مثنوی مولانا – دفتر دوّم – بخش ۱۱ – حَلْوا خریدنِ شیخ اَحمَد خَضْرویَه جِهَتِ غَریمانْ به اِلْهامِ حَق تَعالی

 

۳۷۸ بود شیخی دایما او وامْ‌دار از جَوامَردی که بود آن نامْدار
۳۷۹ دَهْ هزاران وام کردی از مِهان خَرج کردی بر فَقیرانِ جهان
۳۸۰ هم به وامْ او خانقاهی ساخته جان و مال و خانقَه دَر باخته
۳۸۱ وامِ او را حَقْ زِ هر جا می‌گُزاردْ کرد حَقْ بَهرِ خَلیل از ریگ آرْد
۳۸۲ گفت پیغامبر که در بازارها دو فرشته می‌کُنند ایدَر دُعا
۳۸۳ کِی خدا تو مُنفقان را دِهْ خَلَف اِیْ خدا تو مُمْسِکان را دِهْ تَلَف
۳۸۴ خاصه آن مُنْفِق که جانْ اِنفاق کرد حَلْقِ خود قُربانیِ خَلّاق کرد
۳۸۵ حَلْق پیش آوَرْد اسماعیل‌وار کارْد بر حَلْقَش نَیارَد کرد کار
۳۸۶ پس شهیدانْ زنده زین رویَند و خَوش تو بِدان قالَب بِمَنْگَر گَبْروَش
۳۸۷ چون خَلَف دادَسْتَشان جانِ بَقا جانِ ایمِن از غَم و رنج و شَقا
۳۸۸ شیخِ وامی سال‌ها این کار کرد می‌سِتَد، می‌داد، هَمچون پایْ‌مَرد
۳۸۹ تُخْم‌ها می‌کاشت تا روزِ اَجَل تا بُوَد روزِ اَجَلْ میرِ اَجَل
۳۹۰ چون که عُمرِ شیخ در آخِر رَسید در وجودِ خود نِشانِ مرگ دید
۳۹۱ وامْ‌داران گِردِ او بِنْشَسته جمع شیخْ بر خود خوش گُدازان هَمچو شمع
۳۹۲ وام‌ْدارانْ گشته نومید و تُرُش دَردِ دل‌ها یار شُد با دَردِ شُش
۳۹۳ شیخ گفت این بَدگُمانان را نِگَر نیست حَق را چار صد دینارِ زَر؟
۳۹۴ کودکی حَلْوا زِ بیرون بانگ زد لافِ حَلْوا بر امیدِ دانگ زد
۳۹۵ شیخ اشارت کرد خادِم را به سَر که بُرو آن جُمله حَلْوا را بِخَر
۳۹۶ تا غَریمانْ چون که آن حَلْوا خورند یک زمانی تَلْخ در من نَنْگَرند
۳۹۷ در زمانْ خادِم بُرون آمد به دَر تا خَرَد او جُمله حَلْوا را به زَر
۳۹۸ گفت او را گوتُرو حَلوا به چند؟ گفت کودک نیمْ دینار و اِدَند
۳۹۹ گفت نه، از صوفیانْ اَفْزون مَجو نیم دینارَت دَهَم، دیگر مگو
۴۰۰ او طَبَق بِنْهاد اَنْدر پیشِ شیخ تو بِبین اسرارِ سِرّ اَنْدیشِ شیخ
۴۰۱ کرد اشارت با غَریمان کین نَوال نَکْ تَبَرّک، خوش خورید این را حَلال
۴۰۲ چون طَبق خالی شّد، آن کودک سِتَد گفت دینارم بِدِه ای با خِرَد
۴۰۳ شیخ گفتا از کجا آرَم دِرَم؟ وامْ دارم، می‌رَوَم سویِ عَدَم
۴۰۴ کودک از غَم زد طَبَق را بر زمین ناله و گریه بَر آوَرْد و حَنین
۴۰۵ می‌گریست از غَبْن کودکْ هایْ های کِی مرا بِشْکَسته بودی هر دو پایْ
۴۰۶ کاشکی من گِردِ گُلْخَن گشتَمی بر دَرِ این خانقَه نَگْذَشتَمی
۴۰۷ صوفیانِ طَبْل‌خوارِ لُقمه‌جو سگ ‌دلان و هَمچو گربه رویْ‌شو
۴۰۸ از غَریوِ کودک آن‌جا خیر و شَر گِرد آمد، گشت بر کودک حَشَر
۴۰۹ پیشِ شیخ آمد که ای شَیخِ دُرُشت تو یقین دان که مرا اُسْتاد کُشت
۴۱۰ گَر رَوَم من پیشِ او دستِ تَهی او مرا بُکْشَد،اجازت می‌دَهی؟
۴۱۱ وان غَریمان هم به اِنْکار و جُحود رو به شَیخ آورده کین باری چه بود؟
۴۱۲ مالِ ما خورْدی، مَظالِم می‌بَری از چه بود این ظُلْمِ دیگر بر سَری؟
۴۱۳ تا نمازِ دیگر آن کودک گِریست شَیخ دیده بَست و در وِیْ نَنْگَریست
۴۱۴ شَیخْ فارغ از جَفا و از خِلاف دَر کَشیده رویْ چون مَهْ در لِحاف
۴۱۵ با اَزَلْ خوش، با اَجْل خوش، شادکام فارغ از تَشْنیع و گفتِ خاص و عام
۴۱۶ آن کِه جان در رویِ او خندد چو قَند از تُرُش‌روییِّ خَلْقَش چه گزَنَد؟
۴۱۷ آن کِه جانْ بوسه دَهَد بر چَشمِ او کِی خورَد غَم از فَلَک وَزْ خشمِ او؟
۴۱۸ در شبِ مهتابْ مَهْ را بر سِماک از سگان و وَعْوَعِ ایشان چه باک؟
۴۱۹ سگْ وظیفهٔ‌یْ خود به جا می‌آوَرَد مَهْ وظیفه‌یْ خود به رُخ می‌گُسْتَرد
۴۲۰ کارَکِ خود می‌گُزارد هر کسی آبْ نَگْذارد صَفا بَهرِ خَسی
۴۲۱ خَسْ خَسانه می‌رَوَد بر رویِ آب آبْ صافی می‌رَوَد بی‌اِضْطِراب
۴۲۲ مُصْطَفی مَهْ می‌شِکافَد نیمْ‌شب ژاژ می‌خایَد زِ کینه بولَهَب
۴۲۳ آن مَسیحا مُرده زنده می‌کُند وان جُهود از خشمْ سَبْلَت می‌کَند
۴۲۴ بانگِ سگْ هرگز رَسَد در گوشِ ماه؟ خاصه ماهی کو بُوَد خاصِ اِله؟
۴۲۵ مِیْ خورَد شَهْ بر لبِ جو تا سَحَر در سَماع، از بانگِ چَغْزانْ بی‌خَبَر
۴۲۶ هم شُدی توزیعِ کودک دانگِ چند هِمَّتِ شیخ آن سَخا را کرد بَند
۴۲۷ تا کسی نَدْهَد به کودک هیچ چیز قُوَّتِ پیران ازین بیش است نیز
۴۲۸ شُد نمازِ دیگر، آمد خادِمی یک طَبَق بر کَفْ زِ پیشِ حاتِمی
۴۲۹ صاحبِ مالیّ و حالی پیشِ پیر هَدیه بِفْرستاد کَزْ وِیْ بُد خبیر
۴۳۰ چارصد دینار بر گوشه‌یْ طَبَق نیمْ دینارِ دِگَر اَنْدر وَرَق
۴۳۱ خادِم آمد شیخ را اِکْرام کرد وان طَبَق بِنْهاد پیشِ شیخِ فَرد
۴۳۲ چون طَبَق را از غِطا وا کرد رو خَلْق دیدند آن کَرامَت را ازو
۴۳۳ آه و اَفْغان از همه بَرخاست زود کِی سَرِ شَیْخان و شاهانْ این چه بود؟
۴۳۴ این چه سِرّ است؟ این چه سُلطانی‌ست باز؟ ای خداوندِ خداوندانِ راز
۴۳۵ ما نَدانستیم، ما را عَفْو کُن بَسْ پَراکَنده که رفت از ما سُخُن
۴۳۶ ما که کورانه عَصاها می‌زنیم لاجَرَم قِنْدیل‌ها را بِشْکَنیم
۴۳۷ ما چو کَرّانْ ناشَنیده یک خِطاب هَرزه گویانْ از قیاسِ خود جواب
۴۳۸ ما زِ موسی پَنْد نَگْرِفتیم کو گَشت از اِنْکارِ خِضْری زَردْرو
۴۳۹ با چُنان چَشمی که بالا می‌شِتافت نورِ چَشمَش آسْمان را می‌شِکافت
۴۴۰ کرده با چَشمَت تَعصُّب موسیا از حِماقَت چَشمِ موشِ آسیا
۴۴۱ شیخ فرمود آن همه گُفتار و قال من بِحِل کردم، شما را آن حَلال
۴۴۲ سِرّ اینْ آن بود کَزْ حَقْ خواستم لاجَرَم بِنْمود راهِ راستَم
۴۴۳ گفت آن دینار اگرچه اندک است لیکْ موقوفِ غَریوِ کودک است
۴۴۴ تا نَگِریَد کودکِ حَلْوا فُروش بَحْرِ رَحمَت دَر نمی‌آید به جوش
۴۴۵ ای برادر طِفْلْ طِفْلِ چَشمِ توست کامِ خود موقوفِ زاری دان دُرُست
۴۴۶ گَر هَمی خواهی که آن خِلْعَت رَسَد پس بِگِریان طِفْلِ دیده بر جَسَد

دکلمه_مثنوی

 

 

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *