مثنوی مولانا – دفتر چهارم – بخش ۸۹ – دربَیانِ آن کِه وَهْمْ قَلْبِ عقل است و سِتیزه اوست بِدو مانَد و او نیست و قِصّه مُجاباتِ موسی عَلَیْهِ السَّلام که صاحِبِ عقل بود با فرعون که صاحِبِ وَهْم بود

 

۲۳۰۰ عقلْ ضِدِّ شَهوت است ای پَهْلوان آن کِه شَهوت می‌تَنَد عَقلَش مَخوان
۲۳۰۱ وَهْم خوانَش آن کِه شَهوت را گداست وَهْمِ قَلْبِ نَقْدِ زَرِّ عقل‌هاست
۲۳۰۲ بی‌مِحَک پیدا نگردد وَهْم و عقل هر دو را سویِ مِحَک کُن زود نَقل
۲۳۰۳ این مِحَکْ قُرآن و حالِ اَنْبیا چون مِحَک مَر قَلْب را گوید بیا
۲۳۰۴ تا بِبینی خویش را ز آسیبِ من که نِه‌یی اَهْلِ فَراز و شیبِ من
۲۳۰۵ عقل را گَر اَرِّه‌یی سازد دو نیم هَمچو زَر باشد در آتش او بَسیم
۲۳۰۶ وَهْمْ مَر فرعونِ عالَم‌سوز را عقلْ مَر موسیِّ جانْ اَفْروز را
۲۳۰۷ رفت موسی بر طَریقِ نیستی گفت فرعونَش بگو تو کیستی؟
۲۳۰۸ گفت من عَقلَم رَسولِ ذوالْجَلال حُجَّةالله‌ام اَمانم از ضَلال
۲۳۰۹ گفت نی خامُش رها کُن‌هایْ هو نِسْبَت و نامِ قَدیمَت را بگو
۲۳۱۰ گفت که نِسْبَت مرا از خاکْدانْش نامِ اَصلَم کمترینِ بَندگانْش
۲۳۱۱ بَنده‌زاده‌یْ آن خداونِد وَحید زاده از پُشتِ جَواریّ و عَبید
۲۳۱۲ نِسْبَت اَصلَم زِ خاک و آب و گِل آب و گِل را داد یَزدان جان و دل
۲۳۱۳ مَرجِعِ این جسمِ خاکَمْ هم به خاک مَرجِعِ تو هم به خاکْ ای سَهْمناک
۲۳۱۴ اَصْلِ ما و اَصْلِ جُمله سَرکَشان هست از خاکیّ و آن را صد نِشان
۲۳۱۵ که مَدَد از خاک می‌گیرد تَنَت از غذایِ خاکْ پیچَد گَردَنَت
۲۳۱۶ چون رَوَد جان می‌شود او باز خاک اَنْدَر آن گورِ مَخوفِ سَهْمناک
۲۳۱۷ هم تو و هم ما و هم اَشْباهِ تو خاک گردند و نَمانَد جاهِ تو
۲۳۱۸ گفت غیرِ این نَسَب نامیْت هست مَر تورا آن نامْ خود اولی‌تَر است
۲۳۱۹ بَندهٔ فرعون و بَنده‌یْ بَندگانْش که ازو پَروَرْد اَوَّل جسم و جانْش
۲۳۲۰ بَندهٔ یاغیِّ طاغیِّ ظَلوم زین وَطَن بُگْریخته از فِعْلِ شوم
۲۳۲۱ خونی و غَدّاری و حَقْ‌ناشِناس هم بَرین اَوْصافْ خود می‌کُن قیاس
۲۳۲۲ در غریبی خوار و درویش و خَلَق که ندانِسْتی سِپاسِ ما و حَق
۲۳۲۳ گفت حاشا که بُوَد با آن مَلیک در خداوندی کسی دیگر شریک
۲۳۲۴ واحد اَنْدَر مُلک او را یارْ نی بَندگانَش را جُز او سالارْ نی
۲۳۲۵ نیست خَلْقَش را دِگَر کَس مالِکی شِرکَتَش دَعوی کُند جُز هالِکی؟
۲۳۲۶ نَقْشْ او کرده‌ست و نَقّاش من اوست دَعوی کُند او ظُلْم‌جوست
۲۳۲۷ تو نتوانی ابَرویِ من ساختن چون توانی جانِ من بِشْناختن؟
۲۳۲۸ بلکه آن غَدّار و آن طاغی تویی که کُنی با حَقّْ دَعویِّ دویی
۲۳۲۹ گَر بِکُشتَم من عَوانی را به سَهْو نه برایِ نَفْس کُشتَم نه به لَهْو
۲۳۳۰ من زدم مُشتیّ و ناگاه اوفْتاد آن کِه جانَش خود نَبُد جانی بِداد
۲۳۳۱ من سگی کُشتَم تو مُرْسَلْ‌زادگان صدهزاران طِفْلِ بی‌جُرم و زیان
۲۳۳۲ کُشته‌ییّ و خونَشان در گَردَنَت تا چه آید بر تو زین خونْ خوردَنَت
۲۳۳۳ کُشته‌یی ذُریَّتِ یَعقوب را بر امیدِ قَتلِ منْ مَطْلوب را
۲۳۳۴ کوریِ تو حَق مرا خود بَرگُزید سرنِگون شُد آنچه نَفْسَت می‌پَزید
۲۳۳۵ گفت این‌ها را بِهِل بی‌هیچ شَک این بُوَد حَقِّ من و نان و نَمَک؟
۲۳۳۶ که مرا پیشِ حَشَر خواری کُنی؟ روزِ روشنْ بر دِلَم تاری کُنی؟
۲۳۳۷ گفت خواریِّ قیامَت صَعْب‌تَر گَر نداری پاسِ منْ در خیر و شَر
۲۳۳۸ زَخْمِ کَیْکی را نمی‌توانی کَشید زَخْم ماری را تو چون خواهی چَشید؟
۲۳۳۹ ظاهِرا کارِ تو ویران می‌کُنم لیکْ خاری را گُلِسْتان می‌کُنم

#دکلمه_مثنوی

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *