مثنوی مولانا – دفتر دوّم – بخش ۲۲ – به راه کردنِ شاه یکی را از آن دو غلام و ازین دیگر پُرسیدن
۸۶۶ | آن غُلامَک را چو دید اَهلِ ذَکا | آن دِگَر را کرد اشارت که بیا | |
۸۶۷ | کافِ رَحْمَت گُفْتَمَش، تَصْغیر نیست | جَد گُوَد فرزندَکَم تَحقیر نیست | |
۸۶۸ | چون بِیامَد آن دُوُم در پیشِ شاه | بود او گَندهدَهان، دندانْ سیاه | |
۸۶۹ | گَرچه شَهْ ناخوش شُد از گُفتارِ او | جُست و جویی کرد هم زَاسْرارِ او | |
۸۷۰ | گفت با این شَکل و این گَنْدِ دَهان | دور بِنْشین، لیکْ آن سوتَر مَران | |
۸۷۱ | که تو اَهلِ نامه و رُقْعه بُدی | نه جَلیس و یار و همبُقْعه بُدی | |
۸۷۲ | تا عِلاجِ آن دَهانِ تو کُنیم | تو حَبیب و ما طَبیبِ پُر فَنیم | |
۸۷۳ | بَهرِ کِیکی نو گِلیمی سوختن | نیست لایِقْ از تو دیده دوختن | |
۸۷۴ | با همه بِنْشین دو سه دَسْتان بِگو | تا بِبینَم صورتِ عَقلَت نِکو | |
۸۷۵ | آن ذَکی را پَس فرستاد او به کار | سوی حَمّامی که رو خود را بِخار | |
۸۷۶ | وین دِگَر را گفت خَهْ تو زیرکی | صد غُلامی در حقیقت، نه یکی | |
۸۷۷ | آن نهیی کآن خواجهتاشِ تو نِمود | از تو ما را سَرد میکرد آن حَسود | |
۸۷۸ | گفت او دُزد و کَژْ است و کَژْنِشین | حیز و نامَرد و چُنین است و چُنین | |
۸۷۹ | گفت پیوسته بُدهست او راستگو | راستگویی من ندیدَسْتَم چو او | |
۸۸۰ | راستگویی در نِهادَش خِلْقَتیست | هرچه گوید، من نگویم آن تَهیست | |
۸۸۱ | کَژْ نَدانَم آن نِکواَنْدیش را | مُتَّهَم دارم وجودِ خویش را | |
۸۸۲ | باشد او در من بِبینَد عَیْبها | من نَبینَم در وجودِ خود شَها | |
۸۸۳ | هر کسی گَر عَیْبِ خود دیدی زِ پیش | کِی بُدی فارغ وِیْ از اِصْلاحِ خویش؟ | |
۸۸۴ | غافلاَند این خَلْق از خود ای پدر | لاجَرَم گویند عَیْبِ هَمدِگَر | |
۸۸۵ | من نَبینَم رویِ خود را ای شَمَن | من بِبینَم رویِ تو، تو رویِ من | |
۸۸۶ | آن کسی که او بِبینَد رویِ خویش | نورِ او از نورِ خَلْقان است بیش | |
۸۸۷ | گَر بِیمرَد، دیدِ او باقی بُوَد | زان که دیدَشْ دیدِ خَلّاقی بُوَد | |
۸۸۸ | نورِ حِسّی نَبْوَد آن نوری که او | رویِ خود مَحْسوس بیند پیشِ رو | |
۸۸۹ | گفت اکنون عیبهایِ او بِگو | آن چُنان که گفت او از عیبِ تو | |
۸۹۰ | تا بِدانَم که تو غَمخوارِ مَنی | کَدْخدایِ مُلْکَت و کارِ مَنی | |
۸۹۱ | گفت ای شَهْ من بگویم عَیْبهاش | گَرچه هست او مَر مرا خوش خواجهتاش | |
۸۹۲ | عَیْبِ او مِهْر و وَفا و مَردُمی | عیبِ او صِدْق و ذَکا و هَمدَمی | |
۸۹۳ | کمترین عیبَش جَوامَردیّ و داد | آن جَوامَردی که جان را هم بِداد | |
۸۹۴ | صد هزاران جانْ خدا کرده پَدید | چه جَوامَردی بُوَد کآن را نَدید | |
۸۹۵ | وَرْ بِدیدی، کِی به جان بُخْلَش بُدی؟ | بَهرِ یک جانْ کِی چُنین غمگین شُدی؟ | |
۸۹۶ | بر لبِ جو بُخْلِ آب آن را بُوَد | کو زِ جویِ آبْ نابینا بُوَد | |
۸۹۷ | گفت پیغامبر که هر کِه از یَقین | دانَد او پاداشِ خود در یَوْمِ دین | |
۸۹۸ | که یکی را دَهْ عِوَض میآیَدَش | هر زمانْ جودی دِگَرگون زایَدَش | |
۸۹۹ | جودْ جُمله از عِوَضها دیدن است | پس عِوَض دیدنْ ضِدِ تَرسیدن است | |
۹۰۰ | بُخْل، نادیدن بُوَد اَعْواض را | شاد دارد دیدِ دُرْ خَوّاض را | |
۹۰۱ | پَس به عالَم هیچ کَس نَبْوَد بَخیل | زان که کَسْ چیزی نَبازَد بیبَدیل | |
۹۰۲ | پَس سَخا از چَشم آمد نه زِ دست | دید دارد کارْ جُز بینا نَرَست | |
۹۰۳ | عیبِ دیگر این که خودبینْ نیست او | هستْ او در هستیِ خود عیبجو | |
۹۰۴ | عیبگوی و عیبجویِ خَود بُدهست | با همه نیکو و با خود بَد بُدهست | |
۹۰۵ | گفت شَهْ جَلْدی مَکُن در مَدْحِ یار | مَدْحِ خود در ضِمْنِ مَدْحِ او مَیار | |
۹۰۶ | زان که من در اِمْتِحان آرَم وِرا | شَرمْساری آیَدَت در ماوَرا |
دکلمه_مثنوی
پیدا کردن عیب های خود و شناخت خویش, به جای عیب جویی از دیگران
هرکسی اگر عیب خودش را پیشاپیش ببیند, هرگز از اصلاح خودش دست بر می دارد؟ (البته که نه)
ای پدر, این مردمان از صفات و اخلاق خود غافل هستند, از این رو ناگریز به گفتن عیب های دیگران هستند.
ای راهب, من روی خود (خصلت های خود) را نمی توانم ببینم بلکه من می توانم روی تو را و تو می توانی روی من را ببینی.
اگر کسی بتواند روی خودش را ببیند (با شخصیت خود آشنا شود), نور (عقل و خرد و شناخت) وجود او از بقیه افراد بیشتر است.
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!