مثنوی مولانا – دفتر چهارم – بخش ۶۰ – حِکایَت آن فَقیه با دَستارِ بزرگ و آن کِه بِرْبود دَستارَش و بانگ میزد که باز کُن بِبین که چه میبَری آن گَه بِبَر
۱۵۷۷ | یک فَقیهی ژَندهها دَرچیده بود | دَر عَمامهیْ خویش در پیچیده بود | |
۱۵۷۸ | تا شود زَفْت و نِمایَد آن عَظیم | چون دَر آیَد سویِ مَحْفِل در حَطیم | |
۱۵۷۹ | ژَنْدهها از جامهها پیراسته | ظاهِرا دَستار از آن آراسته | |
۱۵۸۰ | ظاهِرِ دَستار چون حُلّهٔ بهشت | چون مُنافق اَنْدَرونْ رُسوا و زشت | |
۱۵۸۱ | پاره پاره دَلْق وْ پَنبه و پوستین | در دَرونِ آن عِمامه بُد دَفین | |
۱۵۸۲ | رویْ سویِ مدرسه کرده صَبوح | تا بِدین ناموس یابد او فُتوح | |
۱۵۸۳ | در رَهِ تاریک مَردی جامه کَن | مُنْتَظَر اِسْتاده بود از بَهرِ فَن | |
۱۵۸۴ | دَر رُبود او از سَرَش دَستار را | پَس دَوان شد تا بِسازَد کار را | |
۱۵۸۵ | پَس فَقیهَش بانگ بَرزَد کِی پسر | باز کُن دَستار را آن گَه بِبَر | |
۱۵۸۶ | این چُنین که چار پَرِّه میپَری | باز کُن آن هَدیه را که میبَری | |
۱۵۸۷ | باز کُن آن را به دَستِ خود بِمال | آن گَهان خواهی بِبَر کردم حَلال | |
۱۵۸۸ | چون که بازش کرد آن کِه میگُریخت | صد هزاران ژنده اَنْدَر رَهْ بِریخت | |
۱۵۸۹ | زان عِمامهیْ زَفْتِ نابایِستِ او | مانْد یک گَزْ کُهنهیی در دَستِ او | |
۱۵۹۰ | بر زمین زد خِرقه را کِی بیعِیار | زین دَغَل ما را بر آوَرْدی زِ کار |
یک فقیه نما برای آنکه عمامه اش را از آن چیزی که هست بزرگتر نشان دهد و آدم های ساده را با آن گول بزند و بگوید من مقام والایی دارم، مقداری پارچه کهنه در آن پیچید و صبح با وقاری زیاد به طرف مسجد رفت. از قضا همان موقع دزدی در تاریکی کوچه کمین گذاشته بود تا به مردم حمله کند و اموال آنها را بدزدد. دزد وقتی که آن فقیه را با آن عمامه بزرگ دید به خیال آنکه کالایی نفیس زیر آن است به او حمله کرد و عمامه اش را دزدید و فرار کرد. آن فقیه فریاد زد که آن چیزی را که دزیده ای باز کن و ببین داخل آن چه چیزی است و اگر با ارزش بود آن را ببر. آن دزد در هنگام دویدن متوجه شد که محتویات عمامه بر روی زمین می ریزد و وقتی که دقت کرد متوجه شد که تکه های پارچه کهنه است. وقتی متوجه شد چه چیزی دزدیده است آن را پرت کرد و رفت.
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!