مثنوی مولانا – دفتر دوّم – بخش ۸۸ – شِکایَت گفتنِ پیرمَرد به طَبیب از رَنْجوری‌ها و جواب گفتنِ طَبیبْ او را

 

۳۰۹۶ گفت پیری مَر طبیبی را که من در زَحیرَم از دِماغِ خویشتن
۳۰۹۷ گفت از پیری‌ست آن ضَعْفِ دِماغ گفت بر چَشمَم زِ ظُلْمَت هست داغ
۳۰۹۸ گفت از پیری‌ست ای شیخِ قَدیم گفت پُشتَم دَرد می‌آید عَظیم
۳۰۹۹ گفت از پیری‌ست ای شیخِ نِزار گفت هر چه می‌خورَم نَبْوَد گُوار
۳۱۰۰ گفت ضَعْفِ مَعْده هم از پیری است گفت وَقتِ دَمْ مرا دَمْ‌گیری است
۳۱۰۱ گفت آری، اِنْقِطاعِ دَم بُوَد چون رَسَد پیری دو صد عِلَّت شود
۳۱۰۲ گفت ای اَحْمَق بَرین بَردوختی از طَبیبی تو همین آموختی؟
۳۱۰۳ ای مُدَمَّغ عَقْلَت این دانش نَداد که خدا هر رَنْج را دَرمانْ نَهاد؟
۳۱۰۴ تو خَرِ اَحْمَق زِ اندک‌مایگی بر زمین مانْدی زِ کوتَه‌پایگی
۳۱۰۵ پس طَبیبَش گفت ای عُمرِ تو شَصت این غَضَب، وین خَشم هم از پیری است
۳۱۰۶ چون همه اوصاف و اَجْزا شُد نَحیف خویشتن‌داریّ و صَبرَت شُد ضَعیف
۳۱۰۷ بَر نَتابَد دو سُخَن زو هی کُند تابِ یک جُرعه ندارد، قَی کُند
۳۱۰۸ جُز مگر پیری که از حَقّ است مَست در درونِ او حَیاتِ طَیِّبه‌ست
۳۱۰۹ از بُرون پیر است و در باطِنْ صَبی خود چه چیز است آن وَلیّ و آن نَبی؟
۳۱۱۰ گَر نه پیدایَند پیشِ نیک و بَد چیست با ایشانْ خَسان را این حَسَد؟
۳۱۱۱ وَرْ نمی‌دانَنْدَشان عِلْمُ الْیَقین چیست این بُغْض و حِیَل‌سازیّ و کین؟
۳۱۱۲ وَرْ بِدانَنْدی جَزایِ رَستْخیز چون زَنَندی خویش بر شمشیرِ تیز؟
۳۱۱۳ بر تو می‌خَندَد مَبین او را چُنان صد قیامَت در دَرونَسْتَش نَهان
۳۱۱۴ دوزخ و جَنَّت همه اَجْزایِ اوست هرچه اَنْدیشی تو، او بالایِ اوست
۳۱۱۵ هرچه اَنْدیشی، پَذیرایِ فَناست آن کِه در اَنْدیشه نایَد، آن خداست
۳۱۱۶ بر دَرِ این خانه گُستاخی زِ چیست؟ گَر هَمی دانَند کَنْدَر خانه کیست؟
۳۱۱۷ اَبْلَهان تَعْظیمِ مَسجد می‌کُنند در جَفایِ اَهْلِ دلْ جِدْ می‌کُنند
۳۱۱۸ آن مَجاز است، این حَقیقت ای خَران نیست مَسجد جُز دَرونِ سَروَران
۳۱۱۹ مَسجدی کان اَنْدَرونِ اَوْلیاست سَجْده‌گاهِ جُمله است، آن‌جا خداست
۳۱۲۰ تا دلِ اَهْلِ دلی نامَد به دَرد هیچ قَرنی را خدا رُسوا نکرد
۳۱۲۱ قَصْدِ جنگِ اَنْبیا می‌داشتند جسم دیدند، آدمی پِنْداشتند
۳۱۲۲ در تو هست اخلاقِ آن پیشینیان چون نمی‌تَرسی که تو باشی همان؟
۳۱۲۳ آن نِشانی‌ها همه چون در تو هست چون تو زیشانی، کجا خواهی بِرَست؟

دکلمه_مثنوی

#داستانهای_مثنوی_مولانا

پیرمردی پیش پزشک رفت و گفت: حافظه‌ام ضعیف شده است. پزشک گفت: به علتِ پیری است. پیر: چشم‌هایم هم خوب نمی‌بیند. پزشک: ای پیر کُهن، علت آن پیری است. پیر: پشتم خیلی درد می‌کند. پزشک: ای پیرمرد لاغر این هم از پیری است. پیر: هرچه می‌خورم برایم خوب نیست. طبیب گفت: ضعف معده هم از پیری است. پیر گفت: وقتی نفس می‌کشم نفسم می گیرد. پزشک: تنگی نفس هم از پیری است وقتی فرا می‌رسد صدها مرض می‌آید. پیرمرد بیمار خشمگین شد و فریاد زد: ای احمق تو از علم طب همین جمله را آموختی؟! مگر عقل نداری و نمی‌دانی که خدا هر دردی را درمانی داده است. تو خرِ احمق از بی‌عقلی در جا مانده‌ای. پزشک آرام گفت: ای پدر عمر تو از شصت بیشتر است. این خشم و غضب تو هم از پیری است. همه اعضای وجودت ضعیف شده صبر و حوصله‌ات ضعیف شده است. تو تحمل شنیدن دو جمله حرف حق را نداری. همه پیرها چنین هستند. به غیر پیران حقیقت.

#شرح_مثنوی

تفاوت مسجد حقیقی که دل اولیا و مردان خداست با مسجد ظاهر و عدم درک تفاوت این دو توسط نادان ها

آدم های احمق نسبت به مسجد تعظیم و تکریم کننده هستند ولی صاحبدلان را به سختی آزار می دهند.
ای احمق ها, مسجد (و همه عبادتگاهها), صورت و ظاهر هستند و مسجد حقیقی دل انسان های کامل و بزرگان معرفت است.
مسجدی که در باطن اولیا است, خداوند در آنجا حضور دارد و محل سجده واقعی آنجا است.
تا وقتی که دل مردان خدا دچار رنج و محنت نشود, خداوند هیچ ملتی را رسوا نمی کند.

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *