مثنوی مولانا – دفتر دوّم – بخش ۲۰ – مَلامَت کردنِ مَردمْ شخصی را که مادرش را کُشت به تُهْمَت

 

۷۷۸ آن یکی از خشمْ مادر را بِکُشت هم به زَخْمِ خَنْجر و هم زَخْمِ مُشت
۷۷۹ آن یکی گُفتَش که از بَد گوهری یاد ناوَرْدی تو حَقِّ مادری
۷۸۰ هی تو مادر را چرا کُشتی؟ بِگو او چه کرد آخِر؟ بگو ای زشت‌خو
۷۸۱ گفت کاری کرد کان عارِ وِیْ است کُشتَمَش کآن خاکْ سَتّارِ وِیْ است
۷۸۲ گفت آن کَس را بِکُش ای مُحْتَشَم گفت پس هر روز مَردی را کُشَم
۷۸۳ کُشتَم او را، رَستَم از خون‌هایِ خَلْق نایِ او بُرَّم، بِهْ است از نایِ خَلْق
۷۸۴ نَفْسِ توست آن مادرِ بَد خاصیَت که فَسادِ اوست در هر ناحیَت
۷۸۵ هین بِکُش او را که بَهرِ آن دَنی هر دَمی قَصْدِ عزیزی می‌کُنی
۷۸۶ از وِیْ این دنیایِ خوش بر توست تَنگ از پِیِ او با حَق و با خَلْقْ جنگ
۷۸۷ نَفْس کُشتی، باز رَستی زِاعْتِذار کَسْ تو را دُشمن نَمانَد در دیار
۷۸۸ گَر شِکال آرَد کسی بر گفتِ ما از بَرایِ اَنْبیا و اَوْلیا
۷۸۹ کَانْبیا را نی که نَفْسِ کُشته بود؟ پس چراشان دشمنان بود و حَسود؟
۷۹۰ گوش نِهْ تو ای طَلَب‌کارِ صَواب بِشْنو این اِشْکال و شُبْهَت را جواب
۷۹۱ دُشمن خود بوده‌اند آن مُنْکِران زَخْم بر خود می‌زَدند ایشان چُنان
۷۹۲ دُشمن آن باشد که قَصدِ جان کُند دُشمن آن نَبْوَد که خود جانْ می‌کَند
۷۹۳ نیست خُفّاشَک عَدوِّ آفتاب او عَدوِّ خویش آمد در حِجاب
۷۹۴ تابِشِ خورشیدْ او را می‌کُشَد رَنجِ او خورشیدْ هرگز کِی کَشَد؟
۷۹۵ دُشمن آن باشد کَزو آید عَذاب مانِع آید لَعْل را از آفتاب
۷۹۶ مانِعِ خویش‌اَند جُمله‌یْ کافَران از شُعاعِ جوهرِ پیغامبران
۷۹۷ کِی حِجابِ چَشمِ آن فَردَند خَلْق؟ چَشمِ خود را کور و کَژْ کردند خَلْق
۷۹۸ چون غُلامِ هِنْدُوی کو کین کَشَد از سِتیزه‌یْ خواجه خود را می‌کُشَد
۷۹۹ سَرنِگون می‌اُفْتد از بامِ سَرا تا زیانی کرده باشد خواجه را
۸۰۰ گَر شود بیمارْ دشمن با طَبیب وَرْ کُند کودکْ عَداوَت با اَدیب
۸۰۱ در حَقیقتْ رَهْ‌زَنِ جانِ خودَند راهِ عقل و جانِ خود را خود زدند
۸۰۲ گازُری گَر خَشم گیرد زآفتاب ماهی‌یی گَر خشم می‌گیرد زِ آب
۸۰۳ تو یکی بِنْگَر، کِه را دارد زیان؟ عاقِبَت کِه بْوَد سیاه‌ اَخْتَر از آن؟
۸۰۴ گَر تو را حَقْ آفریند زشت‌رو هان مَشو هم زشت‌رو، هم زشت‌خو
۸۰۵ وَرْ بُرَد کَفْشَت، مَرو در سَنگْلاخ وَرْ دو شاخ اَسْتَت، مَشو تو چارْشاخ
۸۰۶ تو حَسودی کَزْ فُلان من کمترم؟ می‌فَزایَد کمتری در اَخْتَرم
۸۰۷ خود حَسَد نُقْصان و عیبی دیگر است بلکه از جُمله کَمی‌ها بَتَّر است
۸۰۸ آن بِلیس از نَنگ و عارِ کمتری خویش اَفْکَند در صد اَبْتَری
۸۰۹ از حَسَد می‌خواست تا بالا بُوَد خود چه بالا، بلکه خون‌پالا بُوَد
۸۱۰ آن اَبوجَهْل از مُحَمَّد نَنگ داشت وَزْ حَسَد خود را به بالا می‌فَراشت
۸۱۱ بوالْحَکم نامَش بُد و بوجَهْل شُد ای بَسا اَهلْ از حَسَد نااَهلْ شُد
۸۱۲ من ندیدم در جهانِ جُست و جو هیچ اَهْلیَّت بِهْ از خویِ نِکو
۸۱۳ اَنْبیا را واسطه زان کرد حَق تا پَدید آید حَسَدها در قَلَق
۸۱۴ زان که کَس را از خدا عاری نَبود حاسِدِ حَقْ هیچ دَیّاری نَبود
۸۱۵ آن کسی کِشْ مِثلِ خود پِنْداشتی زان سَبَب با او حَسَد بَرداشتی
۸۱۶ چون مُقَرَّر شُد بُزرگیِّ رَسول پس حَسَد نایَد کسی را از قَبول
۸۱۷ پس به هر دَوْری وَلی‌یی قایم است تا قیامَت آزمایشْ دایم است
۸۱۸ هر کِه را خویِ نِکو باشد، بِرَست هر کسی کو شیشه‌دل باشد، شِکَست
۸۱۹ پس اِمامِ حَیِّ قایمْ آن وَلی‌ست خواه از نَسْلِ عُمَر، خواه از علی‌ست
۸۲۰ مَهْدی و هادی وِیْ است ای راه ‌جو هم نَهان و هم نِشَسته پیشِ رو
۸۲۱ او چو نور است و خِرَد جِبْریلِ اوست وان وَلیِّ کَم ازو قِنْدیلِ اوست
۸۲۲ وان کِه زین قِنْدیلْ کَم، مِشْکاتِ ماست نور را در مَرتَبه تَرتیب‌هاست
۸۲۳ زان که هَفْصَد پَرده دارد نورِ حَق پَرده‌هایِ نور دان چَندین طَبَق
۸۲۴ از پَسِ هر پَرده قومی را مُقام صَفْ صَف‌اَند این پَرده‌هاشان تا اِمام
۸۲۵ اَهلِ صَفِّ آخِرین از ضَعْفِ خویش چَشمَشان طاقَت ندارد نورِ بیش
۸۲۶ وان صَفِ پیش از ضَعیفیِّ بَصَر تاب نارَد روشنایی بیش‌تَر
۸۲۷ روشنی‌یی کو حَیاتِ اَوَّل است رنجِ جان و فِتْنهٔ این اَحْوَل است
۸۲۸ اَحْوَلی‌ها اندکْ اندکْ کَم شود چون زِ هَفْصَد بُگْذَرد او یَم شود
۸۲۹ آتشی کِاصْلاحِ آهن یا زَرْ است کِی صَلاحِ آبی و سیبِ تَر است؟
۸۳۰ سیب و آبی خامی‌یی دارد خَفیف نی چو آهنْ تابِشی خواهد لَطیف
۸۳۱ لیکْ آهن را لَطیفْ آن شُعله‌هاست کو جَذوبِ تابِشِ آن اَژدَهاست
۸۳۲ هست آن آهنْ فَقیرِ سَخت‌کَش زیرِ پُتک و آتش است او سُرخ و خَوش
۸۳۳ حاجِبِ آتش بُوَد بی‌واسِطه در دلِ آتش رَوَد بی‌رابِطه
۸۳۴ بی‌حِجابِ آب و فرزندانِ آب پُختگی زآتش نَیابَند و خِطاب
۸۳۵ واسِطه دیگی بُوَد یا تابه‌یی هَمچو پا را در رَوِش پاتابه‌یی
۸۳۶ یا مکانی در میانْ تا آن هوا می‌شود سوزان و می‌آرَد به ما
۸۳۷ پس فَقیر آن است کو بی‌واسِطه‌ست شُعله‌ها را با وجودش رابِطه‌ست
۸۳۸ پس دلِ عالَم وِیْ است ایرا که تَن می‌رَسَد از واسِطه‌یْ این دل به فَن
۸۳۹ دل نباشد، تَن چه دانَد گفت و گو؟ دلْ نَجویَد، تَن چه دانَد جُست و جو؟
۸۴۰ پس نَظَرگاهِ شُعاعْ آن آهن است پس نَظَرگاهِ خدا،دلْ نه تَن است
۸۴۱ باز این دل‌هایِ جُزوی چون تَن است با دلِ صاحِب دلی کو مَعدن است
۸۴۲ بَسْ مِثال و شَرح خواهد این کَلام لیکْ تَرسَم تا نَلَغْزَد وَهْمِ عام
۸۴۳ تا نگردد نیکوییِّ ما بَدی اینک گفتم هم نَبُد جُز بی‌خَودی
۸۴۴ پایِ کَژْ را کَفْشِ کَژْ بهتر بُوَد مَر گدا را دَسْتگَهْ بر دَر بُوَد

دکلمه_مثنوی

#داستانهای_مثنوی_مولانا

روزی شخصی مادر خود را با ضربات چاقو و مشت کُشت. فردی به او گفت که تو خیلی بدذات هستی که چنین کاری کردی و حقی که مادرت بر گردن تو داشت را فراموش کردی. بگو چرا مادر خود را کشتی؟ ای بد اخلاق مگر او چه کار کرده بود؟ او گفت که مادرم کاری کرد که بسیار عار و ننگ بود و من او را کشتم زیرا خاک پوشاننده عیب او است. آن فرد گفت که تو باید آن مردها را می کشتی، مرد گفت که در این صورت باید هر روز یک مرد را می کشتم. برای همین او را کشتم تا نخواهم خون دیگران را بریزم. گلوی او را بِبُرَم بهتر از این است که گلوی دیگران را بِبُرَم.
در ادامه مولانا از این حکایت نتیجه گیری می کند:
آن مادر بد خاصیت در واقع نَفس تو است که هر فسادی از سوی آن ایجاد می شود. تو باید او را بکُشی وگرنه به خاطر آن باید هر لحظه یک نفر دیگر را متهم کنی و از بین ببری. این دنیای به این خوبی به خاطر آن نفس بر تو تنگ شده است و به خاطر آن با خداوند و بقیه در جنگ هستی. اگر نَفس خود را بکُشی، از هر بهانه گیری نجات پیدا خواهی کرد و هیچ دشمنی برای تو در دنیا وجود نخواهد داشت.

2 پاسخ

تعقیب

  1. […]  این حکایت را مولانا در مثنوی معنوی (دفتر دوّم بخش ۲۰) به زیبایی به نظم آورده […]

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *