مثنوی مولانا – دفتر چهارم – بخش ۴۵ – قِصّهٔ شاعر و صِله دادنِ شاه و مُضاعَف کردنِ آن وزیرِ بوالْحَسَن نام
۱۱۵۵ | شاعری آوَرْد شعری پیشِ شاه | بر امیدِ خِلْعَت و اِکْرام و جاه | |
۱۱۵۶ | شاهْ مُکْرِم بود فَرمودَش هزار | از زَرِ سرخ و کرامات و نِثار | |
۱۱۵۷ | پَس وزیرش گفت کین اندک بُوَد | ده هَزارش هَدیه وا دِهْ تا رَوَد | |
۱۱۵۸ | از چُنو شاعرْ نُس از تو بَحْردَست | ده هزاری که بِگُفتم اندک است | |
۱۱۵۹ | فِقْه گفت آن شاه را و فلسفه | تا بَرآمَد عُشرِ خَرمَن از کَفه | |
۱۱۶۰ | دَه هزارش داد و خِلْعَت درخَورَش | خانهٔ شُکر و ثنا گشت آن سَرَش | |
۱۱۶۱ | پَس تَفَحُّص کرد کین سعیِ کِه بود | شاه را اَهْلیَّت من کی نِمود؟ | |
۱۱۶۲ | پَس بِگُفتَندَش فُلانالدّین وزیر | آن حَسَن نام و حَسَن خُلْق و ضَمیر | |
۱۱۶۳ | در ثَنایِ او یکی شعری دراز | بَر نبِشت و سوی خانه رفت باز | |
۱۱۶۴ | بیزبان و لب همان نَعْمای شاه | مَدْحِ شَهْ میکرد و خِلْعَتهای شاه |
شاعری به طمع پول و خلعت و جاه، در مدح پادشاه شعری سرود و به دربار رفت و آنرا در مقابل شاه و وزیر و سایرین خواند. شاه از شعر خوشش آمد و دستور داد هزار سکه به او بدهند. وزیر که مردی بلندنظر و خوش خلق بود به شاه گفت: ای شاه، این پاداش برای چنین شاعر گرانقدری ناچیز است. بهتر است ده هزار سکه به او بدهیم. و بعد با خوش زبانی ادامه داد که حتی این هم کم است. شاه هم با سخنان وزیر قانع شد و پاداش بزرگی به شاعر بخشید. شاعر که بسیار شادمان شده بود از اطرافیان شاه علت اینهمه بخشش را جویاشد و آنها گفتند: باعث و بانی این بخشش، وزیر میباشد. شاعر هم برای سپاس از وزیر شعری در مدح او سرود. چندسال گذشت و شاعر که دچار مضیقه مالی شده بود تصمیم گرفت دوباره شعری در مدح شاه بسراید و با پاداش آن زندگیاش را سامان دهد. او شعر را در مقابل شاه خواند و شاه هم طبق روال قبل دستور داد هزار سکه به او بدهند.اما اینبار وزیر دیگری آنجا بود و آن وزیر نیکسرشت قبلی مدتی پیش از دنیا رفته بود. وزیر فعلی که مردی خسیس بود به شاه گفت: شاها، با این وضعیت مالی نه چندان خوب دربار نباید به یک شاعر هزار سکه بخشید. اگر اجازه دهید من با ۲۵ سکه او را راضی کنم. شاه هم گفت: خود دانی! وزیر هم آنقدر شاعر بیچاره را منتظر پاداش گذاشت تا شاعر جانش به لبش رسید. شاعر بخت برگشته که درمانده شده بود به نزد وزیر رفت و گفت: اگر واقعا از سکه خبری نیست بگویید من بروم پی کارم. وزیر هم که به مقصودش رسیده بود گفت بیا این ۲۵ سکه را بگیر و برو. شاعر آن را گرفت و غرق در حیرت از آنهمه بخشش قبل و خسّت اکنون، علت را جویا شد. اطرافیان گفتند: خدا را شکر کن همین را هم گرفتی، زود از اینجا دور شو تا وزیر پشیمان نشده و همین را هم از تو پس نگرفته! شاعر پرسید: نام این وزیر ملعون چیست؟ گفتند: حسن! گفت: عجب! وزیر قبلی هم که حسن بود. پس اینهمه تفاوت سرّش در چیست که آن یکی مظهر بخشش و بلند نظری و این یکی مظهر شقاوت و پستی است!!؟
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!