مثنوی مولانا – دفتر چهارم – بخش ۱۳۴ – باقی قِصّۀ موسی عَلَیْهِ السَّلام

 

۳۵۷۴ کآمَدَش پیغامْ از وَحْیِ مُهِم که کَژْی بُگْذار اکنون فَاسْتَقِمْ
۳۵۷۵ این درختِ تَنْ عَصایِ موسی است کَامْرَش آمد که بِیَندازَش زِ دست
۳۵۷۶ تا بِبینی خیرِ او و شَرِّ او بَعد ازان بَرگیر او را زَامْرِ هو
۳۵۷۷ پیش از اَفْکَندن نبود او غیرِ چوب چون به اَمْرَش بَرگرفتی گشت خوب
۳۵۷۸ اَوَّل او بُد بَرگ‌اَفْشان بَرِّه را گشت مُعْجِز آن گروهِ غِرّه را
۳۵۷۹ گشت حاکِم بر سَرِ فرعونیان آبَشان خون کرد و کَفْ بر سَر زَنان
۳۵۸۰ از مَزارعْ شان بَرآمَد قَحْط و مرگ از مَلَخ‌هایی که می‌خوردَند بَرگ
۳۵۸۱ تا بَرآمَد بی‌خود از موسی دُعا چون نَظَر اُفتادَش اَنْدَر مُنْتَها
۳۵۸۲ کین همه اِعْجاز و کوشیدن چراست چون نخواهند این جَماعَت گشت راست؟
۳۵۸۳ اَمر آمد کِاتِّباع نوح کُن تَرکِ پایان‌بینیِ مَشْروح کُن
۳۵۸۴ زان تَغافُل کُن چو داعیِّ رَهی اَمرِ بَلِّغ هست نَبْوَد آن تَهی
۳۵۸۵ کمترین حِکْمَت کَزین اِلْحاح تو جِلْوه گردد آن لَجاج و آن عُتو
۳۵۸۶ تا که رَهْ بِنْمودن و اِضْلال حَق فاش گردد بر همه اَهْلِ و فِرَق
۳۵۸۷ چون که مَقْصودْ از وجود اِظْهار بود بایَدَش از پَند و اِغْوا آزمود
۳۵۸۸ دیوْ اِلْحاحِ غَوایَت می‌کُند شیخْ ‌اِلْحاحِ هدایت می‌کُند
۳۵۸۹ چون پَیاپِی گَشت آن اَمْرِ شُجون نیل می‌آمَد سَراسَر جُمله خون
۳۵۹۰ تا به نَفْسِ خویشْ فرعون آمَدَش لابِه می‌کَردَش دو تا گشته قَدَش
۳۵۹۱ کآنچه ما کردیم ای سُلطان مَکُن نیست ما را رویِ ایرادِ سُخُن
۳۵۹۲ پاره پاره گَردَمَت فَرمانْ ‌پَذیر من به عِزَّت خوگرَم سَختَم مگیر
۳۵۹۳ هین بِجُنبان لبْ به رَحْمَت ای اَمین تا بِبَندَد این دَهانه‌ی آتشین
۳۵۹۴ گفت یا رَب می‌فَریبَد او مرا می‌فَریبَد او فَریبَنْده‌ی تو را
۳۵۹۵ بِشْنَوَم؟ یا من دَهَم هم خُدْعه‌اَش؟ تا بِدانَد اَصْل را آن فَرعْ ‌کَش؟
۳۵۹۶ کَاصْلِ هر مَکْریّ و حیله پیشِ ماست هر چه بر خاک است اَصْلَش از سَماست
۳۵۹۷ گفت حَق آن سگ نَیَرزَد هم به آن پیشِ سَگْ اَنْداز از دورْ استخوان
۳۵۹۸ هین بِجُنبان آن عَصا تا خاک‌ها وا دَهَد هرچه مَلَخ کَردَش فَنا
۳۵۹۹ وان مَلَخ‌ها در زمان گردد سیاه تا بِبینَد خَلْق تَبدیلِ اِله
۳۶۰۰ که سَبَب‌ها نیست حاجَت مَر مرا آن سَبَب بَهْرِ حِجاب است و غِطا
۳۶۰۱ تا طبیعی خویش بر دارو زَنَد تا مُنَجِّم رو با اِسْتاره کُند
۳۶۰۲ تا مُنافِق از حَریصی بامْداد سویِ بازار آید از بیمِ کَساد
۳۶۰۳ بَندگی ناکرده و ناشُسْته روی لُقمهٔ دوزخ بِگَشته لُقمه‌جوی
۳۶۰۴ آکِل و مَاکول آمد جانِ عام هَمچو آن بَرّه‌ی چَرَنده از حُطام
۳۶۰۵ می‌چَرَد آن بَرِّه و قَصّابْ شاد کو برایِ ما چَرَد بَرگِ مُراد
۳۶۰۶ کارِ دوزخ می‌کُنی در خوردنی بَهْرِ او خود را تو فَربه می‌کُنی
۳۶۰۷ کارِ خود کُن روزیِ حِکْمَت بِچَر تا شود فَربه دلِ با کَرّ و فَر
۳۶۰۸ خوردنِ تَنْ مانِعِ این خوردن است جانْ چو بازرگان و تَنْ چون رَهْ‌زن است
۳۶۰۹ شمع تاجِر آن گه است اَفْروخته که بُوَد رَهْ‌زن چو هیزُم سوخته
۳۶۱۰ که تو آن هوشیّ و باقی هوشْ‌پوش خویشتن را گُم مَکُن یاوه مَکوش
۳۶۱۱ دان که هر شَهْوت چو خَمْراست و چو بَنْگ پَردهٔ هوش است وعاقل زوست دَنگ
۳۶۱۲ خَمْر تنها نیست سَرمستیِّ هوش هر چه شَهْوانی‌ست بَندَد چَشم و گوش
۳۶۱۳ آن بلیس از خَمْر خوردن دور بود مَست بود او از تَکَبُّر وز جُحود
۳۶۱۴ مَست آن باشد که آن بینَد که نیست زَر نِمایَد آنچه مِسّ و آهَنی‌ست
۳۶۱۵ این سُخَن پایان ندارد موسیا لَبْ بِجُنبان تا بُرون روژَد گیا
۳۶۱۶ هم‌چُنان کرد و هم اَنْدَر دَمْ زمین سَبز گشت از سُنبل و حَبِّ ثَمین
۳۶۱۷ اَنْدَر اُفتادَند در لوت آن نَفَر قَحْط دیده مُرده از جوعُ الْبَقَر
۳۶۱۸ چند روزی سیر خوردند از عَطا آن دَمیّ و آدمیّ و چارپا
۳۶۱۹ چون شِکَم پُر گشت و بر نِعْمَت زَدَند وان ضَرورَت رفت پَس طاغی شُدند
۳۶۲۰ نَفْسْ فرعونی‌ست هان سیرَش مَکُن تا نَیارَد یاد از آن کُفرِ کُهُن
۳۶۲۱ بی‌تَفِ آتش نگردد نَفْسْ خوب تا نَشُد آهن چو اَخْگَر هین مَکوب
۳۶۲۲ بی‌مَجاعَت نیست تَنْ جُنْبِش‌کُنان آهن سَردی‌ست می‌کوبی بِدان
۳۶۲۳ گر بِگِریَد وَرْ بِنالَد زارْ زار او نخواهد شُد مُسلمان هوش دار
۳۶۲۴ او چو فِرعون است در قَحْطْ آن چُنان پیشِ موسی سَر نَهَد لابِه‌کُنان
۳۶۲۵ چون که مُسْتَغْنی شُد او طاغی شود خَر چو بار انداخت اِسْکیزه زَنَد
۳۶۲۶ پَس فراموشَش شود چون رَفت پیش کارِ او زان آه و زاری‌های خویش
۳۶۲۷ سال‌ها مَردی که در شهری بُوَد یک زمان که چَشم در خوابی رَوَد
۳۶۲۸ شهر دیگر بینَد او پُر نیک و بَد هیچ در یادش نَیایَد شهرِ خَود
۳۶۲۹ که من آن جا بوده‌ام این شهرِ نو نیست آنِ من دَرین جایَم گِرو
۳۶۳۰ بَلْ چُنان دانَد که خود پیوسته او هم دَرین شَهرَش بُده‌ست اِبْداع و خو
۳۶۳۱ چه عَجَب گَرْ روحْ مَوْطِن‌های خویش که بُده سْتَش مَسْکَن و میلادْ پیش
۳۶۳۲ می‌نَیارَد یادْ کین دنیا چو خواب می‌فُرو پوشَد چو اَخْتر را سَحاب
۳۶۳۳ خاصه چندین شهرها را کوفته گَرْدها از دَرکِ او ناروفْته
۳۶۳۴ اِجْتِهادِ گرمْ ناکرده که تا دل شود صاف و بِبینَد ماجَرا
۳۶۳۵ سَر بُرون آرَد دِلَش از بُخشِ راز اَوَّل و آخِر ببینَد چَشمْ باز

#دکلمه_مثنوی

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *