مثنوی مولانا – دفتر دوّم – بخش ۶۰ – تَتِمّهٔ نَصیحَتِ رَسولْ عَلَیْهِ السَّلام بیمار را

 

۲۴۶۱ گفت پیغامبر مَر آن بیمار را چون عِیادت کرد یارِ زار را
۲۴۶۲ که مگر نوعی دُعایی کرده‌یی از جَهالَت زَهْربایی خَورده‌یی؟
۲۴۶۳ یاد آوَر چه دُعا می‌گفته‌یی چون زِ مَکْرِ نَفْسْ می‌آشفته‌یی
۲۴۶۴ گفت یادم نیست، اِلّٰا هِمَّتی دار با من، یادم آید ساعتی
۲۴۶۵ از حُضورِ نوربَخْشِ مُصْطَفیٰ پیشِ خاطِر آمد او را آن دُعا
۲۴۶۶ تافْت زان روزَن که از دل تا دل است روشنی که فَرقِ حَقّ و باطِل است
۲۴۶۷ گفت اینک یادم آمد ای رَسول آن دُعا که گفته‌ام من بوالْفُضول
۲۴۶۸ چون گرفتارِ گُنَه می‌آمدم غَرقه دست اَنْدَر حَشایش می‌زدم
۲۴۶۹ از تو تَهدید و وَعیدی می‌رَسید مُجرِمان را از عَذابِ بَسْ شَدید
۲۴۷۰ مُضْطَرِب می‌گشتم و چاره نبود بَندْ مُحْکم بود و قُفْلِ ناگُشود
۲۴۷۱ نی مَقامِ صَبر و نی راهِ گُریز نی امیدِ توبه، نی جایِ سِتیز
۲۴۷۲ من چو هاروت و چو ماروت از حَزَن آه می‌کردم که ای خَلّاقِ من
۲۴۷۳ از خَطَر هاروت و ماروت آشکار چاهِ بابِل را بِکَردند اختیار
۲۴۷۴ تا عَذابِ آخِرَت این‌جا کَشَند گُرْبُزَند و عاقل و ساحِروَش‌اَند
۲۴۷۵ نیک کردند و به جایِ خویش بود سَهْل‌تر باشد زِ آتش رنجِ دود
۲۴۷۶ حَد ندارد وَصْفِ رَنجِ آن جهان سَهْل باشد رنجِ دنیا پیشِ آن
۲۴۷۷ ای خُنُک آن کو جِهادی می‌کُند بر بَدَن زَجریّ و دادی می‌کُند
۲۴۷۸ تا زِ رنجِ آن جهانی وارَهَد بر خود این رنجِ عبادت می‌نَهَد
۲۴۷۹ من هَمی گفتم که یارَب آن عذاب هم دَرین عالَم بِران بر من شِتاب
۲۴۸۰ تا در آن عالَم فَراغَت باشَدَم در چُنین دَرخواستْ حَلْقه می‌زَدَم
۲۴۸۱ این چُنین رَنْجوری‌یی پیدام شُد جانِ من از رنجْ بی‌آرام شُد
۲۴۸۲ مانده‌ام از ذِکْر و از اَوْرادِ خَود بی‌خَبَر گشتم زِ خویش و نیک و بَد
۲۴۸۳ گَر نمی‌دیدم کُنون من رویِ تو ای خُجَسته، وِیْ مُبارک بویِ تو
۲۴۸۴ می‌شُدم از بَندْ من یک‌بارگی کردی‌اَم شاهانه این غمْ‌خوارگی
۲۴۸۵ گفت هی هی این دُعا دیگر مَکُن بَرمَکَن تو خویش را از بیخ و بُن
۲۴۸۶ تو چه طاقت داری ای مورِ نَژَند که نَهَد بر تو چُنان کوهِ بُلند؟
۲۴۸۷ گفت توبه کردم ای سُلطان که من از سَرِ جَلْدی نَلافَم هیچ فَن
۲۴۸۸ این جهانْ تیه است و تو موسیّ و ما از گُنَه در تیه مانده مُبْتَلا
۲۴۸۹ قومِ موسی راهْ می‌پیموده‌اند آخِر اَنْدَر گامِ اَوَّل بوده‌اند
۲۴۹۰ سال‌ها رَهْ می‌رَویم و در اَخیر هم چُنان در مَنْزِلِ اَوَّل اسیر
۲۴۹۱ گَر دلِ موسیٰ زِ ما راضی بُدی تیه را راه و کَران پیدا شُدی
۲۴۹۲ وَرْ به کُلْ بیزار بودی او زِ ما کِی رَسیدی خوانَمان هیچ از سَما؟
۲۴۹۳ کی زِ سنگی چَشمه‌ها جوشان شُدی؟ در بیابان‌ْمان اَمانِ جان شُدی؟
۲۴۹۴ بَلْ به جایِ خوانْ خود آتش آمدی اَنْدَرین مَنْزِل لَهَب بر ما زدی
۲۴۹۵ چون دودل شُد موسی اَنْدَر کارِ ما گاهْ خَصْمِ ماست و گاهی یارِ ما
۲۴۹۶ خَشمَش آتش می‌زَنَد در رَخْتِ ما حِلْمِ او رَد می‌کُند تیرِ بَلا
۲۴۹۷ کِی بُوَد که حِلْم گردد خشم نیز؟ نیست این نادر زِ لُطْفَت ای عزیز
۲۴۹۸ مَدْحِ حاضر وحشت است از بَهرِ این نامِ موسیٰ می‌بَرَم قاصِد چُنین
۲۴۹۹ وَرْنه موسیٰ کِی رَوا دارد که من پیشِ تو یاد آوَرَم از هیچ تَن؟
۲۵۰۰ عَهْدِ ما بِشْکَست صد بار و هزار عَهْدِ تو چون کوهْ ثابت، بَرقَرار
۲۵۰۱ عَهْدِ ما کاه و به هر بادی زَبون عَهْدِ تو کوه و زِ صد کُهْ هم فُزون
۲۵۰۲ حَقِّ آن قُوَّت که بر تَلْوینِ ما رَحمَتی کُن ای امیرِ لَوْن‌ها
۲۵۰۳ خویش را دیدیم و رُسواییِّ خویش اِمْتِحانِ ما مَکُن ای شاهْ بیش
۲۵۰۴ تا فَضیحَت‌هایِ دیگر را نَهان کرده باشی ای کَریمِ مُسْتَعان
۲۵۰۵ بی‌حَدی تو در جَمال و در کَمال در کَژْی ما بی‌حَدیم و در ضَلال
۲۵۰۶ بی حَدیِّ خویشْ بُگْمار ای کَریم بر کَژیِّ بی‌حَدِ مُشتی لَئیم
۲۵۰۷ هین که از تَقْطیعِ ما یک تارْ مانْد مصر بودیم و یکی دیوار مانْد
۲۵۰۸ اَلْبَقیّه، اَلْبَقیّه، ای خَدیو تا نگردد شاد کُلّی جانِ دیو
۲۵۰۹ بَهرِ ما نی، بَهرِ آن لُطْفِ نَخُست که تو کردی گُمرهان را باز جُست
۲۵۱۰ چون نِمودی قُدرتَت، بِنْمایْ رَحْم ای نَهاده رَحْم‌ها در لَحْم و شَحْم
۲۵۱۱ این دُعا گَر خشم اَفْزایَد تو را تو دُعا تَعلیم فَرما مِهْتَرا
۲۵۱۲ آن‌چُنان کآدم بِیُفتاد از بهشت رَجْعَتَش دادی که رَسْت از دیوِ زشت
۲۵۱۳ دیو کِه بْوَد کو زِ آدم بُگْذَرد؟ بر چُنین نَطْعی ازو بازی بَرَد؟
۲۵۱۴ در حقیقت نَفْعِ آدم شُد همه لَعْنَتِ حاسِد شُده آن دَمدَمه
۲۵۱۵ بازی‌یی دید و دو صد بازی نَدید پس سُتونِ خانهٔ خود را بُرید
۲۵۱۶ آتشی زد شب به کِشتِ دیگران باد آتش را به کِشتِ او بِران
۲۵۱۷ چَشم‌بَندی بود لَعْنَت دیو را تا زیانِ خَصْم دید آن ریو را
۲۵۱۸ خود زیانِ جانِ او شُد ریوِ او گویی آدم بود دیوِ دیوِ او
۲۵۱۹ لَعْنَت این باشد که کَژْبینَش کُند حاسِد و خودبین و پُرکینَش کُند
۲۵۲۰ تا نَدانَد که هر آن کِه کرد بَد عاقِبَت باز آید و بر وِیْ زَنَد
۲۵۲۱ جُمله فَرزین‌بَندها بیند به عکس مات بر وِیْ گردد و نُقْصان و وَکْس
۲۵۲۲ زان که گَر او هیچ بیند خویش را مُهْلِک و ناسور بینَد ریش را
۲۵۲۳ دَرد خیزد زین چُنین دیدن دَرون دَردْ او را از حِجاب آرَد بُرون
۲۵۲۴ تا نگیرد مادران را دَردِ زَهْ طِفْل در زادن نَیابَد هیچ رَهْ
۲۵۲۵ این اَمانَت در دل و دلْ حامله‌ست این نَصیحَت‌ها مِثالِ قابله‌ست
۲۵۲۶ قابله گوید که زن را دَرد نیست دَرد باید، دَردْ کودک را رَهی‌ست
۲۵۲۷ آن کِه او بی‌دَرد باشد، رَهْ‌زَن است زان که بی‌دَردی اَنَاالْحَق گفتن است
۲۵۲۸ آن اَنَا بی‌وَقت گفتن لَعْنَت است آن اَنَا در وَقت گفتن، رَحمَت است
۲۵۲۹ آن اَنَایْ منصورْ رَحمَت شُد یَقین آن اَنَایْ فرعونْ لَعْنَت شُد بِبین
۲۵۳۰ لاجَرَم هر مُرغِ بی‌هنگام را سَر بُریدن واجب است اِعْلام را
۲۵۳۱ سَر بُریدن چیست؟ کُشتن نَفْس را در جِهاد و تَرک گفتن تَفْس را
۲۵۳۲ آن‌چُنان که نیشِ گَزْدُم بَرکَنی تا که یابَد او زِ کُشتن ایمِنی
۲۵۳۳ بَرکَنی دندانِ پُر زَهری زِ مار تا رَهَد مار از بَلایِ سنگسار
۲۵۳۴ هیچ نَکْشَد نَفْس را جُز ظِلِّ پیر دامَنِ آن نَفْس‌کُش را سخت گیر
۲۵۳۵ چون بگیری سخت، آن توفیقِ هو‌ست در تو هر قُوَّت که آید، جَذْبِ اوست
۲۵۳۶ ما رَمَیْتَ اذْ رَمَیْتَ راست دان هر چه کارَد جان، بُوَد از جانِ جان
۲۵۳۷ دستْ گیرنده وِیْ است و بُردبار دَم به دَمْ آن دَم ازو امّید دار
۲۵۳۸ نیست غَمْ گَر دیر بی‌او مانده‌یی دیرگیر و سخت‌گیرش خوانْده‌یی
۲۵۳۹ دیر گیرد، سخت گیرد رَحْمَتَش یک دَمَت غایب ندارد حَضرتَش
۲۵۴۰ وَرْ تو خواهی شَرحِ این وَصل و وَلا از سَرِ اندیشه می‌خوان وَالضُّحیٰ
۲۵۴۱ وَرْ تو گویی هم بَدی‌ها از وِیْ است لیکْ آن نُقْصانِ فَضْلِ او کِی است؟
۲۵۴۲ این بَدی دادن کَمالِ اوست هم من مِثالی گویَمَت ای مُحتَشَم
۲۵۴۳ کرد نَقّاشی دو گونه نَقْش‌ها نَقْش‌هایِ صاف و نَقْشی بی‌صَفا
۲۵۴۴ نَقْشِ یوسُف کرد و حورِ خوشْ‌سِرِشت نَقْش عِفْریتان و اِبْلیسانِ زشت
۲۵۴۵ هر دو گونه نَقْشْ اُستادیِّ اوست زشتیِ او نیست، آن رادیِّ اوست
۲۵۴۶ زشت را در غایَتِ زشتی کُند جُمله زشتی‌ها به گِردَش بَرتَنَد
۲۵۴۷ تا کَمالِ دانِشَش پیدا شود مُنْکِرِ اُستادی‌اَش رُسوا شود
۲۵۴۸ وَرْ نَدانَد زشت کردنْ ناقِص است زین سَبَب خَلّاقِ گَبْر و مُخْلِص است
۲۵۴۹ پس ازین رو کُفر و ایمان شاهِدَند بر خداوندیش و هر دو ساجِدَند
۲۵۵۰ لیکْ مؤمن دان که طَوْعًا ساجِد است زان که جویایِ رضا و قاصِد است
۲۵۵۱ هست کَرْهًا گَبْر هم یَزدان‌پَرَست لیکْ قَصْدِ او مُرادی دیگر است
۲۵۵۲ قَلْعهٔ سُلطانْ عِمارَت می‌کُند لیکْ دَعویِّ اِمارَت می‌کُند
۲۵۵۳ گشته یاغی تا که مُلْکِ او بُوَد عاقِبَت خود قَلْعه سُلطانی شود
۲۵۵۴ مؤمنْ آن قَلْعه برایِ پادشاه می‌کُند مَعْمور، نه از بَهرِ جاه
۲۵۵۵ زشت گوید ای شَهِ زشت‌آفرین قادِری بر خوب و بر زشتِ مَهین
۲۵۵۶ خوب گوید ای شَهِ حُسن و بَها پاکْ گردانیدی‌اَم از عَیْب‌ها

دکلمه_مثنوی

1 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *