مثنوی مولانا – دفتر چهارم – بخش ۱۲۰ – اِخْتیار کردنِ پادشاه دخترِ درویشِ زاهِدی را از جِهَتِ پسر و اِعْتِراض کردنِ اَهْلِ حَرَم و نَنْگ داشتنِ ایشان از پیوندیِ درویش

 

۳۱۲۸ مادرِ شَهْ‌ زاده گفت از نَقْصِ عقل شَرطْ کُفْویَّت بُوَد در عقلْ نَقْل
۳۱۲۹ تو زِ شُحّ و بُخْل خواهی وَزْ دَها تا بِبَندی پورِ ما را بر گدا؟
۳۱۳۰ گفت صالِح را گدا گفتن خَطاست کو غَنیُّ الْقَلْبْ از دادِ خداست
۳۱۳۱ در قَناعَت می‌گُریزد از تُقی نزْلَئیمیّ و کَسَل هَمچون گدا
۳۱۳۲ قِلَّتی کان از قَناعَت وَزْ تُقاست آن زِ فَقر و قِلَّتِ دونانْ جُداست
۳۱۳۳ حَبّه‌یی آن گَر بِیابَد سَر نَهَد وین زِ گنجِ زَرْ به هِمَّت می‌جَهَد
۳۱۳۴ شَهْ که او از حِرصْ قَصدِ هر حَرام می‌کُند او را گدا گوید هُمام
۳۱۳۵ گفت کو شهر و قِلاعْ او را جِهاز؟ یا نِثارِ گوهر و دینارْ ریز؟
۳۱۳۶ گفت رو هر کِه غم دین بَرگُزید باقیِ غَم‌ها خدا از وِیْ بُرید
۳۱۳۷ غالِب آمد شاه و دادَش دختری از نِژادِ صالِحی خوشْ جوهری
۳۱۳۸ در مَلاحَت خود نَظیرِ خود نداشت چهره‌اَش تابان‌تَر از خورشیدِ چاشْت
۳۱۳۹ حُسنِ دختر این خِصالَش آن چُنان کَزْ نِکویی می‌نگُنجَد در بَیان
۳۱۴۰ صَیدِ دین کُن تا رَسَد اَنْدَر تَبَع حُسن و مال و جاه و بَختِ مُنْتَفَع
۳۱۴۱ آخِرَت قَطّار اُشتُر دان به مُلْک در تَبَع دُنیاش هَمچون پَشم و پُشْک
۳۱۴۲ پَشمْ بُگْزینی شُتُر نَبْوَد تو را وَرْ بُوَد اُشْتُر چه قیمت پَشم را؟
۳۱۴۳ چون بَر آمَد این نِکاحْ آن شاه را با نِژادِ صالِحانِ بی‌مِرا
۳۱۴۴ از قَضا کَمْپیرِکی جادو که بود عاشقِ شَهْ ‌زادهٔ با حُسن و جود
۳۱۴۵ جادُوی کَردَش عَجوزه‌یْ کابُلی که بَرَد زان رَشکْ سِحْرِ بابِلی
۳۱۴۶ شَهْ بَچه شُد عاشقِ کَمْپیرِ زشت تا عَروس و آن عروسی را بِهِشت
۳۱۴۷ یک سِیَه دیویّ و کابولی زَنی گشت به شَهْ ‌زاده ناگَهْ رَهْ‌زَنی
۳۱۴۸ آن نَوَدسالِه عَجوزی گَنْده کُس نه خِرَد هِشت آن مَلِک را و نه نُس
۳۱۴۹ تا به سالی بود شَهْ ‌زاده اسیر بوسه‌جایش نَعْلِ کَفشِ گَنْده پیر
۳۱۵۰ صُحبَتِ کَمْپیر او را می‌دُرود تا زِ کاهِش نیمِ‌جانی مانده بود
۳۱۵۱ دیگران از ضَعْفِ وی با دَردِ سَر او زِ سُکْرِ سِحْرْ از خود بی‌خَبَر
۳۱۵۲ این جهان بر شاهْ چون زندان شُده وین پسر بر گریه‌شان خَندان شُده
۳۱۵۳ شاه بَسْ بیچاره شُد در بُرد و مات روز و شب می‌کرد قُربان و زکات
۳۱۵۴ زان که هر چاره که می‌کرد آن پدر عشقِ کَمْپیرَک هَمی‌شُد بیش تَر
۳۱۵۵ پَس یَقین گَشتَش که مُطْلَق آن سَری‌ست چاره او را بَعد ازاین لابِه گری‌ست
۳۱۵۶ سَجْده می‌کرد او که هم فَرمان توراست غیرِ حَق بر مُلْکِ حَق فرمان کِه راست؟
۳۱۵۷ لیک این مِسْکین هَمی‌سوزد چو عود دَست گیرش ای رَحیم و ای وَدود
۳۱۵۸ تا زِ یا رَب یا رَب و اَفْغانِ شاه ساحِری اُستاد پیش آمد زِ راه

#دکلمه_مثنوی

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *