مثنوی مولانا – دفتر دوّم – بخش ۱۹ – مَثَل

 

۷۴۱ آن غریبی خانه می‌جُست از شِتاب دوستی بُردَش سویِ خانه‌یْ خَراب
۷۴۲ گفت او این را اگر سَقْفی بُدی پَهْلویِ من مَر تو را مَسْکَن شُدی
۷۴۳ هم عِیالِ تو بیاسودی اگر در میانه داشتی حُجْره‌یْ دِگَر
۷۴۴ گفت آری، پَهْلویِ یاران خَوش است لیکْ ای جان در اگر نَتْوان نِشَست
۷۴۵ این همه عالَمْ طَلَب‌کارِ خوش‌اَند وَزْ خوشِ تَزویر اَنْدر آتش‌اَند
۷۴۶ طالِبِ زَرْ گشته جُمله پیر و خام لیکْ قَلب از زَرْ نَدانَد چَشمِ عام
۷۴۷ پَرتوی بر قَلْب زد خالِص بِبین بی مِحَکْ زَر را مَکُن از ظَنْ گُزین
۷۴۸ گَر مِحَک داری گُزین کُن، وَرْ نه رو نَزدِ دانا خویشتن را کُن گِرو
۷۴۹ یا مِحَک باید میانِ جانِ خویش وَر ندانی، رَهْ مَرو تنها تو پیش
۷۵۰ بانگِ غولان هست بانگِ آشنا آشنایی که کَشَد سویِ فَنا
۷۵۱ بانگ می‌دارد که هان ای کاروان سویِ من آیید، نَکْ راه و نِشان
۷۵۲ نامِ هر یک می‌بَرَد غولْ ای فُلان تا کُند آن خواجه را از آفِلان
۷۵۳ چون رَسَد آن‌جا بِبینَد گُرگ و شیر عُمرْ ضایِع، راهْ دور و روزْ دیر
۷۵۴ چون بُوَد آن بانگِ غول آخِر؟ بگو مال خواهم، جاه خواهم، و آبِ رو
۷۵۵ از دَرونِ خویشْ این آوازها مَنْع کُن تا کَشْف گردد رازها
۷۵۶ ذِکْرِ حَق کُن، بانگِ غولان را بِسوز چَشمِ نرگس را ازین کَرکَس بِدوز
۷۵۷ صُبحِ کاذب را زِ صادق وا شِناس رَنگِ مِیْ را بازدان از رَنگِ کاس
۷۵۸ تا بُوَد کَزْ دیدگانِ هفت رَنگ دیده‌‌یی پیدا کُند صَبر و دِرَنگ
۷۵۹ رنگ‌ها بینی به جُز این رَنگ‌ها گوهران بینی به جایِ سنگ‌ها
۷۶۰ گوهرِ چه؟ بلکه دریایی شَوی آفتابِ چَرخْ ‌پیمایی شَوی
۷۶۱ کارکُن در کارگَهْ باشد نَهان تو بُرو در کارگَهْ بینَش عِیان
۷۶۲ کارْ چون بر کارکُن پَرده تَنید خارجِ آن کار نَتْوانیْش دید
۷۶۳ کارگَهْ چون جایِ باشِ عامِل است آن کِه بیرون است، از وِیْ غافِل است
۷۶۴ پَسْ دَرآ در کارگَهْ یعنی عَدَم تا بِبینی صُنْع و صانِع را به هم
۷۶۵ کارگَهْ چون جایِ روشن‌دیدگی‌ست پَسْ بُرونِ کارگَهْ پوشیدگی‌ست
۷۶۶ رو به هستی داشت فرعونِ عَنود لاجَرَم از کارگاهَش کور بود
۷۶۷ لاجَرَم می‌خواست تَبدیلِ قَدَر تا قَضا را باز گَرداند زِ دَر
۷۶۸ خود قَضا بر سَبْلَتِ آن حیله‌مَند زیرِ لب می‌کرد هر دَمْ ریش‌خَند
۷۶۹ صد هزاران طِفْلْ کُشت او بی‌گُناه تا بِگَردد حُکْم و تَقدیرِ اِله
۷۷۰ تا که موسیِّ نَبی نایَد بُرون کرد در گَردنْ هزاران ظُلْم و خون
۷۷۱ آن همه خون کرد و موسی زاده شُد وَزْ برایِ قَهْرِ او آماده شُد
۷۷۲ گَر بِدیدی کارگاهِ لایَزال دست و پایَش خُشک گشتی زِاحْتیال
۷۷۳ اَنْدرونِ خانه‌اَش موسی مُعاف وَزْ بُرون می‌کُشت طِفْلان را گِزاف
۷۷۴ هَمچو صاحِب‌نَفْس کو تَنْ پَروَرَد بر دِگَر کَسْ ظَنِّ حِقْدی می‌بَرَد
۷۷۵ کین عَدو و آن حَسود و دشمن است خود حَسود و دُشمنِ او آن تَن است
۷۷۶ او چو فرعون و تَنَش موسیِّ او او به بیرون می‌دَوَد که کو عَدو؟
۷۷۷ نَفْسَش اَنْدر خانهٔ تَنْ نازنین بر دِگَر کَسْ دست می‌خایَد به کین

دکلمه_مثنوی

#داستانهای_مثنوی_مولانا

شخصی خانه‌ای نداشت. روزی به دوستی رسید. آن دوست گفت همراه من بیا تا مشکل مسکنت را حل کنم. بی‌نوای بی‌منزل را به خرابه‌ای برد و گفت اینجا همانجاست که گفتم. مرد بینوا با تعجب به او گفت: آخر مگر ممکن است در این ویرانه سکونت کردن؟ دوستش گفت: بله البته اگر چهار دیوار و سقف و لوازم زندگی داشت تو و خانواده‌ات می‌توانستید در کنار ما زندگی کنید. مرد بیچاره با خشم و طعن گفت: بله البته که زندگی در کنار دوستان راستینی مانند تو خیلی دلنشین است. اما در “اگر اگر” کسی نمی‌تواند سکونت کند.

منظور از تمثیل بالا این است که مردم همه طالب سعادتند اما فقط تعداد محدودی به آن دست می‌یابند چرا که یافتن سعادت حقیقی سخت و نیازمند مجاهده است.

2 پاسخ
  1. sara
    sara گفته:

    یکی از داستانهای زبباست‌ک خوندم . هر کسی این داستان رو درک کند چیز زیادی از دنیا نمیخواد و فقط به سعادت حقیقی و منزلگه ش ک خداوند است میخواهد برسد . داستان عمیق و دلنشین .

    پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *