مثنوی مولانا – دفتر چهارم – بخش ۱۷ – شَرحِ اِنَّمَا الْمومِنونَ اِخْوَةٌ وَالْعُلَماءُ کَنَفْسٍ واحِدَةٍ خاصّه اِتّحادِ داوود و سُلَیمان و سایرِ اَنْبیا عَلَیْهِم‌ُالسَّلام کی اگر یکی ازیشان را مُنْکِر شَوی ایمان به هیچ نَبی دُرُست نباشد و این عَلامَتِ اِتِّحادست که یک خانه از هزاران خانه ویران کُنی آن همه ویران شود و یک دیوارْ قایم نَمانَد که لانُفَرِّقُ بَینَ اَحَدٍ مِنْهُم وَ الْعاقِلُ یَکْفیهِ الْاشارَة این خود از اشارت گُذَشت

 

۴۰۵ گَرچه بَر نایَد به جَهْد و زورِ تو لیک مَسجد را بَرآرَد پورِ تو
۴۰۶ کردهٔ او کردهٔ توست ای حَکیم مؤمنان را اِتِّصالی دان قَدیم
۴۰۷ مؤمنانْ مَعْدود لیک ایمان یکی جِسمَشان مَعْدود لیکِن جانْ یکی
۴۰۸ غَیْرِفَهْم و جان که در گاو و خَرست آدمی را عقل و جانی دیگرست
۴۰۹ باز غَیْرِجان و عقلِ آدمی هست جانی در وَلیِّ آن دَمی
۴۱۰ جانِ حیوانی ندارد اِتِّحاد تو مَجو این اِتِّحاد از روح باد
۴۱۱ گَر خورَد این نان نَگَردد سیر آن وَرْ کَشَد بار این نَگَردد او گِران
۴۱۲ بلکه این شادی کُند از مرگِ او از حَسَد میرد چو بیند بَرگِ او
۴۱۳ جانِ گُرگان و سگانْ هر یک جُداست مُتَحِّد جان‌هایِ شیرانِ خداست
۴۱۴ جَمع گفتم جان‌هاشان من به اسم کان یکی جان صد بُوَد نِسْبَت به جسم
۴۱۵ هَمچو آن یک نورِ خورشیدِ سَما صد بُوَد نِسْبَت به صَحْنِ خانه‌ها
۴۱۶ لیک یک باشد همه اَنْوارَشان چون که بَرگیری تو دیوار از میان
۴۱۷ چون نَمانَد خانه‌ها را قاعِده مؤمنانْ مانندِ نَفْسِ واحِده
۴۱۸ فَرق و اشْکالات آید زین مَقال زان که نَبْوَد مِثْل این باشد مِثال
۴۱۹ فَرق‌ها بی‌حَد بُوَد از شَخْصِ شیر تا به شَخْصِ آدمیزاد دَلیر
۴۲۰ لیک در وَقتِ مِثال ای خوشْ نَظَر اِتِّحاد از روی جانْ بازی نِگَر
۴۲۱ کان دَلیر آخِر مِثال شیر بود نیست مِثْلِ شیر در جُملهٔ‌یْ حُدود
۴۲۲ مُتَحِّد نَقْشی ندارد این سَرا تا که مِثْلی وا نمایَم من تورا
۴۲۳ هم مِثال ناقِصی دست آوَرَم تا زِ حِیرانی خِرَد را وا خَرَم
۴۲۴ شب بهر خانه چراغی می‌نَهَند تا به نورِ آن زِ ظُلْمَت می‌رَهَند
۴۲۵ آن چراغِ این تَنْ بود نورَش چو جان هست مُحْتاجِ فَتیل و این و آن
۴۲۶ آن چراغِ شش فَتیله‌یْ این حَواس جُملگی بر خواب و خور دارد اَساس
۴۲۷ بی‌خور و بی‌خواب نَزْیَد نیمْ دَم با خور و با خوابْ نَزْیَد نیز هم
۴۲۸ بی‌فَتیل و روغَنَش نَبْوَد بَقا با فَتیل و روغنْ او هم بی‌وَفا
۴۲۹ زان که نورِ عِلَّتی‌اَش مرگ‌جوست چون زِیَد که روزِ روشنْ مرگِ اوست؟
۴۳۰ جُمله حِسْ‌های بَشَر هم بی‌بَقاست زان که پیشِ نورِ روزِ حَشرْ لاست
۴۳۱ نورِ حِسْ و جانِ بابایانِ ما نیست کُلّی فانی و لا چون گیا
۴۳۲ لیکْ مانندِ سِتاره و ماهتاب جمله محوند از شعاع آفتاب
۴۳۳ آن چُنان که سوز وْ دَردِ زَخْمِ کَیْک مَحْو گردد چون دَر آیَد مار اِلَیْک
۴۳۴ آن چُنان که عور اَنْدَر آب جَسْت تا در آب از زَخْمِ زنبوران بِرَسْت
۴۳۵ می‌کُند زنبور بر بالا طَواف چون بَر آرَد سَر نَدارَنْدَش مُعاف
۴۳۶ آبْ ذِکْرِ حَقّ و زنبور این زمان هست یادِ آن فُلانه وان فُلان
۴۳۷ دَم بِخور در آبِ ذِکْر و صَبر کُن تا رَهی از فِکْر و وَسْواسِ کُهُن
۴۳۸ بَعد از آن تو طَبْعِ آن آبِ صَفا خود بگیری جُملگی سَر تا به پا
۴۳۹ آن چُنانْک از آبْ آن زنبورِ شر می‌گُریزَد از تو هم گیرد حَذَر
۴۴۰ بَعد از آن خواهی تو دور از آبْ باش که به سِر هم‌طَبْعِ آبی خواجه‌ تاش
۴۴۱ پَس کسانی کَزْ جهان بُگْذشته‌اند لا نی‌اَند و در صِفاتْ آغَشْته‌اند
۴۴۲ در صِفاتِ حَقْ صِفاتِ جُمله‌شان هَمچو اَخْتَر پیشِ آن خورْ بی‌نِشان
۴۴۳ گَر زِ قرآنْ نَقْل خواهی ای حَرون خوان جَمیعٌ هُمْ لَدَیْنا مُحْضَرون
۴۴۴ مُحْضَرون مَعْدوم نَبْوَد نیکْ بین تا بَقایِ روح‌ها دانی یَقین
۴۴۵ روحِ مَحْجوب از بَقا بَسْ در عَذاب روحِ واصِلْ در بَقا پاک از حِجاب
۴۴۶ زین چراغِ حِسِّ حیوانْ الْمُراد گُفْتَمَت هانْ تا نَجویی اِتِحّاد
۴۴۷ روحِ خود را مُتَصِّل کن ای فُلان زود با اَرْواحِ قُدْسِ سالِکان
۴۴۸ صَد چراغَت اَرْ مُرَند اَرْ بیسْتَند پَس جُدایَنْد و یگانه نیسْتَند
۴۴۹ زان همه جَنگَند این اَصْحابِ ما جَنْگْ کَس نَشنید اَنْدَر اَنْبیا
۴۵۰ زان که نورِ اَنْبیا خورشید بود نورِ حِسِّ ما چراغ و شمع و دود
۴۵۱ یک بِمیرَد یک بِمانَد تا به روز یک بُوَد پَژمُرده دیگر با فُروز
۴۵۲ جانِ حیوانی بُوَد حَیّ از غِذا هم بِمیرَد او بهر نیک و بَذی
۴۵۳ گَر بِمیرَد این چراغ و طی شود خانهٔ هَمسایه مُظْلِم کِی شود؟
۴۵۴ نورِ آن خانه چو بی این هم به پاست پَس چراغِ حِسِّ هر خانه جُداست
۴۵۵ این مِثالِ جانِ حیوانی بُوَد نه مِثالِ جانِ َربّانی بُوَد
۴۵۶ باز از هِنْدویِ شبْ چون ماه زاد در سَرِ هر روزَنی نوری فُتاد
۴۵۷ نورِ آن صد خانه را تو یک شمر که نَمانَد نورِ اینْ بی آن دِگَر
۴۵۸ تا بود خورشید تابان بر افق هست در هر خانه نورِ او قُنُق
۴۵۹ باز چون خورشید جان آفل شود نورِ جُمله خانه‌ها زایِل شود
۴۶۰ این مِثالِ نور آمد مِثْلْ نی مَر تورا هادی عَدو را رَهْ زَنی
۴۶۱ بر مِثالِ عَنکبوتْ آن زشتْ‌خو پَرده‌های گَنْده را بَر بافَد او
۴۶۲ از لُعابِ خویش پَرده‌یْ نور کرد دیدهٔ اِدْراک خود را کور کرد
۴۶۳ گَردنِ اسب اَرْ بِگیرَد بَر خَورَد وَرْ بگیرَد پاش بِسْتانَد لَگَد
۴۶۴ کَم نِشین بر اَسْبِ توسَنْ بی‌لِگام عقل و دین را پیشوا کُن وَالْسَّلام
۴۶۵ اَنْدَرین آهنگ مَنْگَر سُست و پَست کَنْدرین رَهْ صَبر و شِقِّ اَنْفُس است

#دکلمه_مثنوی

1 پاسخ

تعقیب

  1. […]  مضمون این سخن را مولانا در مثنوی (دفتر چهارم بخش ۱۷ بیت ۴۱۸ به بعد) به زیبایی به نظم […]

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *