مثنوی مولانا – دفتر دوّم – بخش ۶۴ – باز جواب گفتنِ اِبْلیس مُعاویه را

 

۲۶۲۴ گفت ما اوَّل فرشته بوده‌ایم راهِ طاعَت را به جان پِیْموده‌ایم
۲۶۲۵ سالِکانِ راه را مَحْرَم بُدیم ساکنانِ عَرش را هَمدَم بُدیم
۲۶۲۶ پیشهٔ اوَّل کجا از دلْ رَوَد؟ مِهْرِ اوَّل کِی زِ دل بیرون شود؟
۲۶۲۷ در سَفَر گَر روم بینی یا خُتَن از دلِ تو کِی رَوَد حُبُّ الْوَطَن؟
۲۶۲۸ ما هم از مَستانِ این میْ بوده‌ایم عاشقانِ دَرگَهِ وِیْ بوده‌ایم
۲۶۲۹ نافِ ما بر مِهْرِ او بُبْریده‌اند عشقِ او در جانِ ما کاریده‌اند
۲۶۳۰ روزِ نیکو دیده‌ایم از روزگار آبِ رَحمَت خورده‌ایم اَنْدَر بهار
۲۶۳۱ نی که ما را دستِ فَضْلَش کاشته‌ست؟ از عَدَم ما را نه او بَرداشته‌ست؟
۲۶۳۲ ای بَسا کَزْ وِیْ نَوازش دیده‌ایم در گُلِسْتانِ رضا گَردیده‌ایم
۲۶۳۳ بر سَرِ ما دستِ رَحمَت می‌نَهاد چَشمه‌هایِ لُطْف از ما می‌گُشاد
۲۶۳۴ وَقتِ طِفْلی‌اَم که بودم شیرجو گاهْوارَم را که جُنبانید؟ او
۲۶۳۵ از کِه خوردم شیرْ غیرِ شیرِ او؟ کی مرا پَروَرْد جُز تَدبیرِ او؟
۲۶۳۶ خویْ کان با شیر رفت اَنْدَر وجود کِی توان آن را زِ مَردم واگُشود؟
۲۶۳۷ گَر عِتابی کرد دریایِ کَرَم بَسته کِی گردند دَرهایِ کَرَم؟
۲۶۳۸ اَصْلِ نَقْدَشْ داد و لُطْف و بَخشِش است قَهْر بر وِیْ چون غُباری از غِشْ است
۲۶۳۹ از برایِ لُطْفْ عالَم را بِساخت ذَرّه‌ها را آفتابِ او نَواخت
۲۶۴۰ فُرقَت از قَهْرش اگر آبِسْتَن است بَهرِ قَدْرِ وَصلِ او دانستن است
۲۶۴۱ تا دَهَد جان را فِراقَش گوشْمال جان بِدانَد قَدْرِ ایّامِ وِصال
۲۶۴۲ گفت پیغامبر که حَق فرموده است قَصْدِ من از خَلْقْ اِحْسان بوده است
۲۶۴۳ آفریدم تا زِ من سودی کُنند تا زِ شَهْدم دست‌آلودی کُنند
۲۶۴۴ نی برایِ آن که تا سودی کُنم وَزْ برهنه من قَبایی بَرکَنم
۲۶۴۵ چند روزی که زِ پیشَم رانْده ا‌ست چَشمِ من در رویِ خوبَش مانده‌ است
۲۶۴۶ کَزْ چُنان رویی چُنین قَهْر؟ ای عَجَب هر کسی مشغول گشته در سَبَب
۲۶۴۷ من سَبَب را نَنْگَرم کان حادِث است زان که حادثْ حادثی را باعث است
۲۶۴۸ لُطْفِ سابِق را نِظاره می‌کُنم هرچه آن حادثْ دوپاره می‌کُنم
۲۶۴۹ تَرکِ سَجده از حَسَد گیرم که بود آن حَسَد از عشق خیزد، نَزْ جُحود
۲۶۵۰ هر حَسَد از دوستی خیزد یَقین که شود با دوستْ غیری هم‌نِشین
۲۶۵۱ هست شَرطِ دوستی غَیرت‌پَزی هَمچو شَرطِ عَطْسه گفتن دیر زی
۲۶۵۲ چون که بر نَطْعَش جُز این بازی نبود گفت بازی کُن، چه دانم در فُزود؟
۲۶۵۳ آن یکی بازی که بُد من باختم خویشتن را در بَلا انداختم
۲۶۵۴ در بَلا هم می‌چَشَم لَذّاتِ او ماتِ اویَم، ماتِ اویَم، ماتِ او
۲۶۵۵ چون رَهانَد خویشتن را ای سَره هیچ کَس در شش جِهَت از ششدَره؟
۲۶۵۶ جُزوِ شش از کُلِّ شش چون وا رَهَد؟ خاصه که بی‌چون مَر او را کَژْ نَهَد
۲۶۵۷ هر کِه در شش، او درونِ آتش است اوش بِرْهانَد که خَلّاقِ شش است
۲۶۵۸ خود اگر کُفر است و گَر ایمانِ او دستْ‌بافِ حَضرت است و آنِ او

دکلمه_مثنوی

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *