مثنوی مولانا – دفتر چهارم – بخش ۷۹ – قِصّهٔ سُبْحانی ما اَعْظَمَ شَاْنی گفتن ابویَزید قَدَّسَ اللهُ سِرَّهُ و اِعْتراضِ مُریدان و جوابِ این مَر ایشان را نه به طَریقِ گفتِ زبان بلکه از راهِ عِیان

 

۲۱۰۱ با مُریدان آن فَقیرِ مُحْتَشَم بایَزید آمد که نَکْ یَزدان مَنَم
۲۱۰۲ گفت مَستانه عِیانْ آن ذوفُنون لا اِلهْ اِلّا اَنَا ها فَاعْبُدون
۲۱۰۳ چون گُذشت آن حالْ گُفتَندَش صَباح تو چُنین گفتیّ و این نَبْوَد صَلاح
۲۱۰۴ گفت این بار اَرْ کُنم من مَشْغَله کارْدها بر من زَنید آن دَم هَله
۲۱۰۵ حَقْ مُنَزَّه از تَن و من با تَنَم چون چُنین گویم بِبایَد کُشتَنَم
۲۱۰۶ چون وَصیَّت کرد آن آزادْمَرد هَر مُریدی کارْدی آماده کرد
۲۱۰۷ مَست گشت او باز از آن سَغْراقِ زَفْت آن ‌وَصیَّت‌هاش از خاطِر بِرَفت
۲۱۰۸ نُقل آمد عقلِ او آواره شُد صُبح آمد شَمعِ او بیچاره شُد
۲۱۰۹ عقلْ چون شِحْنه‌ست چون سُلطان رَسید شِحْنهٔ بیچاره در کُنجی خَزید
۲۱۱۰ عقلْ سایه‌یْ حَق بُوَد حَقْ آفتاب سایه را با آفتابِ او چه تاب؟
۲۱۱۱ چون پَری غالِب شود بر آدمی گُم شود از مَردْ وَصْفِ مَردمی
۲۱۱۲ هر چه گوید آن پَری گفته بُوَد زین سَری زان آن سَری گفته بُوَد
۲۱۱۳ چون پَری را این دَم و قانون بُوَد کِردگارِ آن پَری خود چون بُوَد؟
۲۱۱۴ اویِ او رفته پَری خودْ او شُده تُرکْ بی‌اِلْهام تازی‌گو شُده
۲۱۱۵ چون به خود آیَد نَدانَد یک لُغَت چون پَری را هست این ذات و صِفَت
۲۱۱۶ پَسْ خداوندِ پَریّ و آدمی از پَری کِی باشَدَش آخِر کَمی؟
۲۱۱۷ شیرگیر اَرْ خونِ نَرِّه شیر خَورْد تو بگویی او نکرد آن باده کرد
۲۱۱۸ وَرْ سُخَن پَردازَد از زَرِّ کُهُن تو بگویی باده گفته‌ست آن سُخُن
۲۱۱۹ باده‌یی را می‌بُوَد این شَرّ و شور نورِ حَق را نیست آن فرهنگ و زور؟
۲۱۲۰ که تو را از تو به کُلْ خالی کُند تو شوی پَست او سُخَن عالی کُند
۲۱۲۱ گَر چه قُرآن از لبِ پیغامبرست هر کِه گوید حَق نگفت او کافَراست
۲۱۲۲ چون هُمایِ بی‌خودی پَرواز کرد آن سُخَن را بایَزید آغاز کرد
۲۱۲۳ عقل را سَیْلِ تَحَیُّر دَر رُبود زان قَوی‌تَر گفت کَاوَّل گفته بود
۲۱۲۴ نیست اَنْدَر جُبّه ‌اَم اِلّا خدا چند جویی بر زمین و بر سَما؟
۲۱۲۵ آن مُریدان جُمله دیوانه شُدند کارْدها در جسم پاکش می‌زدند
۲۱۲۶ هر یکی چون مُلْحِدانِ گِرْده کوه کارد می‌زد پیرِ خود را بی سُتوه
۲۱۲۷ هر کِه اَنْدَر شیخْ تیغی می‌خَلید بازگونه از تَنِ خود می‌دَرید
۲۱۲۸ یک اَثَر نه بر تَنِ آن ذوفُنون وان مُریدانْ خسته و غَرقابِ خون
۲۱۲۹ هر کِه او سویِ گِلویَش زَخْم بُرد حَلْق خود بُبْریده دید و زارْ مُرد
۲۱۳۰ وآنکه او را زخم اندر سینه زد سینه‌اَش بِشْکافت و شُد مُرده‌یْ اَبَد
۲۱۳۱ وآن کِه آگَه بود از آن صاحِبْ‌قِران دل نَدادَش که زَنَد زَخْمِ گِران
۲۱۳۲ نیمْ‌دانش دَستِ او را بَسته کرد جانْ بِبُرد اِلّا که خود را خسته کرد
۲۱۳۳ روز گشت و آن مُریدان کاسته نوحه‌ها از خانه‌شان بَرخاسته
۲۱۳۴ پیشِ او آمد هزاران مَرد و زن کِی دو عالَم دَرجْ در یک پیرهَن
۲۱۳۵ این تَنِ تو گَر تَنِ مَردُم بُدی چون تَنِ مَردُم زِ خَنْجَر گُم شُدی
۲۱۳۶ با خودی با بی‌خودی دوچار زد با خود اَنْدَر دیدهٔ خود خار زد
۲۱۳۷ ای زده بر بی‌خودانْ تو ذوالْفَقار بر تَنِ خود می‌زَنی آن هوش دار
۲۱۳۸ زان که بی‌خود فانی است و ایمِن است تا اَبَد در ایمِنی او ساکِن است
۲۱۳۹ نَقْشِ او فانیّ و او شُد آیِنه غَیْرِ نَقْشِ رویِ غیرْ آن جایْ نَه
۲۱۴۰ گَر کُنی تُف سویِ رویِ خود کُنی وَرْ زَنی بر آیِنه بر خود زَنی
۲۱۴۱ وَر بِبینی رویِ زشت آن هم تویی وَرْ بِبینی عیسی و مَریم تویی
۲۱۴۲ او نه این است و نه آن او ساده است نَقْشِ تو در پیش تو بِنْهاده است
۲۱۴۳ چون رَسید اینجا سُخَن لب در بِبَست چون رَسید این جا قَلَم دَرهَم شِکَست
۲۱۴۴ لب بِبَند اَرْ چه فَصاحَت دَست داد دَم مَزَن وَاللهُ اَعْلَمْ بِالرَّشاد
۲۱۴۵ برکِنارِ بامی ای مَستِ مُدام پَست بِنْشین یا فُرود آ وَالسَّلام
۲۱۴۶ هر زمانی که شُدی تو کامْران آن دَمِ خوش را کنار بامْ دان
۲۱۴۷ بر زمانِ خوشْ هَراسان باشْ تو هَمچو گَنجَش خُفْیه کُن نه فاش تو
۲۱۴۸ تا نَیایَد بر وَلا ناگَهْ بَلا تَرسْ تَرسانْ رو در آن مَکْمَن هَلا
۲۱۴۹ تَرسِ جانْ در وَقتِ شادی از زَوال زان کِنارِ بامِ غَیْب است اِرْتِحال
۲۱۵۰ گر نمی‌بینی کِنارِ بامِ راز روح می‌بیند که هَستَش اِهْتِزاز
۲۱۵۱ هر نَکالی ناگهان کان آمده‌ست بر کِنارِ کُنگُره‌یْ شادی بُده‌ست
۲۱۵۲ جُز کنارِ بامْ خود نَبْوَد سُقوط اِعْتِبار از قَوْمِ نوح و قَوْمِ لوط

#دکلمه_مثنوی

#داستانهای_مثنوی_مولانا

بایزید بسطامی، آن عارف صاحب کمال، در حالت مستی محو و فنا آشکارا گفت: منم خداوند سبحان! هنگامیکه پس از ساعتی از حالت مدهوشی به در آمد مریدانش گفتند: تو بامدادان چنین حرفی زدی و این حرف درست نیست. بایزید گفت: اگر بار دیگر چنین گفتم، همان لحظه مرا با کارد بزنید. (زیرا حضرت حق از جسم و جسمانیت خالی است و من دارای جسم هستم). طبق سفارش او مریدان هر یک کاردهای تیزی گرد آوردند و منتظر ماندند. بار دیگر که بایزید دچار حالت محو و فنا شد گفت: سبحان ما اعظم شانی! مریدان با شنیدن این جمله به او حمله‌ور شدند و کاردها را بر بدن او فرود آوردند. اما با کمال تعجب دیدند که هیچ جراحتی بر جسم او وارد نشد بلکه برعکس ضربات کارد بر جسم خودشان اثر کرد و آن را از هم درید.

مولانا به مناسبت ذکر این موضوع که: وقتی عشق الهی بر آدمی غالب آید از جسم مادی خالی می‌شود این حکایت را آورده است.

2 پاسخ

تعقیب

  1. […] محو و استغراق سخن خداوند است تمثیلاتی بدیع در مثنوی (دفتر چهارم بخش ۷۹ بیت ۲۱۱۱ الی ۲۱۱۶) آورده […]

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *