مثنوی مولانا – دفتر دوّم – بخش ۲۳ – قَسَمِ غُلام در صِدْقِ وَفایِ یارِ خود، از طَهارَتِ ظَنِّ خود

 

۹۰۷ گفت نه، وَاللّهِ باللّهِ الْعَظیم مالِکِ الْمُلْک و به رَحْمان و رَحیم
۹۰۸ آن خدایی که فرستاد اَنْبیا نه به حاجَت، بَلْ به فَضْل و کِبْریا
۹۰۹ آن خداوندی که از خاکِ ذَلیل آفرید او شَهْسَوارانِ جَلیل
۹۱۰ پاکَشان کرد از مِزاجِ خاکیان بُگْذرانید از تَکِ اَفْلاکیان
۹۱۱ بَرگرفت از نار و نورِ صاف ساخت وان گَهْ او بر جُملهٔ اَنْوار تاخت
۹۱۲ آن سَنابَرقی که بر اَرْواح تافت تا که آدم مَعرِفَت زان نورْ یافت
۹۱۳ آن کَزْ آدم رُست و دَستِ شَیْث چید پس خَلیفه‌ش کرد آدم کآن بِدید
۹۱۴ نوح ازان گوهر که بَرخوردار بود در هوایِ بَحْرِ جانْ دُربار بود
۹۱۵ جانِ ابراهیم ازان اَنْوارِ زَفت بی‌حَذَر در شُعله‌هایِ نار رَفت
۹۱۶ چون که اسماعیلْ در جویَش فُتاد پیشِ دَشْنه‌یْ آبْدارَش سَر نَهاد
۹۱۷ جانِ داوود از شُعاعَش گرم شُد آهن اَنْدر دَست‌بافَش نَرم شُد
۹۱۸ چون سُلَیمان بُد وِصالَش را رَضیع دیو گَشتَش بَنده فَرمان و مُطیع
۹۱۹ در قَضا یَعقوبْ چون بِنْهاد سَر چَشمْ روشن کرد از بویِ پسر
۹۲۰ یوسُفِ مَه‌رو چو دید آن آفتاب شُد چُنان بیدار در تَعبیرِ خواب
۹۲۱ چون عَصا از دستِ موسی آبْ خَورْد مُلْکَتِ فرعون را یک لُقمه کرد
۹۲۲ نَردبانَش عیسیِ مَریَم چو یافت بَر فَرازِ گُنبَدِ چارُم شِتافت
۹۲۳ چون مُحَمَّد یافت آن مُلْک و نَعیم قُرصِ مَهْ را کرد او در دَمْ دو نیم
۹۲۴ چون ابوبکر آیَتِ توفیق شُد با چُنان شَهْ صاحِب و صِدّیق شُد
۹۲۵ چون عُمَر شَیْدایِ آن معشوق شُد حَقّ و باطِل را چو دلْ فاروق شُد
۹۲۶ چون که عُثمان آن عِیان راعَینْ گشت نورِ فایِض بود و ذی النّورَیْن گشت
۹۲۷ چون زِرویَش مُرتَضی شُد دُرفَشان گشت او شیرِ خدا در مَرْجِ جان
۹۲۸ چون جُنَیْد از جُنْدِ او دید آن مَدَد خود مَقاماتش فُزون شُد از عَدَد
۹۲۹ بایَزید اَنْدر مَزیدَش راه دید نامِ قُطْبُ الْعارِفین از حَق شَنید
۹۳۰ چون که کَرْخی کَرْخِ او را شُد حَرَس شُد خلیفه‌یْ عشق و رَبّانی نَفْس
۹۳۱ پورِ اَدْهم مَرکَب آن سو رانْد شاد گشت او سُلطانِ سُلطانانِ داد
۹۳۲ وان شَقیق از شَقِّ آن راهِ شِگَرف گشت او خورشیدْ رای و تیزْ طَرف
۹۳۳ صد هزارانْ پادشاهانِ نَهان سَر فَرازانَند زان سویِ جهان
۹۳۴ نامَشان از رَشکِ حَقْ پنهان بِمانْد هر گدایی نامَشان را بَر نَخوانْد
۹۳۵ حَقِّ آن نور و حَقِ نورانیان کَنْدَر آن بَحْرَند هَمچون ماهیان
۹۳۶ بَحْرِ جان و جانِ بَحْر اَرْ گویَمَش نیست لایِق، نامِ نو می‌جویَمَش
۹۳۷ حَقِّ آن آنی که این و آن از اوست مَغزها نِسْبَت بِدو باشند پوست
۹۳۸ که صِفاتِ خواجه‌تاش و یارِ من هست صد چندان که این گُفتارِ من
۹۳۹ آنچه می‌دانم زِوَصْفِ آن نَدیم باوَرَت نایَد چه گویم؟ ای کَریم
۹۴۰ شاه گفت اکنون از آنِ خود بِگو چند گویی آنِ این و آنِ او
۹۴۱ تو چه داریّ و چه حاصل کرده‌یی؟ از تَکِ دریا چه دُرّ آورده‌یی؟
۹۴۲ روزِ مرگ این حِسِّ تو باطِل شود نورِ جانْ داری که یارِ دل شود؟
۹۴۳ در لَحَد کین چَشم را خاک آکَنَد هَست آنچه گور را روشن کُند؟
۹۴۴ آن زمان که دست و پایَت بَردَرَد پَرّ و بالَت هست تا جانْ بَر پَرَد؟
۹۴۵ آن زمان کین جانِ حیوانی نَمانْد جانِ باقی بایَدَت بر جا نِشانْد
۹۴۶ شرطِ مَنْ جا بِالْحَسَن نه کردن است این حَسَن را سویِ حَضرتْ بُردن است
۹۴۷ جوهری داری زِ انسان یا خَری؟ این عَرَض‌ها که فَنا شُد، چون بَری؟
۹۴۸ این عَرَض‌هایِ نماز و روزه را چون که لایَبْقی زَمانَیْنِ انْتَفی
۹۴۹ نَقْل نَتْوان کرد مَر اعْراض را لیکْ از جوهر بَرَند اَمْراض را
۹۵۰ تا مُبَدِّل گشت جوهر زین عَرَض چون زِ پَرهیزی که زایِل شُد مَرَض
۹۵۱ گشت پَرهیزِ عَرَضْ جوهر به جَهْد شُد دَهانِ تَلْخ از پَرهیزْ شَهْد
۹۵۲ از زِراعَت خاک‌ها شُد سُنْبُله دارویِ مو کرد مو را سِلْسِله
۹۵۳ آن نِکاحِ زنْ عَرَضْ بُد، شُد فَنا جوهرِ فَرزند حاصل شُد زِ ما
۹۵۴ جُفت کردن اسب و اُشتُر را عَرَض جوهرِ کُرِّه به زاییدن غَرَض
۹۵۵ هست آن بُستانْ نِشاندن هم عَرَض کِشْت جوهرْ گشت، بِسْتان نَکْ غَرَض
۹۵۶ هم عَرَض دان کیمیا بُردن به کار جوهری زان کیمیا گَر شُد بیار
۹۵۷ صَیْقلی کردن عَرَض باشد شَها زین عَرَضْ جوهر هَمی زایَد صَفا
۹۵۸ پس مَگو که من عَمَل‌ها کرده‌ام دَخْلِ آن اَعْراض را بِنْما، مَرَم
۹۵۹ این صِفَت کردن عَرَض باشد، خَمُش سایهٔ بُز را پِیِ قُربانْ مَکُش
۹۶۰ گفت شاها بی‌قُنوطِ عقل نیست گَر تو فرمایی عَرَض را نَقْل نیست
۹۶۱ پادشاها جُز که یأس بَنده نیست گَر عَرَض کان رفت، باز آینده نیست
۹۶۲ گَر نبودی مَر عَرَض را نَقْل و حَشْر فِعْل بودی باطِل و اَقْوالْ فَشْر
۹۶۳ این عَرضَ‌ها نَقْل شُد لَوْنی دِگَر حَشْرِ هر فانی بُوَد کَوْنی دگر
۹۶۴ نَقْلِ هر چیزی بُوَد هم لایِقَش لایِقِ گَلِّه بُوَد هم سایِقَش
۹۶۵ وَقتِ مَحْشَر هر عَرَض را صورتی‌ست صورتِ هر یک عَرَض را نوبَتی‌ست
۹۶۶ بِنْگَر اَنْدر خود، نه تو بودی عَرَض؟ جُنبِشِ جُفتیّ و جُفتی با غَرَض؟
۹۶۷ بِنْگَر اَنْدر خانه و کاشانه‌ها در مُهَندس بود چون افسانه‌ها
۹۶۸ آن فُلان خانه که ما دیدیم خَوش بود موزونْ صُفّه و سَقْف و دَرَش
۹۶۹ از مُهَندس آن عَرَض وَانْدیشه‌ها آلَت آوَرْد و سُتون از بیشه‌ها
۹۷۰ چیست اَصْل و مایهٔ هر پیشه‌‌یی جُز خیال و جُز عَرَض وَانْدیشه‌‌یی؟
۹۷۱ جُمله اَجْزایِ جهان را بی‌غَرَض دَرنِگَر،حاصِل نشُد جُز از عَرَض
۹۷۲ اَوَّلِ فکر آخِر آمد در عَمَل بِنْیَتِ عالَم چُنان دان در اَزَل
۹۷۳ میوه‌ها در فکرِ دل اوَّل بُوَد در عَمَلْ ظاهِر به آخِر می‌شود
۹۷۴ چون عَمَل کردی، شَجَر بِنْشانْدی اَنْدر آخِر حَرفِ اوَّل خوانْدی
۹۷۵ گَرچه شاخ و بَرگ و بیخَش اَوَّل است آن همه از بَهرِ میوه مُرْسَل است
۹۷۶ پَس سِری که مَغزِ آن اَفْلاک بود اَنْدر آخِر خواجهٔ لَوْلاک بود
۹۷۷ نَقْلِ اَعْراض است این بَحْث و مَقال نَقْلِ اَعْراض است این شیر و شَغال
۹۷۸ جُمله عالَم خود عَرَض بودند تا اَنْدَرین معنی بِیامَد هَلْ اَتی
۹۷۹ این عَرَض‌ها از چه زایَد؟ از صُوَر وین صُوَر هم از چه زایَد؟ از فِکَر
۹۸۰ این جهانْ یک فِکْرَت است از عقلِ کُل عقلْ چون شاه است و صورت‌ها رُسُل
۹۸۱ عالَمِ اوَّلْ جهانِ اِمْتِحان عالَمِ ثانی، جَزایِ این و آن
۹۸۲ چاکَرَت شاها جِنایَت می‌کُند آن عَرَضْ زنجیر و زندان می‌شود
۹۸۳ بَنده‌اَت چون خِدمَتِ شایسته کرد آن عَرَضْ نی خِلْعَتی شُد در نَبَرد؟
۹۸۴ این عَرَض با جوهر آن بَیْضه‌ست و طَیْر این از آن و آن ازین زایَد به سَیْر
۹۸۵ گفت شاهَنْشه چُنین گیر، اَلْمُراد این عَرَض‌هایِ تو یک جوهر نَزاد؟
۹۸۶ گفت مَخْفی داشته‌ست آن را خِرَد تا بُوَد غَیب این جهانِ نیک و بَد
۹۸۷ زان که گَر پیدا شُدی اَشْکالِ فِکْر کافِر و مؤمن نگفتی جُز که ذِکرْ
۹۸۸ پس عِیان بودی نه غَیْب ای شاهْ این نَقْشِ دین و کُفر بودی بر جَبین
۹۸۹ کِی دَرین عالَم بُت و بُتگَر بُدی؟ چون کسی را زَهرۀ تَسْخَر بُدی؟
۹۹۰ پَس قیامت بودی این دنیایِ ما در قیامَت کی کُند جُرم و خَطا؟
۹۹۱ گفت شَهْ پوشید حَقْ پاداشِ بَد لیکْ از عامه، نه از خاصانِ خَود
۹۹۲ گَر به دامی اَفْکَنم من یک امیر از امیرانْ خُفْیه دارم، نَزْ وزیر
۹۹۳ حَق به من بِنْمود پس پاداشِ کار وَزْ صُوَرهایِ عَمَل‌ها صد هزار
۹۹۴ تو نِشانی دِهْ که من دانَم تمام ماه را بر من نمی‌پوشَد غَمام
۹۹۵ گفت پس از گفتِ منْ مَقْصود چیست؟ چون تو می‌دانی که آنچ بود چیست
۹۹۶ گفت شَهْ حِکْمَت در اِظْهارِ جهان آن که دانسته بُرون آید عِیان
۹۹۷ آنچه می‌دانِسْت تا پیدا نکرد بر جهان نَنْهاد رَنجِ طَلْق و دَرد
۹۹۸ یک زمان بی‌کار نَتْوانی نِشَست تا بَدی یا نیکی‌یی از تو نَجَست
۹۹۹ این تقاضاهایِ کار از بَهرِ آن شُد مُوَکَّل، تا شود سِرَّت عِیان
۱۰۰۰ پس کَلابه‌یْ تَن کجا ساکن شود چون سَرِ رِشته‌یْ ضَمیرش می‌کَشَد؟
۱۰۰۱ تاسهٔ تو شُد نِشانِ آن کَشِش بر تو بی‌کاری بُوَد چون جانْ‌کَنِش
۱۰۰۲ این جهان و آن جهانْ زایَد اَبَد هر سَبَب مادر، اَثَر از وِیْ وَلَد
۱۰۰۳ چون اَثَر زایید، آن هم شُد سَبَب تا بِزایَد او اثرهایِ عَجَب
۱۰۰۴ این سَبَب‌ها نَسْل بر نَسْل است، لیکْ دیده‌‌یی باید مُنَوَّر نیکْ نیک
۱۰۰۵ شاه با او در سُخَن این‌جا رَسید یا بِدید از وِیْ نشانی یا نَدید
۱۰۰۶ گَر بِدید آن شاهِ جویا دور نیست لیکْ ما را ذِکْرِ آن دَستور نیست
۱۰۰۷ چون زِ گَرمابه بِیامَد آن غُلام سویِ خویشَش خوانْد آن شاه و هُمام
۱۰۰۸ گفت صِحًّا لَکْ نَعیمٌ دایِمُ بَس لَطیفیّ و ظَریف و خوب‌رو
۱۰۰۹ ای دَریغا گَر نبودی در تو آن که هَمی گوید برایِ تو فُلان
۱۰۱۰ شاد گشتی هر کِه رویَت دیدی‌یی دیدنَت مُلْکِ جهانْ اَرْزیدی‌یی
۱۰۱۱ گفت رَمْزی زان بگو ای پادشاه کَزْ برایِ من بِگفت آن دینْ‌تَباه
۱۰۱۲ گفت اوَّل وَصْفِ دوروییت کرد کآشْکارا تو دَوایی، خُفْیه دَرد
۱۰۱۳ خُبْثِ یارش را چو از شَهْ گوش کرد در زمان دریایِ خَشمَش جوش کرد
۱۰۱۴ کَفْ بَرآوَرْد آن غُلام و سُرخ گشت تا که موجِ هَجْوِ او از حَد گذشت
۱۰۱۵ کو زِ اَوَّل دَمْ که با من یار بود هَمچو سگْ در قَحْطْ بَس گُه‌خوار بود
۱۰۱۶ چون دَمادَم کرد هَجْوَش چون جَرَس دست بر لب زد شَهَنْشاهَش که بَس
۱۰۱۷ گفت دانستم ترا از وِی، بِدان از تو جانْ گَنْده‌ست و از یارَتْ دَهان
۱۰۱۸ پَس نِشین ای گَنده‌جانْ از دور تو تا امیرْ او باشد و مأمورْ تو
۱۰۱۹ در حَدیث آمد که تَسْبیح از ریا هَمچو سَبزه‌یْ گولْخَن دان ای کیا
۱۰۲۰ پس بِدان که صورتِ خوب و نِکو با خِصالِ بَد نَیَرزَد یک تَسو
۱۰۲۱ وَرْ بُوَد صورت حَقیر و ناپَذیر چون بُوَد خُلْقَش نِکو، در پاش میر
۱۰۲۲ صورتِ ظاهِر فَنا گردد، بِدان عالَمِ معنی بِمانَد جاوْدان
۱۰۲۳ چند بازی عشق با نَقْشِ سَبو؟ بُگْذر از نَقْشِ سَبو، رو آبْ جو
۱۰۲۴ صورَتَش دیدی، زِ مَعنی غافِلی از صَدَف دُرّی گُزینْ گَر عاقِلی
۱۰۲۵ این صَدَف‌هایِ قَوالِب در جهان گَرچه جُمله زنده‌اند از بَحْرِ جان
۱۰۲۶ لیکْ اَنْدر هر صَدَف نَبْوَد گُهَر چَشم بُگْشا در دلِ هر یک نِگَر
۱۰۲۷ کان چه دارد؟ وین چه دارد؟ می‌گُزین زان که کَم‌یابَست آن دُرِّ ثَمین
۱۰۲۸ گَر به صورت می‌رَوی کوهی به شَکل در بزرگی هست صد چندان که لَعْل
۱۰۲۹ هم به صورتْ دست و پا و پَشمِ تو هست صد چندان که نَقْشِ چَشمِ تو
۱۰۳۰ لیکْ پوشیده نباشد بر تو این کَزْ همه اَعْضا دو چَشم آمد گُزین
۱۰۳۱ از یک اندیشه که آید در دَرون صد جهان گردد به یک دَمْ سَرنِگون
۱۰۳۲ جسمِ سُلطان گَر به صورت یک بُوَد صد هزاران لشکرش در پِی دَوَد
۱۰۳۳ باز شَکل و صورتِ شاهِ صَفی هست مَحْکومِ یکی فِکْرِ خَفی
۱۰۳۴ خَلْقِ بی‌پایانْ زِ یک اندیشه بین گشته چون سَیلی رَوانه بر زمین
۱۰۳۵ هست آن اندیشه پیشِ خَلْقْ خُرد لیکْ چون سَیلی جهان را خورْد و بُرد
۱۰۳۶ پس چو می‌بینی که از اندیشه‌یی قایم است اَنْدر جهانْ هر پیشه‌‌یی
۱۰۳۷ خانه‌ها و قَصرها و شهرها کوه‌ها و دشت‌ها و نَهْرها
۱۰۳۸ هم زمین و بَحْر و هم مِهْر و فَلَک زنده از وِیْ هَمچو کَزْ دریا سَمَک
۱۰۳۹ پَس چرا از اَبْلَهی پیشِ تو کور تَنْ سُلَیمان است وَانْدیشه چو مور؟
۱۰۴۰ می‌نِمایَد پیشِ چَشمَت کُهْ بزرگ هست اندیشه چو موش و کوهْ گُرگ
۱۰۴۱ عالَم اَنْدر چَشمِ تو هَوْل و عَظیم زَابْر و رَعْد و چَرخْ داری لَرز و بیم
۱۰۴۲ وَزْ جهانِ فِکْرَتی ای کَم زِ خَر ایمِن و غافل چو سنگِ بی‌خَبَر
۱۰۴۳ زان که نَقْشی، وَزْ خِرَد بی‌بَهره‌‌یی آدمی خو نیستی، خَرکُرّه‌‌یی
۱۰۴۴ سایه را تو شخصْ می‌بینی زِ جَهْل شَخص ازان شُد پیشِ تو بازیّ و سَهْل
۱۰۴۵ باش تا روزی که آن فِکْر و خیال بَرگُشایَد بی‌حِجابی پَرّ و بال
۱۰۴۶ کوه‌ها بینی شُده چون پَشمْ نَرم نیست گشته این زمینِ سَرد و گرم
۱۰۴۷ نه سَما بینی، نه اَخْتَر، نه وجود جُز خدایِ واحدِ حَیِّ وَدود
۱۰۴۸ یک فَسانه راست آمد یا دروغ تا دَهَد مَر راستی‌ها را فُروغ

دکلمه_مثنوی

1 پاسخ

تعقیب

  1. […]  این مضمون را مولانا در مثنوی (دفتر دوم بخش ۲۳ بیت ۱۰۳۱ به بعد) به نظم آورده […]

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *