مثنوی مولانا – دفتر چهارم – بخش ۱۳۶ – بَیان آن که خَلْقِ دوزخ گُرسنگانَند و نالانَند به حَقْ که روزی‌های مارا فَربه گَردان و زودْ زاد به ما رَسانْ که مارا صَبر نَمانْد

 

۳۶۶۷ این سُخَن پایان ندارد موسیا هین رَها کُن آن خَران را در گیا
۳۶۶۸ تا همه زان خوشْ عَلَف فَربه شوند هین که گُرگانَند ما را خَشمْ‌مَند
۳۶۶۹ نالهٔ گُرگانِ خود را موقِنیم این خَران را طُعْمهٔ ایشان کُنیم
۳۶۷۰ این خَران را کیمیایِ خوشْ دَمی از لبِ تو خواست کردن آدمی
۳۶۷۱ تو بَسی کردی به دَعوتْ لُطف و جود آن خَران را طالِع و روزی نَبود
۳۶۷۲ پَس فُرو پوشان لِحافِ نِعْمَتی تا بَرَدْشان زود خوابِ غَفْلَتی
۳۶۷۳ تا چو بِجْهَنْد از چُنین خواب این رَده شمعْ مُرده باشد و ساقی شُده
۳۶۷۴ داشت طُغیانْشان تو را در حیرتی پَس بِنوشَند از جَزا هم حَسْرتی
۳۶۷۵ تا که عدلِ ما قَدَم بیرون نَهَد در جَزا هر زشت را دَرخور دَهَد
۳۶۷۶ که آن شَهی که می‌نَدیدَنْدیش فاش بود با ایشانْ نَهان اَنْدَر مَعاش
۳۶۷۷ چون خِرَد با تست مُشْرِف بر تَنَت گَر چه زو قاصِر بُوَد این دیدَنَت
۳۶۷۸ نیست قاصِر دیدنِ او ای فُلان از سُکون و جُنْبِشَت در امْتِحان
۳۶۷۹ چه عَجَب گَر خالِقِ آن عقل نیز با تو باشد چون نه‌یی تو مُسْتَجیز
۳۶۸۰ از خِرَد غافِل شود بر بَد تَنَد بَعدِ آن عَقلَش مَلامَت می‌کُند
۳۶۸۱ تو شُدی غافِل زِ عَقلَت عقل نی کَزْ حُضورَسْتَش مَلامَت کردنی
۳۶۸۲ گَر نبودی حاضر و غافِل بُدی در مَلامَت کِی تورا سیلی زدی؟
۳۶۸۳ وَرْ ازو غافِل نبودی نَفْسِ تو کِی چُنان کردی جُنون و تَفْسِ تو؟
۳۶۸۴ پَس تو و عَقلَت چو اُصْطُرلاب بود زین بِدانی قُربِ خورشیدِ وجود
۳۶۸۵ قُربِ بی‌چونْ است عَقلَت را به تو نیست چَپّ و راست و پَس یا پیش رو
۳۶۸۶ قُربِ بی‌چونْ چون نباشد شاه را که نَیابَد بَحثِ عقلْ آن راه را؟
۳۶۸۷ نیست آن جُنْبِش که در اِصْبَع تو راست پیشِ اِصْبَع یا پَسَش یا چپّ و راست
۳۶۸۸ وقت خواب و مرگ از وی می‌رود وَقتِ بیداری قَرینَش می‌شود
۳۶۸۹ از چه رَهْ می‌آید اَنْدَر اِصْبَعَت؟ کِه اصْبَعَت بی‌او ندارد مَنْفَعَت
۳۶۹۰ نورِ چَشم و مَردمُک در دیده‌اَت از چه رَهْ آمد به غیرِ شش جِهَت؟
۳۶۹۱ عالَمِ خَلْق است با سوی و جِهات بی‌جِهَت دان عالَمِ اَمْر و صِفات
۳۶۹۲ بی‌جِهَت دان عالَمِ اَمْر ای صَنَم بی‌جِهَت‌تَر باشد آمِرْ لاجَرَم
۳۶۹۳ بی‌جِهَت بُد عقل و عَلّامُ الْبَیان عَقل‌تَر از عقل و جان‌تَر هم زِ جان
۳۶۹۴ بی‌تَعَلُّق نیست مَخْلوقی بِدو آن تَعَلُّق هست بی‌چون ای عَمو
۳۶۹۵ زان که فَصْل و وَصْل نَبْوَد در رَوان غیرِ فَصْل و وَصلْ نَنْدیشَد گُمان
۳۶۹۶ غیرِ فَصْل و وَصْل پِی بَر از دَلیل لیکْ پِی بُردن بِنَنْشانَد غَلیل
۳۶۹۷ پِی پَیاپِی می‌بَر اَرْ دوری زِ اَصْل تا رَگِ مَردیْت آرَد سویِ وَصْل
۳۶۹۸ این تَعَلّق را خِرَد چون رَهْ بَرَد؟ بَستهٔ فَصْل است و وَصْل است این خِرَد
۳۶۹۹ زین وَصیَّت کرد ما را مُصْطَفی بَحْث کَم جویید در ذاتِ خدا
۳۷۰۰ آن کِه در ذاتَش تَفکُّر کردنی‌ست در حقیقت آن نَظَرْ در ذات نیست
۳۷۰۱ هست آن پِنْدار او زیرا به راه صد هزاران پَرده آمد تا اِله
۳۷۰۲ هر یکی در پَردۀ موصولِ خوست وَهْم او آن است کان خود عینِ هوست
۳۷۰۳ پَس پَیَمبَر دَفْع کرد این وَهْم از او تا نباشد در غَلَط سوداپَز او
۳۷۰۴ وان کِه اَنْدَر وَهْمِ او تَرکِ اَدَب بی‌اَدَب را سَرنِگونی داد رَب
۳۷۰۵ سَرنِگونی آن بُوَد کو سویِ زیر می‌رَوَد پِنْدارد او کو هست چیر
۳۷۰۶ زان که حَدِّ مَست باشد این چُنین کو نَدانَد آسْمان را از زمین
۳۷۰۷ در عَجَب هایَش به فکر اَنْدَر رَوید از عظیمی وَزْ مَهابَت گُم شوید
۳۷۰۸ چون زِ صُنْعَش ریش و سَبْلَت گم کُند حَدِّ خود داند زِ صانِع تَنْ زَنَد
۳۷۰۹ جُز که لا اُحْصی نگوید او زِ جان کَزْ شُمار و حَد بُرون است آن بَیان

#دکلمه_مثنوی

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *