مثنوی مولانا – دفتر چهارم – بخش ۱۲۹ – قِصّه شِکایَتِ اَسْتَرکه من بسیار دَر رو می‌اُفتَم در راه رفتن تو کم در رویْ می‌آیی این چراست؟ و جواب گفتن شتر اورا

 

۳۳۷۶ اُشتُری را دید روزی اَسْتَری چون که با او جمع شُد در آخُری
۳۳۷۷ گفت من بسیار می‌اُفتَم به رو در گَریوه وْ در بازار و کو
۳۳۷۸ خاصه از بالایِ که تا زیرِ کوه در سَر آیم هر زمانی از شِکوه
۳۳۷۹ کَم هَمی‌اُفتی تو در رو بَهْرِ چیست؟ یا مگر خود جانِ پاکَت دولَتی‌ست؟
۳۳۸۰ در سَر آیم هر دَم و زانو زَنَم پوز و زانو زان خَطا پُر خون کُنَم
۳۳۸۱ کَژْ شود پالان و رَخْتَم بر سَرَم وَزْ مُکاری هر زمان زَخْمی خَورَم
۳۳۸۲ هَمچو کَم عقلی که از عقلِ تَباه بِشْکَنَد توبه به هر دَم در گناه
۳۳۸۳ مَسْخره‌ی اِبْلیس گردد در زَمَن از ضَعیفی رایِ آن توبه‌شِکَن
۳۳۸۴ در سَر آید هر زمان چون اسبِ لَنْگ که بُوَد بارَش گِران و راهْ سنگ
۳۳۸۵ می‌خورَد از غَیْب بر سَر زَخْمْ او از شِکَستِ توبه آن اِدْبارْخو
۳۳۸۶ باز توبه می‌کُند با رایِ سُست دیو یک تُف کرد و توبه‌ش را سُکُست
۳۳۸۷ ضَعْف اَنْدَر ضَعْف و کِبْرَش آن چُنان که به خواری بِنْگَرَد در واصِلان
۳۳۸۸ ای شُتُر که تو مِثالِ مؤمنی کَم فُتی در رو و کَم بینی زنی
۳۳۸۹ تو چه داری که چُنین بی‌آفَتی؟ بی‌عِثاریّ و کَم اَنْدَر رو فُتی؟
۳۳۹۰ گفت گر چه هر سَعادت از خداست در میانِ ما و تو بَسْ فَرق‌هاست
۳۳۹۱ سَر بُلندم من دو چَشمِ من بُلند بینِشِ عالی اَمان است از گَزَند
۳۳۹۲ از سَرِ کُهْ من بِبینَم پایِ کوه هر گَو و هَموار را من توه توه
۳۳۹۳ هم‌چُنان که دید آن صَدْرِ اَجَل پیشِ کارِ خویشْ تا روزِ اَجَل
۳۳۹۴ آنچه خواهد بود بَعدِ بیست سال دانَد اَنْدَر حالْ آن نیکو خِصال
۳۳۹۵ حالِ خود تنها ندید آن مُتَّقی بلکه حالِ مَغْربیّ و مَشرقی
۳۳۹۶ نور در چَشم و دِلَش سازد سَکَن بَهْرِ چه سازد؟ پِیِ حُبُّ الْوَطَن
۳۳۹۷ هَمچو یوسُف کو بِدید اَوَّل به خواب که سُجودش کرد ماه و آفتاب
۳۳۹۸ از پَسِ دَهْ سال بلکه بیش تَر آنچه یوسُف دید بُد بَر کَرد سَر
۳۳۹۹ نیست آن یَنْظُرْ بِنورِ اللهْ گِزاف نورِ رَبّانی بُوَد گَردونْ شِکاف
۳۴۰۰ نیست اَنْدَر چَشمِ تو آن نور رو هستی اَنْدَر حِسِّ حیوانی گِرو
۳۴۰۱ تو زِ ضَعْفِ چَشم بینی پیشِ پا تو ضَعیف و هم ضَعیفَت پیشوا
۳۴۰۲ پیشوا چَشم است دست و پای را کو بِبینَد جای را ناجای را
۳۴۰۳ دیگر آن که چَشمِ من روشن‌تَراست دیگر آن که خِلْقَتِ من اَطْهَراست
۳۴۰۴ زان که هستم من زِ اولادِ حَلال نه زِ اَوْلادِ زِنا وَ اهْلِ ضَلال
۳۴۰۵ تو زِ اَوْلادِ زِنایی بی‌گُمان تیرْ کَژْ پَرَّد چو بَد باشد کَمان

#دکلمه_مثنوی

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *