مثنوی مولانا – دفتر دوّم – بخش ۸ – اِلتِزام کردنِ خادمْ تَعهّدِ بَهیمه را و تَخَلُّف نِمودن
۲۰۳ | حَلقهٔ آن صوفیانِ مُسْتَفید | چون که بر وَجْد و طَرَب آخِر رَسید | |
۲۰۴ | خوان بِیاوَرْدند بَهرِ میهمان | از بَهیمه یاد آوَردْ آن زمان | |
۲۰۵ | گفت خادِم را که در آخُر بُرو | راست کُن بَهرِ بَهیمه کاه و جو | |
۲۰۶ | گفت لا حَوْل، این چه اَفْزون گفتن است | از قَدیمْ این کارها کار من است | |
۲۰۷ | گفت تَر کُن آن جواَش را از نَخُست | کان خَرِپیر است و دندانهاش سُست | |
۲۰۸ | گفت لا حَوْل، این چه میگویی مِها | از من آموزَنْد این تَرتیبها | |
۲۰۹ | گفت پالانَش فرو نِهْ پیشْ پیش | دارویِ مَنْبَل بِنِهْ بر پُشتِ ریش | |
۲۱۰ | گفت لا حَوْل، آخِر ای حِکْمَتگُزار | جِنسِ تو مهمانم آمد صد هزار | |
۲۱۱ | جُمله راضی رفتهاند از پیشِ ما | هستْ مِهْمانْ جانِ ما و خویشِ ما | |
۲۱۲ | گفت آبش دِهْ، وَلیکِن شیر، گَرم | گفت لا حَوْل، از تواَم بِگْرفت شَرم | |
۲۱۳ | گفت اَنْدر جو تو کمتر کاه کُن | گفت لا حَوْل، این سُخَن کوتاه کُن | |
۲۱۴ | گفت جایش را بِروب از سَنگ و پُشک | وَرْ بُوَد تَر، ریز بر وِیْ خاکِ خُشک | |
۲۱۵ | گفت لا حَوْل، ای پدر لا حَوْل کُن | با رَسولِ اَهلْ کمتر گو سُخُن | |
۲۱۶ | گفت بِسْتان شانه، پُشتِ خَر بِخار | گفت لا حَوْل ای پدر شَرمی بِدار | |
۲۱۷ | خادم این گفت و میان را بَست چُست | گفت رفتم کاه و جو آرَم نَخُست | |
۲۱۸ | رفت و از آخُر نکرد او هیچ یاد | خوابِ خرگوشی بِدان صوفی بِداد | |
۲۱۹ | رفت خادِم جانِبِ اوباشِ چند | کرد بَر اَنْدَرزِ صوفی ریشخَند | |
۲۲۰ | صوفی از رَهْ مانده بود و شُد دراز | خوابها میدید با چَشمِ فَراز | |
۲۲۱ | کان خَرَش در چَنگِ گُرگی مانده بود | پارهها از پُشت و رانَش میرُبود | |
۲۲۲ | گفت لا حَوْل، این چه مالیخولیاست؟ | ای عَجَب، آن خادِمِ مُشْفِق کجاست؟ | |
۲۲۳ | باز میدید آن خَرَش در راهرَو | گَهْ به چاهی میفُتاد و گَهْ به گَو | |
۲۲۴ | گونهگون میدید ناخوشْ واقِعه | فاتِحه میخوانْد او وَالْقارِعه | |
۲۲۵ | گفت چاره چیست؟ یاران جَستهاند | رفتهاند و جُمله دَرها بستهاند | |
۲۲۶ | باز میگفت ای عَجَب، آن خادِمَک | نه که با ما گشت همنان و نَمَک؟ | |
۲۲۷ | من نکردم با وِیْ اِلّا لُطْف و لین | او چرا با من کُند بَرعکسْ کین؟ | |
۲۲۸ | هر عَداوَت را سَبَب باید سَنَد | وَرْنه جِنْسیَّت وَفا تَلْقین کُند | |
۲۲۹ | باز میگفت آدمِ با لُطْف و جود | کِی بَران اِبْلیس جوری کرده بود؟ | |
۲۳۰ | آدمی مَر مار و گَزْدُم را چه کرد؟ | کو هَمی خواهد مَر او را مرگ و دَرد؟ | |
۲۳۱ | گُرگ را خود خاصیَت بِدْریدن است | این حَسَد در خَلْق آخِر روشن است | |
۲۳۲ | باز میگفت این گُمانِ بَد خَطاست | بر برادر این چُنین ظَنَّم چراست؟ | |
۲۳۳ | باز گفتی حَزْمْ سُوءُ الظَّنِ توست | هر کِه بَدظَنْ نیست کِی مانَد دُرُست؟ | |
۲۳۴ | صوفی اَنْدر وَسْوَسه، وان خَر چُنان | که چُنین بادا جَزایِ دُشمنان | |
۲۳۵ | آن خَرِ مِسْکین میانِ خاک و سنگ | کَژْ شُده پالان، دَریده پالهَنگ | |
۲۳۶ | کُشته از رَه، جُملهٔ شب بیعَلُف | گاه در جان کَندن و گَهْ در تَلَف | |
۲۳۷ | خَر همه شب ذِکْر میکرد ای اِله | جو رَها کردم، کَم از یک مُشتِ کاه | |
۲۳۸ | با زبانِ حال میگفت ای شُیوخ | رَحْمَتی که سوختم زین خامِ شوخ | |
۲۳۹ | آنچه آن خَر دید از رنج و عذاب | مُرغِ خاکی بیند اَنْدر سیلِ آب | |
۲۴۰ | بَسْ به پَهْلو گشت آن شب تا سَحَر | آن خَرِ بیچاره از جَوعُ الْبَقَر | |
۲۴۱ | روز شُد، خادم بِیامَد بامْداد | زود پالان جُست بر پَشتَش نَهاد | |
۲۴۲ | خَرْفروشانه دو سه زَخْمَش بِزَد | کرد با خَر آنچه زان سگ میسِزَد | |
۲۴۳ | خَر جِهَنده گشت از تیزیِّ نیش | کو زبان تا خَر بگوید حالِ خویش؟ |
دکلمه_مثنوی
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!