مثنوی مولانا – دفتر چهارم – بخش ۴۰ – خَبَر یافتنِ جَدِّ مُصْطَفی عَبْدُالْمُطَّلِب از گُم کردنِ حَلیمه مُحمَّد را عَلَیْه‌ِالسَّلام و طالِب شُدنِ او گِردِ شهر و نالیدنِ او بر دَرِ کعبه و از حَق دَرخواستن و یافتنِ او مُحمَّد را عَلَیْه‌السَّلام

 

۹۸۲ چون خَبَر یابید جَدِّ مُصْطَفی از حَلیمه وَزْ فَغانَش بَر مَلا
۹۸۳ وزْ چُنان بانگِ بُلند و نَعْره‌ها که به میلی می‌رَسید از وِیْ صدا
۹۸۴ زود عَبْدُالْمُطَّلِب دانست چیست دَست بر سینه هَمی‌زد می‌گِریست
۹۸۵ آمد از غَمْ بر دَرِ کعبه به سوز کِی خَبیر از سِرِّ شب وَزْ رازِ روز
۹۸۶ خویشتن را من نمی‌بینَم فَنی تا بُوَد هَمرازِ تو هَمچون مَنی
۹۸۷ خویشتن را من نمی‌بینم هُنر تا شَوَم مَقْبولِ این مَسْعود دَر
۹۸۸ یا سَر و سَجْده‌یْٔ مرا قَدْری بُوَد یا به اَشکَم دولتی خَندان شود
۹۸۹ لیکْ در سیمایِ آن دُرِّ یَتیم دیده‌اَم آثارِ لُطْفَت ای کَریم
۹۹۰ که نمی‌مانَد به ما گَرچه زِ ماست ما همه مِسّیم و اَحمَد کیمیاست
۹۹۱ آن عَجایب‌ها که من دیدم بَرو من ندیدم بر وَلیّ و بر عَدو
۹۹۲ آن کِه فَضْلِ تو دَرین طِفْلیش داد کَس نِشان نَدْهَد به صد سالِه جِهاد
۹۹۳ چون یَقین دیدم عِنایَت‌هایِ تو بر وِیْ او دُرّی‌ست از دریایِ تو
۹۹۴ من هم او را می شَفیع آرَم به تو حالِ او ای حال‌دان با من بگو
۹۹۵ از دَرونِ کعبه آمد بانگْ زود که هم‌اکنون رُخ به تو خواهد نِمود
۹۹۶ با دو صد اِقبالْ او مَحظوظِ ماست با دو صد طُلْبِ مَلَک مَحْفوظِ ماست
۹۹۷ ظاهِرَش را شُهرهٔ کیهان کُنیم باطِنَش را از همه پنهان کُنیم
۹۹۸ زَرِّ کان بود آب و گِل ما زَرگَریم که گَهَش خَلْخال و گَهْ خاتَم بُریم
۹۹۹ گه حمایل‌های شمشیرش کنیم گاهْ بَندِ گَردنِ شیرش کُنیم
۱۰۰۰ گَهْ تُرَنْج تَخت بَرسازیم ازو گاهْ تاجِ فَرق‌هایِ مُلْک‌جو
۱۰۰۱ عشق‌ها داریم با این خاکْ ما زان که اُفتاده‌ست در قَعْده‌یْ رضا
۱۰۰۲ گَهْ چُنین شاهی ازو پیدا کُنیم گَهْ هم او را پیش شَهْ شَیْدا کُنیم
۱۰۰۳ صد هزاران عاشق و معشوقْ ازو در فَغان و در نَفیر و جُست و جو
۱۰۰۴ کارِ ما این است بر کوریِّ آن که به کارِ ما ندارد مَیْلِ جان
۱۰۰۵ این فَضیلَت خاک را زان رو دهیم که نَوالِه پیشِ بی‌بَرگان نَهیم
۱۰۰۶ زان که دارد خاکْ شَکلِ اَغْبَری وَزْ دَرون دارد صِفات اَنْوَری
۱۰۰۷ ظاهِرَش با باطِنَش گشته به جنگ باطِنَش چون گوهر و ظاهِر چو سنگ
۱۰۰۸ ظاهِرَش گوید که ما اینیم و بَسْ باطِنَش گوید نِکو بینْ پیش و پَس
۱۰۰۹ ظاهِرَش مُنْکِر که باطِنْ هیچ نیست باطِنَش گوید که بِنْماییم بیست
۱۰۱۰ ظاهِرَش با باطِنَش در چالِش‌اَند لاجَرَم زین صَبْر نُصْرت می‌کَشَند
۱۰۱۱ زین تُرُش‌رو خاکْ صورت‌ها کُنیم خَندهٔ پنهانْش را پیدا کُنیم
۱۰۱۲ زان که ظاهِر خاکْ اَنْدوه و بُکاست در دَرونَش صد هزاران خَنده‌هاست
۱۰۱۳ کاشِفُ السِّرّیم و کارِ ما همین کین نَهان‌ها را بَر آریم از کَمین
۱۰۱۴ گَرچه دُزد از مُنْکِری تَن می‌زَنَد شِحْنه آن از عَصر پیدا می‌کُند
۱۰۱۵ فَضْل‌ها دُزدیده‌اَند این خاک‌ها تا مُقِرّ آریمَشان از اِبْتِلا
۱۰۱۶ بَسْ عَجَب فرزند کو را بوده است لیکْ اَحمَد بر همه افُزوده است
۱۰۱۷ شُد زمین و آسْمانْ خَندان و شاد کین چُنین شاهی زِ ما دو جُفتْ زاد
۱۰۱۸ می‌شِکافَد آسْمان از شادی اَش خاکْ چون سوسن شُده ز آزادی اَش
۱۰۱۹ ظاهِرَت با باطِنَت ای خاکِ خَوش چون که در جَنگَند و اَنْدَر کَشْمَکَش
۱۰۲۰ هر کِه با خود بَهرِ حَق باشد به جنگ تا شود مَعْنیش خَصْمِ بو و رنگ
۱۰۲۱ ظُلْمتَش با نورِ او شُد در قِتال آفتابِ جانْش را نَبْوَد زَوال
۱۰۲۲ هر کِه کوشَد بَهرِ ما در اِمْتِحان پُشتْ زیر پایَش آرَد آسْمان
۱۰۲۳ ظاهِرَت از تیرگی اَفْغانْ کُنان باطِنِ تو گُلْسِتان در گُلْسِتان
۱۰۲۴ قاصِد او چون صوفیان روتُرُش تا نَیامیزَند با هر نورْکُش
۱۰۲۵ عارفانِ روتُرُش چون خارپُشت عیشْ پنهان کرده در خارِ دُرُشت
۱۰۲۶ باغْ پنهان گِردِ باغْ آن خارْ فاش کِی عَدوِّی دُزد زین دَر دور باش
۱۰۲۷ خارپُشتا خارْ حارِس کرده‌یی سَر چو صوفی در گَریبان بُرده‌یی
۱۰۲۸ تا کسی دوچار دانگِ عیشِ تو کَم شود زین گُلْرُخان خارْخو
۱۰۲۹ طِفْلِ تو گَرچه که کودک‌خو بُده‌ست هر دو عالَم خود طُفَیْلِ او بُده‌ست
۱۰۳۰ ما جهانی را بِدو زنده کُنیم چَرخ را در خِدْمَتَش بَنده کُنیم
۱۰۳۱ گفت عَبْدُالمُطَّلِب کین دَم کجاست ای عَلیمُ السِّرْ نشان دِهْ راهِ راست؟

#دکلمه_مثنوی

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *