مثنوی مولانا – دفتر چهارم – بخش ۷۴ – رُقْعهٔ دیگر نوشتنِ آن غُلامْ پیشِ شاهْ چون جوابِ آن رُقْعهٔ اَوَّل نیافت

 

۱۹۳۴ نامهٔ دیگر نوشت آن بَدگُمان پُر ز تَشْنیع و نَفیر و پُر فَغان
۱۹۳۵ که یکی رُقْعه نِبِشتَم پیش شَهْ ای عَجَب آن جا رَسید و یافت رَهْ؟
۱۹۳۶ آن دِگَر را خوانْد هم آن خوبْ ‌خَد هم نداد او را جواب و تَنْ بِزَد
۱۹۳۷ خُشک می‌آوَرْد او را شهریار او مُکَرَّر کرد رُقْعه پنج بار
۱۹۳۸ گفت حاجِب آخِر او بَنده‌یْ شماست گَر جوابش بَر نِویسی هم رَواست
۱۹۳۹ از شَهیِّ تو چه کَم گردد اگر برغُلام و بَنده اَنْدازی نَظَر؟
۱۹۴۰ گفت این سَهْل است امّا اَحْمَق است مَردِ اَحْمق زشت و مَردودِ حَق است
۱۹۴۱ گَرچه آمُرزَم گناه و زَلَّتَش هم کُند بر من سَرایَت عِلَّتَش
۱۹۴۲ صد کَس از گَرگین همه گَرگین شوند خاصه این گَرِّ خَبیثِ ناپَسَند
۱۹۴۳ گَرِّ کَم عقلی مَبادا گَبْر را شومِ او بی‌آب دارد ابر را
۱۹۴۴ نَم نَبارَد ابر از شومیِّ او شهر شُد ویرانه از بومیِّ او
۱۹۴۵ از گَرِ آن اَحْمقانْ طوفانِ نوح کرد ویران عالَمی را در فُضوح
۱۹۴۶ گفت پیغامبر که اَحْمَق هر کِه هست او عَدوِّ ماست و غولْ رَهْ‌زَن است
۱۹۴۷ هر کِه او عاقل بُوَد از جانِ ماست روحِ او و ریحِ او رَیْحان ماست
۱۹۴۸ عقلْ دُشنامَم دهد من راضی‌اَم زان که فیضی دارد از فَیّاضی‌اَم
۱۹۴۹ نَبْوَد آن دُشنامِ او بی‌فایِده نَبْوَد آن مِهْمانی‌اَش بی‌مایِده
۱۹۵۰ اَحْمَق اَرْ حَلْوا نَهَد اَنْدَر لَبَم من از آن حَلْوای او اَنْدَر تَبَم
۱۹۵۱ این یَقین دان گَر لَطیف و روشنی نیست بوسه‌یْ کونِ خَر را چاشْنی
۱۹۵۲ سَبْلَتَت گَنده کُند بی‌فایِده جامه از دیگَش سِیَه بی‌مایِده
۱۹۵۳ مایِده عقل است نی نان و شِوی نورِ عقل است ای پسر جان راغِذی
۱۹۵۴ نیست غَیْرِ نورْ آدم را خورِش از جُزِ آن جانْ نیابد پَرورِش
۱۹۵۵ زین خورِش‌ها اندک اندک باز بُر کین غذایِ خَر بُوَد نه آنِ حُر
۱۹۵۶ تا غذایِ اَصْل را قابل شَوی لُقمه‌هایِ نور را آکِلْ شَوی
۱۹۵۷ عکسِ آن نوراست کین نانْ نان شُده‌ست فیضِ آن جان است کین جانْ جان شُده‌ست
۱۹۵۸ چون خوری یک بار از مَاکولِ نور خاک ریزی بر سَرِ نان و تَنور
۱۹۵۹ عقلْ دو عقل است اَوَّل مَکْسَبی که دَر آموزی چو در مَکْتَب صَبی
۱۹۶۰ از کتاب و اوْستاد و فکر و ذِکْر از مَعانی وَزْ عُلومِ خوب و بِکْر
۱۹۶۱ عقلِ تو اَفْزون شود بر دیگران لیک تو باشی زِ حِفْظِ آن گِران
۱۹۶۲ لوحِ حافِظ باشی اَنْدَر دَوْر و گشت لوحِ مَحْفوظ اوست کو زین دَر گُذشت
۱۹۶۳ عقلِ دیگر بَخشِش یَزدان بُوَد چَشمهٔ آن در میانِ جان بُوَد
۱۹۶۴ چون زِ سینه آبِ دانش جوش کرد نه شود گَنده نه دیرینه نه زَرد
۱۹۶۵ وَرْ رَهِ نَبْعَش بُوَد بَسته چه غَم؟ کو هَمی‌جوشَد زِ خانه دَم به دَم
۱۹۶۶ عقلِ تَحصیلی مِثالِ جوی‌ها کان رَوَد در خانه‌یی از کوی‌ها
۱۹۶۷ راه آبَش بَسته شُد شد بی‌نَوا از دَرونِ خویشتنْ جو چَشمه را

#دکلمه_مثنوی

1 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *