مثنوی مولانا – دفتر چهارم – بخش ۴۶ – باز آمدن آن شاعر بَعدِ چند سال به امید همان صله و هزار دینار فرمودن بر قاعدهٔ خویش و گفتن وزیر نو هم حَسَن نامْ شاه را که این سخت بسیارست و ما را خَرج‌هاست و خزینه خالی‌ست و من او را به دَه یک آن خُشنود کُنم

 

۱۱۶۵ بَعدِ سالی چند بَهرِ رِزْق و کَشت شاعر از فَقر و عَوَز مُحتاج گشت
۱۱۶۶ گفت وَقتِ فَقر و تَنگیِّ دو دَست جُست و جویِ آزموده بهتراست
۱۱۶۷ دَرگَهی را کآزْمودم در کَرَم حاجَتِ نو را بِدان جانِب بَرَم
۱۱۶۸ مَعنیِ اللهْ گفت آن سیبَوَیْه یُوْلَهونَ فِی الحَوایِجْ هُمْ لَدَیْه
۱۱۶۹ گفت اِلهْنا فی حَوایِجْنا اِلَیْکْ وَالْتَمَسْناها وَجَدْناها لَدَیْک
۱۱۷۰ صد هزاران عاقل اَنْدَر وقتِ دَرد جُمله نالان پیشِ آن دَیّان ِفَرد
۱۱۷۱ هیچ دیوانه‌یْ فَلیوی این کُند؟ بر بَخیلی عاجزی کُدْیه تَنَد؟
۱۱۷۲ گر نَدیدَندی هزاران بار بیش عاقلان کِی جان کَشیدَندیش پیش؟
۱۱۷۳ بلکه جُملهٔ ماهیان در موج‌ها جُملهٔ پَرَندگان بر اوج‌ها
۱۱۷۴ پیل و گُرگ و حَیْدرِ اِشْکار نیز اَژدَهای زَفْت و مور و مار نیز
۱۱۷۵ بلک خاک و باد و آب و هر شَرار مایه زو یابند هم دِیْ هم بهار
۱۱۷۶ هر دَمَش لابِه کند این آسْمان که فرو مَگْذارم ای حَق یک زمان
۱۱۷۷ اُسْتُنِ من عِصْمَت و حِفْظِ تو است جُمله مَطْویِّ یَمینِ آن دو دَست
۱۱۷۸ وین زمین گوید که دارم بَر قَرار ای کِه بر آبم تو کَردَستی سَوار
۱۱۷۹ جُملگان کیسه ازو بَردوختند دادنِ حاجَتْ ازو آموختند
۱۱۸۰ هر نَبی‌یی زو بَرآوَرْده بَرات اِسْتَعینوا مِنْهُ صَبْرًا اَوْ صَلات
۱۱۸۱ هین ازو خواهید نه از غیرِ او آب در یَمْ جو مَجو در خُشکْ جو
۱۱۸۲ وَرْ بخواهی از دِگَر هم او دَهَد بر کَفِ مَیْلَش سَخا هم او نَهَد
۱۱۸۳ آن کِه مُعْرِض را زِ زَر قارون کُند رو بِدو آری به طاعَت چون کُند؟
۱۱۸۴ بارِ دیگر شاعر از سودایِ داد رویْ سویِ آن شَهِ مُحْسِن نَهاد
۱۱۸۵ هَدیهٔ شاعر چه باشد؟ شعرِ نو پیشِ مُحسن آرَد و بِنْهَد گِرو
۱۱۸۶ مُحْسنان با صد عَطا و جود و بِر زَر نَهاده شاعران را مُنْتَظِر
۱۱۸۷ پیشَشان شعری بِهْ از صدتَنگِ شَعْر خاصه شاعر کو گُهَر آرَد ز قَعْر
۱۱۸۸ آدمی اَوَّل حَریصِ نان بُوَد زان که قوت و نانْ سُتونِ جان بُوَد
۱۱۸۹ سویِ کَسب و سویِ غَصْب و صد حِیَل جانْ نَهاده بر کَف از حِرص و اَمَل
۱۱۹۰ چون به نادر گشت مُسْتَغنی زِنان عاشقِ نام است و مَدْح شاعران
۱۱۹۱ تا که اَصْل و فَصْلِ او را بَردَهَند در بَیانِ فَضْلِ او مِنْبَر نَهَند
۱۱۹۲ تا که کَرّ و فَرّ و زَرْ بخشیِّ او هَمچو عَنْبَر بو دَهَد در گفت و گو
۱۱۹۳ خَلقِ ما بر صورتِ خود کرد حَق وَصْفِ ما از وَصْفِ او گیرد سَبَق
۱۱۹۴ چون که آن خَلّاقْ شُکر و حَمْدجوست آدمی را مَدْح‌جویی نیز خوست
۱۱۹۵ خاصه مَردِ حَق که در فَضْل است چُست پُر شود زان باد چون خیکِ دُرُست
۱۱۹۶ وَرْ نباشد اَهْل زان بادِ دروغ خیکِ بِدْریده‌ست کِی گیرد فُروغ؟
۱۱۹۷ این مَثَل از خود نگفتم ای رَفیق سَرسَری مَشْنو چو اَهْلیّ و مُفیق
۱۱۹۸ این پَیَمبَر گفت چون بِشْنید قَدْح که چرا فَربه شود اَحمَد به مَدْح؟
۱۱۹۹ رفت شاعر پیشِ آن شاه و بِبُرد شِعر اَنْدَر شُکرِ اِحْسان کان نَمُرد
۱۲۰۰ مُحسنانْ مُردند و احْسان‌ها بِمانْد ای خُنُک آن را که این مَرکَب بِرانْد
۱۲۰۱ ظالِمان مُردند و مانْد آن ظُلْم‌ها وایِ جانی کو کُند مَکْر و دَها
۱۲۰۲ گفت پیغامبر خُنُک آن را که او شُد زِ دنیا مانْد ازو فِعْلِ نِکو
۱۲۰۳ مُرد مُحسن لیکْ اِحْسانَش نَمُرد نَزدِ یَزدانْ دین و اِحْسان نیست خُرد
۱۲۰۴ وایِ آن کو مُرد و عِصیانَش نَمُرد تا نَپِنْداری به مرگْ او جان بِبُرد
۱۲۰۵ این رَهاکُن زان که شاعِربَرگُذَر وام‌دارست و قَوی مُحتاجِ زَر
۱۲۰۶ بُرد شاعرْ شعر سویِ شهریار بر امیدِ بَخشِش و اِحْسانِ پار
۱۲۰۷ نازنین شِعْری پُر از دُرِّ دُرُست بر امید و بویِ اِکْرامِ نَخُست
۱۲۰۸ شاه هم بر خویِ خود گُفتَش هزار چون چُنین بُد عادتِ آن شهریار
۱۲۰۹ لیکْ این بار آن وزیرِ پُر زِ جود بر بُراقِ عِزْ زِ دنیا رفته بود
۱۲۱۰ بر مُقامِ او وزیرِ نو رئیس گشته لیکِن سَخت بی‌رَحْم و خَسیس
۱۲۱۱ گفت ای شَه خَرج‌ها داریم ما شاعری را نَبْوَد این بَخْشِش جَزا
۱۲۱۲ من به رُبْعِ عُشرِ این ای مُغْتَنَم مَردِ شاعر را خوش و راضی کُنم
۱۲۱۳ خَلْق گُفتَندَش که او از پیشْ‌دَست دَه هزاران زین دلاور بُرده است
۱۲۱۴ بَعدِ شِکَّر کِلْک خایی چون کُند؟ بَعدِ سُلطانی گدایی چون کُند؟
۱۲۱۵ گفت بِفْشارَم وِرا اَنْدَر فشار تا شود زار و نِزار از اِنْتِظار
۱۲۱۶ آن گَهْ اَرْ خاکَش دَهَم از راهْ من در رُبایَد هَمچو گُلبَرگ از چَمَن
۱۲۱۷ این به من بُگْذار که اُستادم دَرین گَر تَقاضاگَر بُوَد هر آتشین
۱۲۱۸ از ثُریّا گر بِپَرَّد تا ثَری نَرم گردد چون بِبینَد او مرا
۱۲۱۹ گفت سُلطانَش بُرو فرمان توراست لیکْ شادَش کُن که نیکوگویِ ماست
۱۲۲۰ گفت او را و دو صد اومیدلیس تو به من بُگْذار این بر من نویس
۱۲۲۱ پَس فَکَندَش صاحِب اَنْدَر اِنْتِظار شُد زمستان و دِیْ و آمد بهار
۱۲۲۲ شاعر اَنْدَر اِنْتِظارَش پیر شُد پَس زَبونِ این غَم و تَدبیر شُد
۱۲۲۳ گفت اگر زَر نَه که دشنامَم دَهی تا رَهَد جانَم تورا باشم رَهی
۱۲۲۴ اِنْتِظارَم کُشت باری گو بُرو تا رَهَد این جانِ مِسْکین از گِرو
۱۲۲۵ بَعد از آنَش داد رُبْع عُشْرِ آن مانْد شاعر اَنْدَر اندیشه‌یْ گِران
۱۲۲۶ کان چُنان نَقْد و چُنان بسیار بود این که دیر اِشْکُفت دسته‌یْ خار بود
۱۲۲۷ پَس بگُفتَندَش که آن دَستورِ راد رفت از دنیا خدا مُزدَت رَهاد
۱۲۲۸ که مُضاعَف زو هَمی‌شُد آن عَطا کَم هَمی‌افتاد بَخشِش را خَطا
۱۲۲۹ این زمان او رفت و اِحْسان را بِبُرد او نَمُرد اَلْحَق بلی اِحْسان بِمُرد
۱۲۳۰ رفت از ما صاحِبِ راد و رَشید صاحِبِ سَلّاخِ درویشان رَسید
۱۲۳۱ رو بگیر این را و زین جا شب گُریز تا نگیرد با تو این صاحِبْ‌سِتیز
۱۲۳۲ ما به صد حیلَت ازو این هَدیه را بِسْتَدیم ای بی‌خَبَر از جَهَدِ ما
۱۲۳۳ رو به ایشان کرد و گفت ای مُشْفِقان از کجا آمد بگویید این عَوان؟
۱۲۳۴ چیست نامِ این وزیرِ جامه‌کَن؟ قَوْم گُفتَندَش که نامَش هم حَسَن
۱۲۳۵ گفت یا رَب نامِ آن و نامِ این چون یکی آمد دَریغ ای رَبِّ دین
۱۲۳۶ آن حَسَن نامی که از یک کِلْکِ او صد وزیر و صاحِب آیَد جودخو
۱۲۳۷ این حَسَن کَزْ ریشِ زشتِ این حَسَن می‌توان بافید ای جان صد رَسَن
۱۲۳۸ بر چُنین صاحِبْ چو شَهْ اِصْغا کُند شاه و مُلْکَش را اَبَد رُسوا کُند

#دکلمه_مثنوی

1 پاسخ

تعقیب

  1. […] دیگر نیز آورده‌اند و مولانا هم بدین حدیث در مثنوی (دفتر چهارم بخش ۴۶ بیت ۱۱۹۳) اشاره کرده است. [۲]  منتخب فیه ما فیه استاد محمد علی […]

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *