مثنوی مولانا – دفتر چهارم – بخش ۶۱ – نَصیحتِ دنیا اَهْل دنیا را به زبانِ حال و بی‌وَفاییِ خود را نِمودن به وفا طَمَع دارندگان ازو

 

۱۵۹۱ گفت بِنْمودم دَغَل لیکِن تورا از نَصیحت باز گفتم ماجَرا
۱۵۹۲ هم چُنین دنیا اگر چه خوش شِکُفت بانگ زَد هم بی‌وَفایی خویش گفت
۱۵۹۳ اَنْدَرین کَوْن و فساد ای اوْستاد آن دَغَل کَوْن و نَصیحَت آن فَساد
۱۵۹۴ کَوْن می‌گوید بیا من خوش‌پِی‌اَم وآن فَسادش گفته رو من لا شی‌اَم
۱۵۹۵ ای زِ خوبیِّ بهاران لبْ گَزان بِنْگَر آن سَردیّ و زَردیِّ خزان
۱۵۹۶ روز دیدی طَلْعَتِ خورشیدْ خوب مرگِ او را یاد کُن وَقتِ غروب
۱۵۹۷ بَدْر را دیدی بَرین خوش چارْ طاق حَسرَتَش را هم بِبین اَنْدَر مُحاق
۱۵۹۸ کودکی از حُسن شُد مولایِ خَلق بَعدِ فَردا شُد خَرِفْ رُسوایِ خَلْق
۱۵۹۹ گَر تَنِ سیمینْ‌تَنان کَردَت شِکار بَعْدِ پیری بین تَنی چون پَنبه‌زار
۱۶۰۰ ای بِدیده لوت‌هایِ چَرب خیز فَضْلهٔ آن را بِبین در آبْریز
۱۶۰۱ مَر خَبَث را گو که آن خوبیت کو بر طَبَق آن ذوق و آن نَغْزیّ و بو؟
۱۶۰۲ گوید او آن دانه بُد من دامِ آن چون شُدی تو صَید شُد دانه نَهان
۱۶۰۳ بَسْ انامِل رَشکِ اُستادان شُدَه در صِناعَت عاقِبَت لَرْزان شُده
۱۶۰۴ نَرگسِ چَشمِ خُمارِ هَمچو جان آخِر اَعْمَش بین و آب از وِیْ چَکان
۱۶۰۵ حَیْدَری کَنْدَر صَفِ شیران رَوَد آخِر او مَغْلوبِ موشی می‌شود
۱۶۰۶ طَبْعِ تیزِ دوربینِ مُحْتَرِف چون خَرِ پیرش بِبین آخِر خَرِف
۱۶۰۷ زُلْفِ جَعْدِ مُشکبارِ عَقل‌بَر آخِرا چون دُمِّ زشتِ خِنْگِ خَر
۱۶۰۸ خوش بِبین کَوْنَش زِ اَوَّل باگُشاد واخِر آن رُسوایی‌اَش بین و فَساد
۱۶۰۹ زان که او بِنْمود پیدا دام را پیش تو بَر کَنْد سَبْلَت خام را
۱۶۱۰ پَس مگو دنیا به تَزویرَم فَریفت وَرْنه عقلِ من زِ دامَش می‌گُریخت
۱۶۱۱ طَوْقِ زَرّین و حَمایِل بین هَله غُلّ و زنجیری شُده‌ست و سِلْسِله
۱۶۱۲ هم چُنین هر جُزوِ عالم می‌شُمَر اَوَّل و آخِر دَرآرَش در نَظَر
۱۶۱۳ هر کِه آخربین‌تَر او مَسْعودتَر هر کِه آخُربین‌تَر او مُطْرودتَر
۱۶۱۴ رویِ هر یک چون مَهِ فاخِر بِبین چون که اَوَّل دیده شُد آخِر بِبین
۱۶۱۵ تا نباشی هَمچو اِبْلیس اَعْوَری نیم بینَد نیم نی چون اَبْتَری
۱۶۱۶ دید طینِ آدم و دینَش نَدید این جهان دید آن جهانْ‌بینَش نَدید
۱۶۱۷ فَضْلِ مَردان بر زنانْ ای بو شُجاع نیست بَهرِ قُوَّت و کَسْب و ضیاع
۱۶۱۸ وَرْنه شیر و پیل را بر آدمی فَضْل بودی بَهرِ قُوَّت ای عَمی
۱۶۱۹ فَضْلِ مَردان بر زَن ای حالی‌پَرَست زان بُوَد که مَردْ پایان بین‌تَرست
۱۶۲۰ مَرد کَنْدَر عاقِبَت‌بینی خَم است او زِ اَهْلِ عاقِبَت چون زن کَم است
۱۶۲۱ از جهان دو بانگ می‌آید به ضِد تا کُدامین را تو باشی مُسْتَعِد
۱۶۲۲ آن یکی بانگَش نُشورِ اَتْقیا وان یکی بانگَشْ فَریبِ اَشْقیا
۱۶۲۳ من شِکوفه‌یْ خارم ای خوش گرمْ دار گُل بِریزد من بِمانَم شاخِ خار
۱۶۲۴ بانگِ اِشْکوفَه‌ش که اینک گُل‌فُروش بانگِ خارِ او که سویِ ما مَکوش
۱۶۲۵ این پَذیرفتی بِمانْدی زان دِگَر که مُحِبْ از ضِدِّ مَحْبوب است کَر
۱۶۲۶ آن یکی بانگْ این که اینک حاضِرَم بانگِ دیگر بِنْگَر اَنْدَر آخِرَم
۱۶۲۷ حاضری‌ام هست چون مَکْر و کَمین نَقْشِ آخِر ز آیِنه‌یْ اَوَّل بِبین
۱۶۲۸ چون یکی زین دو جَوال اَنْدَر شُدی آن دِگَر را ضِدّ و نا دَرخَور شُدی
۱۶۲۹ ای خُنُک آن کو زِ اَوَّل آن شَنید کِشْ عُقول و مَسْمَعِ مَردان شَنید
۱۶۳۰ خانه خالی یافت و جا را او گرفت غَیْرِ آنَش کَژْ نِمایَد یا شِگِفت
۱۶۳۱ کوزه‌یی نو کو به خود بَوْلی کَشید آن خَبَث را آبْ نَتْوانَد بُرید
۱۶۳۲ در جهان هر چیزْ چیزی می‌کَشَد کُفرْ کافِر را و مُرشِد را رَشَد
۱۶۳۳ کَهْرُبا هم هست و مِقْناطیس هست تا تو آهن یا کَهی آیی به شَسْت
۱۶۳۴ بُرد مِقْناطیسَت اَرْ تو آهنی وَرْ کَهی بر کَهْرُبا بَرمی‌تَنی
۱۶۳۵ آن یکی چون نیست با اَخْیارْ یار لاجَرَم شُد پَهلویِ فُجّارْ جار
۱۶۳۶ هست موسی پیشِ قِبْطی بَسْ ذَمیم هست هامانْ پیشِ سِبْطی بس رَجیم
۱۶۳۷ جانِ هامانْ جاذبِ قِبْطی شُده جانِ موسی طالِبِ سِبْطی شُده
۱۶۳۸ مَعْدهٔ خَر که کَشَد در اِجْتِذاب مَعْدهٔ آدم جَذوبِ گندمْ آب
۱۶۳۹ گَر تو نَشْناسی کسی را از ظَلام بِنْگَر او را کوش سازیده‌ست اِمام

#دکلمه_مثنوی

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *