مثنوی مولانا – دفتر دوّم – بخش ۱۳ – تمامیِ قِصّهٔ زنده شُدنِ استخوانها به دُعایِ عیسی عَلَیْهِ السَّلام
۴۵۹ | خوانْد عیسی نامِ حَق بر استخوان | از برایِ اِلْتِماسِ آن جوان | |
۴۶۰ | حُکْمِ یَزدان از پِیِ آن خامْ مَرد | صورتِ آن استخوان را زنده کرد | |
۴۶۱ | از میان بَرجَست یک شیرِ سیاه | پَنجهیی زد،کرد نَقْشَش را تَباه | |
۴۶۲ | کَلِّهاَش بَرکَند، مَغزش ریخت زود | مَغزِ جَوْزی کَنْدَرو مَغزی نبود | |
۴۶۳ | گَر وِرا مَغزی بُدی اِشْکَستَنَش | خود نبودی نَقْصْ اِلّا بر تَنَش | |
۴۶۴ | گفت عیسی چون شِتابَش کوفتی؟ | گفت زان رو که تو زو آشوفْتی | |
۴۶۵ | گفت عیسی چون نَخورْدی خونِ مَرد؟ | گفت در قِسْمَت نَبودم رِزْقْ خَورْد | |
۴۶۶ | ای بَسا کَس هَمچو آن شیرِ ژیان | صَیدِ خود ناخورده رَفته از جهان | |
۴۶۷ | قِسْمَتَش کاهی نه و حِرصَش چو کوه | وَجْه نه و کرده تَحصیلِ وجوه | |
۴۶۸ | ای مُیَسَّر کرده بر ما در جهان | سُخْره و بیگار، ما را وارَهان | |
۴۶۹ | طُعْمه بِنْموده به ما، وان بوده شَست | آنچُنان بِنْما به ما آن را که هست | |
۴۷۰ | گفت آن شیر ای مَسیحا این شِکار | بود خالِصْ از برایِ اِعْتِبار | |
۴۷۱ | گَر مرا روزی بُدی اَنْدر جهان | خود چه کارَسْتی مرا با مُردگان؟ | |
۴۷۲ | این سِزای آن کِه یابَد آبِ صاف | هَمچو خَر در جو بِمیرَد از گِزاف | |
۴۷۳ | گَر بِدانَد قیمتِ آن جویْ خَر | او به جایِ پا نَهَد در جویْ سَر | |
۴۷۴ | او بِیابَد آنچُنان پیغامبری | میرِ آبی، زندگانیپَروَری | |
۴۷۵ | چون نمیرد پیشِ او، کَزْ اَمرِ کُن | ای امیرِ آب ما را زنده کُن | |
۴۷۶ | هین، سگِ نَفْسِ تو را زنده مَخواه | کو عَدوِّ جانِ توست از دیرگاه | |
۴۷۷ | خاکْ بر سَر استخوانی را که آن | مانِعِ این سگ بُوَد از صَیدِ جان | |
۴۷۸ | سگ نهیی، بر استخوانْ چون عاشقی؟ | دیوْچهوار از چه بر خونْ عاشقی؟ | |
۴۷۹ | آن چه چَشم است آن کِه بیناییش نیست؟ | زِامْتِحانها جُز که رُسواییش نیست | |
۴۸۰ | سَهْو باشد ظَنِّها را گاه گاه | این چه ظَن است این که کور آمد زِ راه؟ | |
۴۸۱ | دیده آ بر دیگران نوحهگَری | مُدتی بِنْشین و بر خود میگِری | |
۴۸۲ | زَابْرِ گِریانْ شاخْ سَبز و تَر شود | زان که شمع از گِریه روشنتَر شود | |
۴۸۳ | هر کجا نوحه کنند، آنجا نِشین | زان که تو اولیتَری اَنْدَر حَنین | |
۴۸۴ | زان که ایشان در فِراقِ فانیاَند | غافِل از عُمرِ بَقایِ جانیاَند | |
۴۸۵ | زان که بر دلْ نَقْشِ تَقلید است بَند | رو به آبِ چَشم، بَندش را بِرَند | |
۴۸۶ | زان که تَقلید آفَتِ هر نیکُویست | کَهْ بُوَد تَقلید، اگر کوهِ قَویست | |
۴۸۷ | گر ضَریری لَمْتُر است و تیزْ خَشم | گوشتْ پارهش دانْ چو او را نیست چَشم | |
۴۸۸ | گَر سُخَن گوید زِ مو باریکتَر | آن سَرَش را زان سُخَن نَبْوَد خَبَر | |
۴۸۹ | مَستییی دارد زِ گفتِ خود، وَلیک | از بَرِ وِیْ تا به مِیْ راهیست نیک | |
۴۹۰ | همچو جوی است او، نه او آبی خَورَد | آب ازو بر آبْخوران بُگْذَرَد | |
۴۹۱ | آبْ در جو زان نمیگیرد قَرار | زان که آن جو نیست تشنه و آبْخوار | |
۴۹۲ | هَمچو نایی نالهٔ زاری کُند | لیکْ بیگارِ خَریداری کُند | |
۴۹۳ | نوحهگَر باشد مُقَلِّد در حَدیث | جُز طَمَع نَبْوَد مُرادِ آن خَبیث | |
۴۹۴ | نوحهگَر گوید حَدیثِ سوزناک | لیکْ کو سوزِ دل و دامانِ چاک؟ | |
۴۹۵ | از مُحَقِّق تا مُقَلِّد فَرقهاست | کین چو داوود است و آن دیگر صَداست | |
۴۹۶ | مَنْبَعِ گُفتارِ این سوزی بُوَد | وان مُقَلِّد کُهْنهآموزی بُوَد | |
۴۹۷ | هین مَشو غِرِّه بِدان گفتِ حَزین | بارْ بَر گاو است و بر گَردونْ حَنین | |
۴۹۸ | هم مُقَلِّد نیست مَحْروم از ثَواب | نوحهگَر را مُزد باشد در حِساب | |
۴۹۹ | کافِر و مؤمن خدا گویند، لیک | در میانِ هر دو فَرقی هست نیک | |
۵۰۰ | آن گِدا گوید خدا از بَهرِ نان | مُتَّقی گوید خدا از عینِ جان | |
۵۰۱ | گَر بِدانِسْتی گدا از گفتِ خویش | پیشِ چَشمِ او نه کَم مانْدی، نه بیش | |
۵۰۲ | سالها گوید خدا آن نانْخواه | هَمچو خَر مُصْحَف کَشَد از بَهرِ کاه | |
۵۰۳ | گَر به دل دَرتافتی گفتِ لَبَش | ذَرّه ذَرّه گشته بودی قالَبَش | |
۵۰۴ | نامِ دیوی رَهْ بَرَد در ساحِری | تو به نامِ حَقْ پَشیزی میبَری |
دکلمه_مثنوی
سلام. وقت خوش
معادل ابیات ” ۴۶۹ طُعْمه بِنْموده به ما، وان بوده شَست/ آنچُنان بِنْما به ما آن را که هست” در فیهمافیه
فیه ما فیه مولانا – متن ۳ – تفاوت بین حقیقت جهان با آنچه که در نظر انسان مینماید
http://shamsrumi.com/molana/prose/fihe-ma-fih/matn-3