مثنوی مولانا – دفتر دوّم – بخش ۱۸ – تَتِمّهٴ قِصّهٴ مُفلِس

 

۶۴۵ گفت قاضی مُفْلِسی را وانِما گفت اینک اَهلِ زندانَت گُوا
۶۴۶ گفت ایشان مُتَّهَم باشند، چون می‌گُریزَند از تو، می‌گِریَند خون
۶۴۷ وز تو می‌خواهند هم تا وارَهَند زین غَرَضْ باطِل گواهی می‌دَهَند
۶۴۸ جُمله اَهلِ مَحْکَمه گفتند ما هم بر اِدْبار و بر اِفْلاسَش گُوا
۶۴۹ هر کِه را پُرسید قاضی حالِ او گفت مولا دست ازین مُفْلِس بِشو
۶۵۰ گفت قاضی کِشْ بِگَردانید فاش گِردِ شهر، این مُفْلِس است و بَسْ قَلاش
۶۵۱ کو به کو او را مُناداها زَنید طَبْلِ اِفْلاسَش عِیانْ هر جا زنید
۶۵۲ هیچ کَس نَسیه بِنَفْروشَد بِدو قَرض نَدْهَد هیچ کَس او را تَسو
۶۵۳ هر کِه دَعوی آرَدَش این‌جا به فَن بیش زندانَش نخواهم کرد من
۶۵۴ پیشِ من اِفْلاسِ او ثابت شُده‌ست نَقْد و کالا نیسْتَش چیزی به دست
۶۵۵ آدمی در حَبْسِ دنیا زان بُوَد تا بُوَد کِافْلاسِ او ثابت شود
۶۵۶ مُفْلِسیّ دیو را یَزدانِ ما هم مُنادی کرد در قُرآنِ ما
۶۵۷ کو دَغا و مُفْلِس است و بَد سُخُن هیچ با او شِرکَت و سودا مَکُن
۶۵۸ وَرْ کُنی، او را بَهانه آوَری مُفْلِس است او، صَرفه از وِیْ کِی بَری؟
۶۵۹ حاضر آوَرْدند چون فِتْنه فُروخت اُشْتُرِ کُردی که هیزُم می‌فُروخت
۶۶۰ کُردِ بیچاره بَسی فریاد کرد هم مُوَکَّل را به دانگی شاد کرد
۶۶۱ اُشْتُرش بُردند از هنگامِ چاشْت تا شب و اَفْغانِ او سودی نداشت
۶۶۲ بر شُتُر بِنْشَست آن قَحْطِ گِران صاحِبِ اُشْتُر پِیِ اُشْتُر دَوان
۶۶۳ سو به سو و کو به کو می‌تاختند تا همه شهرش عِیان بِشْناختند
۶۶۴ پیشِ هر حَمّام و هر بازارگَهْ کرده مَردم جُمله در شَکْلَش نِگَهْ
۶۶۵ دَهْ مُنادی‌گَر بُلند آوازیان تُرک و کُرد و رومیان و تازیان
۶۶۶ مُفْلِس است این و ندارد هیچ چیز قَرض تا نَدْهَد کَس او را یک پَشیز
۶۶۷ ظاهِر و باطِن ندارد حَبّه‌‌یی مُفْلِسی، قَلْبی، دَغایی، دَبّه‌‌یی
۶۶۸ هان و هان با او حَریفی کَم کنید چون که گاو آرَد، گِرِه مُحْکَم کنید
۶۶۹ وَرْ به حُکْم آرید این پَژمُرده را من نخواهم کرد زندان مُرده را
۶۷۰ خوش دَم است او و گِلویَش بَسْ فَراخ با شِعارِ نو، دِثارِ شاخْ شاخ
۶۷۱ گَر بِپوشَد بَهرِ مَکْر آن جامه را عاریه ا‌ست آنْ تا فَریبَد عامه را
۶۷۲ حَرفِ حِکْمَت بر زبانِ ناحکیم حُلّه‌هایِ عاریَت دان ای سَلیم
۶۷۳ گَرچه دُزدی حُلّه‌‌یی پوشیده است دستِ تو چون گیرد آنْ بُبْریده‌ دست؟
۶۷۴ چون شبانه از شُتُر آمد به زیر کُرد گُفتَش مَنْزِلَم دور است و دیر
۶۷۵ بَر نِشَستی اُشتُرم را از پِگاه جو رَها کردم، کم از اِخْراجِ کاه
۶۷۶ گفت تا اکنون چه می‌کردیم پس؟ هوشِ تو کو؟ نیست اَنْدر خانه کَسْ؟
۶۷۷ طَبْلِ اِفْلاسَم به چَرخِ سابعه رَفت و تو نَشْنیده‌‌یی بَد واقعه؟
۶۷۸ گوشِ تو پُر بوده است از طَمْعِ خام پَس طَمَع کَر می‌کُند کور، ای غُلام
۶۷۹ تا کُلوخ و سَنگ بِشْنید این بَیان مُفْلِس است و مُفْلِس است این قَلْتَبان
۶۸۰ تا به شب گفتند و در صاحِب شُتُر بَرنَزَد، کو از طَمَع پُر بود، پُر
۶۸۱ هست بر سَمْع و بَصَر مُهرِ خدا در حُجُب بَسْ صورت است و بس صَدا
۶۸۲ آنچه او خواهد، رَسانَد آن به چشم از جَمال و از کَمال و از کَرَشْم
۶۸۳ و آنچه او خواهد، رَسانَد آن به گوش از سَماع و از بَشارَت، وَزْ خُروش
۶۸۴ کَوْن پُر چاره‌ست، هیچَت چاره نی تا که نَگْشایَد خدایَت روزَنی
۶۸۵ گَرچه تو هستی کُنون غافِل ازان وَقتِ حاجَتْ حَق کُند آن را عِیان
۶۸۶ گفت پیغامبر که یَزدانِ مَجید از پِیِ هر دَردْ دَرمان آفرید
۶۸۷ لیکْ زان دَرمان نَبینی رَنگ و بو بَهرِ دَردِ خویش، بی‌فَرمانِ او
۶۸۸ چَشم را ای چاره‌جو در لامَکان هین بِنِه، چون چَشمِ کُشته سویِ جان
۶۸۹ این جهان از بی‌جِهَت پیدا شُده‌ست که زِ بی‌جایی جهان را جا شُده‌ست
۶۹۰ بازگَرد از هستْ سویِ نیستی طالِبِ رَبّیّ و رَبّانیسْتی
۶۹۱ جایِ دَخْل است این عَدَم از وِیْ مَرَم جایِ خَرج است این وجودِ بیش و کَم
۶۹۲ کارگاهِ صُنْعِ حَق چون نیستی‌ست جُز مُعَطَّل در جهانِ هست کیست؟
۶۹۳ یاد دِهْ ما را سُخَن‌هایِ دَقیق که تو را رَحْم آوَرَد آن ای رَفیق
۶۹۴ هم دُعا از تو، اِجابَت هم زِ تو ایمِنی از تو، مَهابَت هم زِ تو
۶۹۵ گَر خَطا گفتیم، اِصْلاحَش تو کُن مُصْلِحی تو، ای تو سُلطانِ سُخُن
۶۹۶ کیمیا داری که تَبْدیلَش کُنی گَرچه جویِ خون بُوَد، نیلَش کُنی
۶۹۷ این چُنین میناگَری‌ها کارِ توست این چُنین اِکْسیرها اَسْرارِ توست
۶۹۸ آب را و خاک را بَر هَم زدی زآب و گِلْ نَقْشِ تَنِ آدم زدی
۶۹۹ نِسْبَتَش دادیّ و جُفت و خال و عَم با هزار اندیشه و شادیّ و غَم
۷۰۰ باز بَعضی را رَهایی داده‌‌یی زین غَم و شادی جُدایی داده‌‌یی
۷۰۱ بُرده‌‌یی از خویش و پیوند و سِرِشت کرده‌‌یی در چَشمِ او هر خوبْ زشت
۷۰۲ هر چه مَحْسوس است، او رَد می‌کُند وانچه ناپیداست، مَسْنَد می‌کُند
۷۰۳ عشقِ او پیدا و معشوقَش نَهان یارْ بیرون، فِتْنهٔ او در جهان
۷۰۴ این رَها کُن، عشق‌هایِ صورتی نیست بر صورت، نه بر رویِ سِتی
۷۰۵ آنچه معشوق است، صورت نیست آن خواهْ عشقِ این جهان، خواه آن جهان
۷۰۶ آنچه بر صورت تو عاشق گشته‌‌یی چون بُرون شُد جان، چرایَش هِشْته‌یی؟
۷۰۷ صورتش بَرجاست، این سیری زِ چیست؟ عاشقا واجو که معشوقِ تو کیست؟
۷۰۸ آنچه مَحْسوس است اگر معشوقه است عاشِقَسْتی هر کِه او را حِسّ هست
۷۰۹ چون وَفا آن عشقْ اَفْزون می‌کُند کِی وَفا صورتْ دِگَرگون می‌کُند؟
۷۱۰ پَرتوِ خورشید بر دیوارْ تافت تابِشِ عاریَّتی دیوارْ یافت
۷۱۱ بَر کُلوخی دلْ چه بَندی،ای سَلیم؟ واطَلَب اَصْلی که تابَد او مُقیم
۷۱۲ ای کِه تو هم عاشقی بر عقلِ خویش خویش بر صورت‌پَرَستانْ دیده بیش
۷۱۳ پَرتوِ عقل است آن بر حِسِّ تو عاریَت می‌دان ذَهَب بر مِسِّ تو
۷۱۴ چون زَرْاَنْدود است خوبی در بَشَر وَرْنه چون شُد شاهِدِ تَر، پیره خَر؟
۷۱۵ چون فرشته بود، هَمچون دیو شُد کان مَلاحَت اَنْدرو عاریّه بُد
۷۱۶ اَندکْ اندک می‌سِتانَند آن جَمال اندکْ اندک خُشک می‌گردد نِهال
۷۱۷ رو نُعَمِّرهُ نُنَکِّسْهُ بِخوان دلْ طَلَب کُن، دل مَنهِ بر استخوان
۷۱۸ کان جَمالِ دلْ جَمالِ باقی است دو لَبَش از آبِ حیوانْ ساقی است
۷۱۹ خود هَمو آب است و هم ساقیّ و مَست هر سه یک شُد، چون طِلِسْمِ تو شِکَست
۷۲۰ آن یکی را تو ندانی از قیاس بَندگی کُن، ژاژ کَم خا ناشِناس
۷۲۱ مَعنیِ تو صورت است و عاریَت بر مُناسب شادی و بر قافیَت
۷۲۲ مَعنی آن باشد که بِسْتانَد تو را بی‌نیاز از نَقْشْ گَرداند تو را
۷۲۳ مَعنی آن نَبْوَد که کور و کَر کُند مَرد را بر نَقْشْ عاشق‌تَر کُند
۷۲۴ کور را قِسْمَت خیالِ غَم‌فَزاست بَهرهٔ چَشمْ این خیالاتِ فَناست
۷۲۵ حَرفِ قُرآن را ضَریرانْ مَعْدن‌اَند خَر نَبینَند و به پالان بَر زَنند
۷۲۶ چون تو بینایی، پِیِ خَر رو که جَست چند پالان دوزی؟ ای پالان‌پَرَست
۷۲۷ خَر چو هست، آید یَقین پالانْ تو را کَم نگردد نانْ چو باشد جانْ تو را
۷۲۸ پُشتِ خَر دُکّان و مال و مَکْسَب است دُرِّ قَلْبَت مایهٔ صد قالَب است
۷۲۹ خَر برهنه بَر نِشین ای بوالْفُضول خَر برهنه نی که راکِب شُد رَسول؟
۷۳۰ اَلنَّبیُّ قَدْ رَکِبْ مُعْرَوریا وَالنَّبیُّ قیلَ سافَرْ ماشیا
۷۳۱ شُد خَرِ نَفْسِ تو، بر میخیش بَند چند بُگْریزد زِ کار و بار، چند؟
۷۳۲ بارِ صَبر و شُکرْ او را بُردنی‌ست خواه در صد سال و خواهی سیّ و بیست
۷۳۳ هیچ وازِر وِزْرِ غَیری بَرنداشت هیچ کَس نَدْرود تا چیزی نَکاشت
۷۳۴ طَمْعِ خام است آن، مَخور خامْ ای پسر خامْ خوردن عِلَّت آرَد در بَشَر
۷۳۵ کان فُلانی یافت گنجی ناگهان من همان خواهم مَه کار و مَه دُکان
۷۳۶ کارِ بَخت است آن و آن هم نادر است کَسْب باید کرد تا تَنْ قادر است
۷۳۷ کَسبْ کردنْ گنج را مانِع کِی است؟ پا مَکَش از کار، آن خود در پِی است
۷۳۸ تا نگردی تو گرفتارِ اگر که اگر این کَردَمی یا آن دِگَر
۷۳۹ کَزْ اگر گفتنْ رَسولِ با وِفاق مَنْع کرد و گفت آن هست از نِفاق
۷۴۰ کان مُنافِقْ در اگر گُفتن بِمُرد وَزْ اگر گفتن به جُز حَسْرت نَبُرد

دکلمه_مثنوی

1 پاسخ

تعقیب

  1. […] [۱]  حواشی استاد فروزانفر: اشاره است بدین مطلب که آیا عشق عاشق سبب معشوقیّت است یا آنکه معشوقیّت سبب عاشقیّت و مولانا نظر اوّل را تأیید می‌کند و در مثنوی بحثی نیک ژرف و دقیق نموده و ثابت کرده است که عشق به صورت ابداً و هرگز تعلق ندارد (دفتر دوّم بخش ۱۸، بیت ۷۰۴ الی ۷۰۹) […]

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *