مثنوی مولانا – دفتر دوّم – بخش ۹ – گُمان بُردنِ کاروانیان که بَهیمهٔ صوفی رَنجور است

 

۲۴۴ چونکه صوفی بَرنِشَست و شد رَوان رو در افتادن گرفت او هر زمان
۲۴۵ هر زمانَش خَلْق بَرمی‌داشتند جُمله رَنْجورَش هَمی‌پِنْداشتند
۲۴۶ آن یکی گوشَش هَمی‌پیچید سَخت وان دِگَر در زیرِ کامَشْ جُست لَخْت
۲۴۷ وان دِگَر در نَعْلِ او می‌جُست سنگ وان دِگَر در چَشمِ او می‌دید زَنگ
۲۴۸ باز می‌گفتند ای شیخ این زِ چیست؟ دی نمی‌گفتی که شُکر، این خَر قَوی‌ست؟
۲۴۹ گفت آن خَر کو به شب لا حَوْل خَورْد جُز بِدین شیوه نَدانَد راه کرد
۲۵۰ چونکه قوتِ خَر به شبْ لا حَوْل بود شبْ مُسَبِّح بود و روز اَنْدر سُجود
۲۵۱ آدمی‌خوارَند اَغْلَب مَردمان از سَلامْ عَلیکَ‌شان کَم جو اَمان
۲۵۲ خانهٔ دیو است دل‌هایِ همه کَم پَذیر از دیوْمَردم دَمْدَمه
۲۵۳ از دَمِ دیو آنکه او لا حَوْل خَورْد هَمچو آن خَر در سَر آید در نَبَرد
۲۵۴ هرکه در دنیا خورَد تَلْبیسِ دیو وَزْ عَدوِّ دوست‌رُو تَعْظیم و ریو
۲۵۵ در رَهِ اسلام و بر پولِ صِراط در سَر آید هَمچو آن خَر از خُباط
۲۵۶ عِشْوه‌هایِ یارِ بَد مَنْیوش هین دامْ بین، ایمِن مَرو تو بر زمین
۲۵۷ صد هزار اِبْلیسِ لا حَوْل آر بین آدَما اِبْلیس را در مارْ بین
۲۵۸ دَم دَهَد گوید تو را ای جان و دوست تا چو قَصّابی کَشَد از دوستْ پوست
۲۵۹ دَم دَهَد تا پوسْتَت بیرون کَشَد وایِ او کَزْ دُشمنانْ اَفْیون چَشَد
۲۶۰ سَر نَهَد بر پایِ تو قَصّاب‌وار دَم دَهَد تا خونْت ریزد زارْ زار
۲۶۱ هَمچو شیری صیدِ خود را خویش کُن تَرکِ عِشْوه‌یْ اَجْنَبیّ و خویش کُن
۲۶۲ هَمچو خادِم دان مُراعاتِ خَسان بی‌کسی بهتر زِ عِشْوه‌یْ ناکَسان
۲۶۳ در زمینِ مَردمانْ خانه مَکُن کارِ خود کُن، کارِ بیگانه مَکُن
۲۶۴ کیست بیگانه؟ تَنِ خاکیِّ تو کَزْ برایِ اوست غَمْناکیِّ تو
۲۶۵ تا تو تَن را چَرب و شیرین می‌دَهی جوهرِ خود را نَبینی فَربَهی
۲۶۶ گَر میانِ مُشکْ تَن را جا شود روزِ مُردن گَنْدِ او پیدا شود
۲۶۷ مُشک را بر تَنْ مَزَن، بر دل بِمال مُشک چِه بْوَد؟ نام پاکِ ذوالْجَلال
۲۶۸ آن مُنافِقْ مُشک بر تَن می‌نَهَد روح را در قَعْرِ گُلخَن می‌نَهَد
۲۶۹ بر زبانْ نامِ حَق و در جانِ او گَنْدها از فکرِ بی‌ایمانِ او
۲۷۰ ذِکْرْ با او هَمچو سَبزه‌یْ گُلْخَن است بر سَرِ مَبْرَز گُل است و سوسن است
۲۷۱ آن نَباتْ آن‌جا یَقین عاریَّت است جایِ آن گُلْ مَجْلِس است و عِشْرت است
۲۷۲ طَیِّبات آید به سویِ طَیِّبین لِلْخَبیثینْ اَلْخَبیثات است هین
۲۷۳ کین مَدار آن‌ها که از کین گُمرَهند گورَشان پَهلویِ کین‌داران نَهَند
۲۷۴ اَصْلِ کینه دوزخ است و کینِ تو جُزوِ آن کُلّ است و خَصّمِ دینِ تو
۲۷۵ چون تو جُزوِ دوزخی، پَسْ هوش دار جُزوْ سویِ کُلِّ خود گیرد قَرار
۲۷۶ وَرْ تو جُزوِ جَنَّتی ای نامْدار عیشِ تو باشد زِ جَنَّت پایْدار
۲۷۷ تَلْخ با تَلْخان یَقین مُلْحَق شود کِی دَمِ باطِلْ قَرینِ حَقْ شود؟
۲۷۸ ای برادر تو همان اندیشه‌‌ای مابَقی تو استخوان و ریشه‌ای
۲۷۹ گَر گُل است اندیشهٔ تو، گُلْشَنی وَرْ بُوَد خاری، تو هیمه‌یْ گُلْخَنی
۲۸۰ گَر گُلابی بر سَرِ جَیْبَت زَنَند وَرْ تو چون بَوْلی بُرونَت اَفْکَنَند
۲۸۱ طَبْله‌ها در پیشِ عَطّاران بِبین جِنْس را با جِنْسِ خود کرده قَرین
۲۸۲ جِنْس‌ها با جِنْس‌ها آمیخته زین تَجانُس زینَتی اَنْگیخته
۲۸۳ گَر درآمیزَند عود و شِکَّرَش برگُزینَد یک‌یک از یک‌دیگَرَش
۲۸۴ طَبْله‌ها بِشْکَست و جان‌ها ریختند نیک و بَد درهَمدِگَر آمیختند
۲۸۵ حَقْ فرستاد اَنْبیا را با وَرَق تا گُزید این دانه‌ها را بر طَبَق
۲۸۶ پیش ازیشان ما همه یکسان بُدیم کَس ندانستی که ما نیک و بَدیم
۲۸۷ قَلْب و نیکو در جهان بودی رَوان چون همه شب بود و ما چون شب‌رُوان
۲۸۸ تا برآمَد آفتابِ اَنْبیا گفت ای غِش دور شو، صافی بیا
۲۸۹ چَشم دانَد فَرق کردنْ رَنگ را چَشم دانَد لَعل را و سنگ را
۲۹۰ چَشم دانَد گوهر و خاشاک را چَشم را زان می‌خَلَد خاشاک‌ها
۲۹۱ دشمنِ روزَند این قَلّابَکان عاشقِ روزَند آن زَرهایِ کان
۲۹۲ زان که روز است آیِنه‌یْ تعریفِ او تا بِبینَد اَشْرفی تَشریفِ او
۲۹۳ حَقْ قیامت را لَقَب زان روز کرد روزْ بِنْمایَد جَمالِ سُرخ و زَرد
۲۹۴ پَسْ حقیقت روزْ سِرِّ اَوْلیاست روزْ پیشِ ماهَشان چون سایه‌هاست
۲۹۵ عکسِ رازِ مَردِ حَق دانید روز عکسِ سَتّاریْش شامِ چَشمْ‌دوز
۲۹۶ زان سَبَب فرمود یَزدان وَالضُّحی وَالضُّحی نورِ ضَمیرِ مُصْطَفی
۲۹۷ قولِ دیگر کین ضُحی را خواست دوست هم برایِ آن که این هم عکسِ اوست
۲۹۸ وَرْنه بر فانی قَسَم گفتن خَطاست خود فَنا چه لایِقِ گفتِ خداست؟
۲۹۹ از خَلیلی لا اُحِبُّ الآفِلین پس فَنا چون خواست رَبُّ الْعالَمین؟
۳۰۰ باز وَالَّیْل است سَتّاریِّ او وان تَنِ خاکیِّ زَنْگاریِّ او
۳۰۱ آفتابَش چون بَرآمَد زان فَلَک با شبِ تَنْ گفت هین ما وَدَّعَکْ
۳۰۲ وَصْل پیدا گشت از عینِ بَلا زان حَلاوت شد عبارت ما قَلی
۳۰۳ هر عبارت خود نِشانِ حالَتی‌ست حالْ چون دست و عبارتْ آلَتی‌ست
۳۰۴ آلَتِ زَرْگَر به دستِ کَفْشگَر هَمچو دانه‌یْ کِشت کرده ریگ‌در
۳۰۵ آلَتِ اِسْکافْ پیشِ بَرزِگَر پیشِ سگ کَهْ، استخوان در پیشِ خَر
۳۰۶ بود اَنا الْحَق در لبِ مَنْصورْ نور بود اَنَاللَّـهْ در لبِ فرعونْ زور
۳۰۷ شد عَصا اَنْدر کَفِ موسی گُوا شد عَصا اَنْدرِ کَفِ ساحِرْ هَبا
۳۰۸ زین سَبَب عیسی بِدان هَمراهِ خَود درنیاموزید آن اسمِ صَمَد
۳۰۹ کو نَدانَد، نَقْص بر آلَت نَهَد سنگ بر گِل زن تو، آتش کِی جَهَد؟
۳۱۰ دست و آلَت همچو سَنگ و آهن است جُفت باید، جُفتْ شَرطِ زادن است
۳۱۱ آن که بی‌جُفت است و بی‌آلَت یکی‌ست در عَدَد شَک است و آن یک بی‌شَکی‌ست
۳۱۲ آن که دو گفت و سه گفت و بیش ازین مُتَّفِق باشند در واحِدْ یَقین
۳۱۳ اَحْوَلی چون دَفْع شد، یکسان شوند دو سه گویان هم یکی گویان شوند
۳۱۴ گر یکی گویی تو در میدانِ او گِرد بر می‌گَرد از چوگانِ او
۳۱۵ گویْ آنگَهْ راست و بی‌نُقْصان شود کو زِ زَخْمِ دستِ شَهْ رَقْصان شود
۳۱۶ گوش دار ای اَحْوَل این‌ها را به هوش دارویِ دیده بِکَش از راهِ گوش
۳۱۷ پس کَلامِ پاک در دل‌هایِ کور می‌نَپایَد، می‌رَوَد تا اَصْلِ نور
۳۱۸ وانْ فُسونِ دیو در دل‌هایِ کَژْ می‌رَوَد چون کَفشِ کَژْ در پایِ کَژْ
۳۱۹ گَرچه حِکمَت را به تَکرار آوَری چون تو نااَهْلی، شود از تو بَری
۳۲۰ وَرْچه بِنْویسی، نِشانَش می‌کُنی وَرْچه می‌لافی، بَیانَش می‌کُنی
۳۲۱ او ز تو رو دَر کَشَد ای پُر سِتیز بَندها را بُگْسِلَد، وَزْ تو گُریز
۳۲۲ وَرْ نخوانیّ و بِبینَد سوزِ تو عِلْم باشد مُرغِ دست‌آموزِ تو
۳۲۳ او نَپایَد پیشِ هر نااوسْتا هَمچو طاووسی به خانه‌یْ روستا

دکلمه_مثنوی

1 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *