مثنوی مولانا – دفتر دوّم – بخش ۸۹ – قِصّهٔ جوحی و آن کودک که پیشِ جنازهٔ پدرِ خویش نوحه می‌کرد

 

۳۱۲۴ کودکی در پیشِ تابوتِ پدر زار می‌نالید و بر می‌کوفت سَر
۳۱۲۵ کِی پدر آخِر کجایَت می‌بَرَند؟ تا تو را در زیرِ خاکی آوَرَند
۳۱۲۶ می‌بَرَندَت خانۀ تَنگ و زَحیر نی دَرو قالیّ و نه در وِیْ حَصیر
۳۱۲۷ نی چراغی در شب و نه روزْ نان نی دَرو بویِ طَعام و نه نِشان
۳۱۲۸ نی دَرَش مَعْمور، نی بر بامْ راه نی یکی همسایه کو باشد پَناه
۳۱۲۹ جسمِ تو که بوسه‌گاهِ خَلْق بود چون شود در خانهٔ کور و کَبود؟
۳۱۳۰ خانهٔ بی‌زینهار و جایِ تَنگ که دَرو نه رویْ می‌مانَد، نه رَنگ
۳۱۳۱ زین نَسَقْ اوصافِ خانه می‌شِمُرد وَزْ دو دیده اشکِ خونین می‌فَشُرد
۳۱۳۲ گفت جوحی با پدر ای اَرجُمَند وَاللهْ این را خانهٔ ما می‌بَرَند
۳۱۳۳ گفت جوحی را پدر اَبْله مَشو گفت ای بابا نِشانی‌ها شِنو
۳۱۳۴ این نِشانی‌ها که گفت او یک به یک خانهٔ ما راست بی‌تَردید و شک
۳۱۳۵ نه حَصیر و نه چراغ و نه طَعام نه دَرَش مَعْمور و نه صَحْن و نه بام
۳۱۳۶ زین نَمَط دارند بر خود صد نِشان لیک کِی بینَند آن را طاغیان؟
۳۱۳۷ خانهٔ آن دل که مانَد بی‌ضیا از شُعاعِ آفتابِ کِبْریا
۳۱۳۸ تَنگ و تاریک است چون جانِ جُهود بی‌نَوا از ذوقِ سُلطانِ وَدود
۳۱۳۹ نه در آن دلْ تافت تابِ آفتاب نه گُشادِ عَرصه و نه فَتْحِ باب
۳۱۴۰ گورْ خوش‌تَر از چُنین دلْ مَر تو را آخِر از گورِ دلِ خود بَرتَر آ
۳۱۴۱ زنده‌ییّ و زنده‌زاد ای شوخ و شَنگ دَم نمی‌گیرد تو را زین گورِ تَنگ؟
۳۱۴۲ یوسُفِ وقتیّ و خورشیدِ سَما زین چَهْ و زندان بَر آ و رو نِما
۳۱۴۳ یونُسَت در بَطْنِ ماهی پُخته شُد مَخْلَصَش را نیست از تَسْبیح بُد
۳۱۴۴ گَر نبودی او مُسَبِّح بَطْنِ نون حَبْس و زندانَش بُدی تا یُبْعَثون
۳۱۴۵ او به تَسْبیح از تَنِ ماهی بِجَست چیست تَسْبیح؟ آیَتِ روزِ اَلَست
۳۱۴۶ گَر فراموشَت شُد آن تَسْبیحِ جان بِشْنو این تَسْبیح‌هایِ ماهیان
۳۱۴۷ هر کِه دید اَلله را اَللهی است هر کِه دید آن بَحْر را آن ماهی است
۳۱۴۸ این جهانْ دریاست و تَنْ ماهیّ و روح یونُسِ مَحْجوب از نورِ صَبوح
۳۱۴۹ گر مُسَبِّح باشد، از ماهی رَهید وَرْنه در وِیْ هَضْم گشت و ناپَدید
۳۱۵۰ ماهیانِ جانْ دَرین دریا پُرَند تو نمی‌بینی که کوری ای نَژَند
۳۱۵۱ بر تو خود را می‌زَنَند آن ماهیان چَشم بُگْشا تا بِبینی‌شان عِیان
۳۱۵۲ ماهیان را گَر نمی‌بینی به دید گوشِ تو تَسْبیحَشان آخِر شَنید
۳۱۵۳ صَبر کردنْ جانِ تَسْبیحاتِ توست صَبر کُن، کآن است تَسْبیحِ دُرُست
۳۱۵۴ هیچ تَسْبیحی ندارد آن دَرَج صَبر کُن، اَلصَّبْرُ مِفْتاحُ الْفَرَج
۳۱۵۵ صَبر چون پولِ صِراط، آن سو بهشت هست با هر خوبْ یک لالایِ زشت
۳۱۵۶ تا زِ لالا می‌گُریزی، وَصل نیست زان که لالا را زِ شاهِدْ فَصْل نیست
۳۱۵۷ تو چه دانی ذوقِ صَبر ای شیشه‌دل؟ خاصه صَبر از بَهرِ آن نَقْشِ چِگِل؟
۳۱۵۸ مَرد را ذوق از غَزا و کَرّ و فَرّ مَر مُخَنَّث را بُوَد ذوق از ذَکَر
۳۱۵۹ جُز ذَکَر نه دینِ او و ذِکْرِ او سویِ اَسْفَل بُرد او را فکرِ او
۳۱۶۰ گَر بَرآیَد تا فَلَک از وِیْ مَتَرس کو به عشقِ سِفْل آموزید دَرس
۳۱۶۱ او به سویِ سِفْل می‌رانَد فَرَس گَرچه سویِ عُلْو جُنْبانَد جَرَس
۳۱۶۲ از عَلَم‌هایِ گدایانْ ترس چیست؟ کآن عَلَم‌ها لُقمهٔ نان را رَهی‌ست

دکلمه_مثنوی

#داستانهای_مثنوی_مولانا

جمعی تابوت پدری را بر دوش می‌بردند و کودکی همراه جمع بود که نالان و گریان می‌رفت و خطاب به تابوت می‌گفت: آخر پدر عزیزم را کجا می‌برید؟! پدر جان می‌خواهند تو را به خاک سپرند. تو را به خانه‌ای تنگ و تاریک می‌برند که هیچ چراغی ندارد. خانه‌ای بی در و پیکر که در آن حصیر و طعامی نمی‌باشد. پسرکی فقیر به نام جوحی با پدرش از آنجا می‌گذشت. بعد از شنیدن این حرفها رو به پدر گفت: پدر جان مثل اینکه تابوت را به خانه ما می‌برند زیرا خانه ما هم نه حصیری دارد نه چراغ و غذایی.

مولانا در این حکایت با طنزی تلخ زندگی طبقات محروم جامعه را ترسیم کرده است.

1 پاسخ
  1. کامر آرون
    کامر آرون گفته:

    سلام ، با توضیح مختصری که در مقصد و مقصود این ابیات ذکر فرمودید ( مولا۲در این حکایت با طنزی…..) تاسف خوردم ار اینکه آن قله رفیع معنای عظیم و سترگ منطوی در این ابیات که بیانگر معنای سعادت و شقاوت بشر محبوس تن مادی و دنیاوی است را به این معنای ولو صادق به سفل کشاندیده شده است . هرکه دید الله را اللهی است / هر که آن دید بحر را او ماهی است و ادامه ابیات

    پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *