶ شادیِ تَنْ سویِ دنیاوی کَمال سویِ روز عاقِبَتْ نَقْص و زَوال
۳۰۹۷ خَنده را در خواب هم تَعبیر خوان گریه گوید با دَریغ و اَنْدُهان
۳۰۹۸ گریه را در خوابْ شادیّ و فَرَح هست در تَعبیر ای صاحِبْ مَرَح
۳۰۹۹ شاه اندیشید کین غَم خود گُذشت لیکْ جان از جِنْسِ این بَدظَنّْ گشت
۳۱۰۰ وَرْ رَسَد خاری چُنین اَنْدَر قَدَم که رَوَد گُل یادگاری بایَدَم
۳۱۰۱ چون فَنا را شُد سَبَب بی‌مُنْتَهی پَس کُدامین راه را بَنْدیم ما؟
۳۱۰۲ صد دَریچه وْ دَر سویِ مرگِ لَدیغ می‌کُند اَنْدَر گُشادن ژیغْ ژیغ
۳۱۰۳ ژیغْ ‌ژیغِ تَلْخِ آن دَرهایِ مرگ نَشْنَود گوشِ حَریص از حِرصِ بَرگ
۳۱۰۴ از سویِ تَنْ دَردها بانگِ دَراست وَزْ سویِ خَصمانْ جَفا بانگِ دَراست
۳۱۰۵ جانِ سَر بَر خوان دَمی فِهْرستِ طِب نارِ عِلَّت‌ها نَظَر کُن مُلْتَهِب
۳۱۰۶ زان همه‌ی ْغُرها دَرین خانه رَه است هر دو گامی پُر ز گَزْدُم‌ها چَه است
۳۱۰۷ بادِ تُند است و چراغَم اَبْتَری زو بِگیرانَم چراغِ دیگری
۳۱۰۸ تا بُوَد کَزْ هر دو یک وافی شود گَر به بادْ آن یک چراغ از جا رَوَد
۳۱۰۹ هَمچو عارف کَزْ تَنِ ناقِصْ چراغ شمعِ دل اَفْروخت از بَهرِ فَراغ
۳۱۱۰ تا که روزی کین بِمیرَد ناگهان پیشِ چَشمِ خود نَهَد او شمعِ جان
۳۱۱۱ او نکرد این فَهْم پَس داد از غِرَر شمعِ فانی را به فانی‌یی دِگَر

#دکلمه_مثنوی

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *