مثنوی مولانا – دفتر دوّم – بخش ۱۰۳ – عُذر گفتنِ فقیر به شیخ

 

۳۵۳۸ پس فَقیر آن شیخ را اَحْوال گفت عُذر را با آن غَرامَت کرد جُفت
۳۵۳۹ مَر سوآلِ شیخ را داد او جواب چون جواباتِ خَضِر خوب و صَواب
۳۵۰ آن جواباتِ سوآلاتِ کَلیم کِشْ خَضِر بِنْمود از رَبِّ عَلیم
۳۵۴۱ گشت مُشکل‌هاش حَل، وَافْزون زِیاد از پِیِ هر مُشکلَش مِفْتاحْ داد
۳۵۴۲ از خَضِر درویش هم میراث داشت در جوابِ شیخْ هِمَّت بَر گُماشت
۳۵۴۳ گفت راهِ اَوْسَط اَرْچه حِکْمَت است لیک اَوْسَط نیز هم با نِسْبَت است
۳۵۴۴ آبِ جو نِسْبَت به اُشتُر هست کم لیک باشد موش را آن هَمچو یَم
۳۵۴۵ هر کِه را باشد وَظیفه چار نان دو خورَد یا سه خورَد، هست اَوْسَط آن
۳۵۴۶ وَرْ خورَد هر چار، دور از اَوْسَط است او اسیرِ حِرصْ مانندِ بَط است
۳۵۴۷ هر کِه او را اِشْتِها دَه نان بُوَد شِش خورَد، می‌دان که اَوْسَط آن بُوَد
۳۵۴۸ چون مرا پنجاه نان هست اِشْتِها مَر تو را شِش گِرده، هم‌دستیم نی
۳۵۴۹ تو به دَهْ رَکْعَت نماز آیی مَلول من به پانصد دَر نَیایَم در نُحول
۳۵۵۰ آن یکی تا کعبه حافی می‌رَوَد وان یکی تا مَسجد از خود می‌شود
۳۵۵۱ آن یکی در پاک‌بازیْ جان بِداد وین یکی جان کَند تا یک نان بِداد
۳۵۵۲ این وَسَط در با نِهایَت می‌رَوَد که مَر آن را اَوَّل و آخِر بُوَد
۳۵۵۳ اَوَّل و آخِر بِبایَد تا در آن در تَصوّر گُنجَد اَوْسَط یا میان
۳۵۵۴ بی‌نِهایَت چون ندارد دو طَرَف کِی بُوَد او را میانه مُنْصَرَف؟
۳۵۵۵ اَوَّل و آخِر نِشانَش کَس نداد گفت لَو کانَ لَهُ الْبَحْرُ مِداد
۳۵۵۶ هفت دریا گَر شود کُلّی مِداد نیست مَر پایان شُدن را هیچ امید
۳۵۵۷ باغ و بیشه گَر بود یک سَر قَلَم زین سُخَن هرگز نگردد هیچ کَم
۳۵۵۸ آن همه حِبْر و قَلَم فانی شود وین حَدیثِ بی‌عَدَد باقی بُوَد
۳۵۵۹ حالَتِ من خواب را مانَد گَهی خواب پِنْدارد مَر آن را گُم‌رَهی
۳۵۶۰ چَشمِ من خُفته، دِلَم بیدار دان شَکلِ بی‌کارِ مرا بر کار دان
۳۵۶۱ گفت پیغامبر که عَیْنایَ تَنام لا یَنامُ قَلْبی عَنْ رَبِّ الْاَنام
۳۵۶۲ چَشمِ تو بیدار و دلْ خُفته به خواب چَشمِ من خُفته، دِلَم در فَتْحِ باب
۳۵۶۳ مَر دِلَم را پنج حِسِّ دیگر است حِسِّ دل را هر دو عالَم مَنْظَر است
۳۵۶۴ تو زِ ضَعْفِ خود مَکُن در من نگاه بر تو شب، بر من همان شب چاشْت گاه
۳۵۶۵ بر تو زندان، بر من آن زندان چو باغ عینِ مشغولی مرا گشته فَراغ
۳۵۶۶ پایِ تو در گِل، مرا گِل گشته گُل مَر تو را ماتَم، مرا سور و دُهُل
۳۵۶۷ در زمینم با تو ساکِنْ در مَحَل می‌دَوَم بر چَرخِ هفتم چون زُحَل
۳۵۶۸ هم‌نِشینَت من نِیَم، سایه‌یْ من است بَرتَر از اندیشه‌ها پایه‌یْ من است
۳۵۶۹ زان که من زَانْدیشه‌ها بُگْذشته‌ام خارجِ اَنْدیشه پویان گشته‌ام
۳۵۷۰ حاکِمِ اَنْدیشه‌ام، مَحْکوم نی زان که بَنّا حاکِم آمد بر بِنا
۳۵۷۱ جُمله خَلْقان سُخْرهٔ اَنْدیشه‌اَند زان سَبَب خَسته دل و غَم‌پیشه‌اَند
۳۵۷۲ قاصِدا خود را به اَنْدیشه دَهَم چون بخواهم از میانْشان بَرجَهَم
۳۵۷۳ من چو مُرغِ اوجَم، اندیشه مگس کِی بُوَد بر من مگس را دَستْرَس؟
۳۵۷۴ قاصِدا زیر آیم از اوجِ بُلند تا شِکَسته‌پایگان بر من تَنَند
۳۵۷۵ چون مَلالَم گیرد از سُفْلی صِفات بَر پَرَم هَمچون طُیور اَلصّافّات
۳۵۷۶ پَرِّ من رُسته‌ست هم از ذاتِ خویش بر نَچَفْسانَم دو پَر من با سِریش
۳۵۷۷ جعفرِ طَیّار را پَر جاریه‌ست جَعفرِ طَرّار را پَر عاریه‌ست
۳۵۷۸ نَزدِ آن کِه لَم یَذُقْ دَعوی‌ست این نَزدِ سُکّانِ اُفُق مَعنی‌ست این
۳۵۷۹ لاف و دَعوی باشد این پیشِ غُراب دیگْ تیّ و پُر یکی پیشِ ذُباب
۳۵۸۰ چون که در تو می‌شود لُقْمه گُهَر تَن مَزَن، چندان که بِتْوانی بِخَور
۳۵۸۱ شیخْ روزی بَهرِ دَفْعِ سوءِ ظَن در لَگَن قَی کرد، پُر دُر شُد لَگَن
۳۵۸۲ گوهرِ مَعْقول را مَحْسوس کرد پیرِ بینا، بَهرِ کَم‌عقلیِّ مَرد
۳۵۸۳ چون که در مَعْده شود پاکَت پَلید قُفْل نِهْ بر حَلْق و پنهان کُن کلید
۳۵۸۴ هر کِه در وِیْ لُقمه شُد نورِ جَلال هر چه خواهد تا خورَد او را حَلال

دکلمه_مثنوی

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *