مثنوی مولانا – دفتر چهارم – بخش ۷۰ – نُقْصانِ اِجرایِ جان و دلِ صوفی از طَعامُ اللهْ

 

۱۸۵۵ صوفی‌یی از فَقْر چون در غَم شود عینِ فَقْرَش دایه و مَطْعَم شود
۱۸۵۶ زان که جَنَّت از مَکاره رُسته است رَحْم قِسْمِ عاجِزی اِشْکَسته است
۱۸۵۷ آن کِه سَرها بِشْکَنَد او از عُلو رَحْم حَقّ و خَلْق نایَد سویِ او
۱۸۵۸ این سُخَن آخِر ندارد وان جوان از کمی اِجْرایِ نان شُد ناتوان
۱۸۵۹ شادْ آن صوفی که رِزْقَش کَم شود آن شَبَه‌ش دُرّ گردد و او یَم شود
۱۸۶۰ زان جِرایِ خاصْ هر کآگاه شُد او سِزایِ قُرب و اِجْری‌گاه شُد
۱۸۶۱ زان جِرای روحْ چون نُقْصان شود جانَش از نُقْصانِ آن لَرْزان شود
۱۸۶۲ پَس بِدانَد که خَطایی رَفته است که سَمَن‌زارِ رِضا آشفته است
۱۸۶۳ هم‌چُنانْکْ آن شَخصْ نُقْصانِ کِشت رُقْعه سویِ صاحِبِ خَرمَن نِبِشت
۱۸۶۴ رُقْعه‌اَش بُردند پیشِ میرِ داد خوانْد او رُقْعه جوابی وانَداد
۱۸۶۵ گفت او را نیست اِلّا دَردِ لوت پَس جوابِ اَحْمَق اولی تَر سکوت
۱۸۶۶ نیسْتَش دَردِ فراق و وَصلْ هیچ بَندِ فَرع است او نَجویَد اَصْلْ هیچ
۱۸۶۷ اَحْمَق است و مُردهٔ ما و مَنی کَزْ غَمِ فَرعَش فَراغِ اَصْلْ نی
۱۸۶۸ آسْمان‌ها و زمینْ یک سیب دان کَزْ درختِ قُدرتِ حَق شُد عِیان
۱۸۶۹ تو چه کِرمی در میانِ سیبْ در وَزْ درخت و باغْبانی بی‌خَبَر
۱۸۷۰ آن یکی کِرمی دِگَر در سیب هم لیکْ جانَش از بُرونْ صاحِبْ‌عَلَم
۱۸۷۱ جُنبِشِ او وا شِکافَد سیب را بَر نَتابَد سیبْ آن آسیب را
۱۸۷۲ بَر دَریده جُنبِشِ او پرده‌ها صورتش کِرِم است و مَعنی اَژدَها
۱۸۷۳ آتشی کَاوَّل زِ آهن می‌جَهَد او قَدَم بَسْ سُست بیرون می‌نَهَد
۱۸۷۴ دایه‌اَش پَنبه‌ست اَوَّل لیکْ اَخیر می‌رَسانَد شُعله‌ها او تا اَثیر
۱۸۷۵ مَرْد اَوَّل بَستهٔ خواب و خَوراست آخِرُ الاَمْر از مَلایِک بَرتَراست
۱۸۷۶ در پَناهِ پَنبه و کِبْریت‌ها شُعله و نورَش بَرآیَدت بر سُها
۱۸۷۷ عالَم تاریکْ روشن می‌کُند کُندهٔ آهنْ به سوزن می‌کُند
۱۸۷۸ گَرچه آتش نیز هم جِسْمانی است نه زِروح است و نه از روحانی است
۱۸۷۹ جسم را نَبْوَد از آن عِزْ بهره‌یی جسمْ پیشِ بَحْرِ جانْ چون قطره‌یی
۱۸۸۰ جسمْ از جانْ روزاَفْزون می‌شود چون رَوَد جانْ جسمْ بین چون می‌شود
۱۸۸۱ حَدِّ جسمَت یک دو گَزْ خود بیش نیست جانِ تو تا آسْمانْ جولان‌کُنی‌ست
۱۸۸۲ تا به بغداد و سَمَرقَند ای هُمام روح را اَنْدَر تصُوّر نیمْ گام
۱۸۸۳ دو دِرَم سنگ است پیهِ چَشمَتان نورِ روحَش تا عَنانِ آسْمان
۱۸۸۴ نورْ بی این چَشمْ می‌بیند به خواب چَشمْ بی‌این نور چِهْ بْوَد؟ جُز خَراب؟
۱۸۸۵ جانْ زِ ریش و سَبْلَتِ تَن فارغ است لیکْ تَنْ بی‌جان بُوَد مُردار و پَست
۱۸۸۶ بارنامه‌یْ روحِ حیوانی است این پیش‌تَر رو روحِ انسانی بِبین
۱۸۸۷ بُگْذَر از انسانْ هم و از قال و قیل تا لبِ دریایِ جانِ جِبرئیل
۱۸۸۸ بَعد از آنَت جانِ اَحمَد لب گَزَد جِبْرئیل از بیمِ تو واپَس خَزَد
۱۸۸۹ گوید اَرْ آیَم به قَدْرِ یک کَمان من به سویِ تو بِسوزَم در زمان

#دکلمه_مثنوی

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *