مثنوی مولانا – دفتر دوّم – بخش ۹۲ – قِصّهٔ اَعْرابی و ریگ در جَوال کردن و مَلامَت کردنِ آن فیلسوفْ او را
۳۱۸۴ | یک عَرابی بار کرده اُشْتُری | دو جَوالِ زَفْت از دانه پُری | |
۳۱۸۵ | او نِشَسته بر سَرِ هر دو جَوال | یک حَدیثانداز کرد او را سوآل | |
۳۱۸۶ | از وَطَن پُرسید و آوَرْدش به گفت | وَنْدَر آن پُرسش بَسی دُرها بِسُفت | |
۳۱۸۷ | بعد ازان گُفْتَش که این هر دو جَوال | چیست آکَنده؟ بگو مَصْدوقِ حال | |
۳۱۸۸ | گفت اَنْدَر یک جَوالَم گندم است | در دِگَر ریگی، نه قوتِ مَردم است | |
۳۱۸۹ | گفت تو چون بار کردی این رِمال؟ | گفت تا تنها نَمانَد آن جَوال | |
۳۱۹۰ | گفت نیمِ گندم آن تَنگ را | در دِگَر ریز از پِیِ فرهنگ را | |
۳۱۹۱ | تا سَبُک گردد جَوال و هم شُتُر | گفت شاباش ای حکیمِ اَهْل و حُرّ | |
۳۱۹۲ | این چُنین فکرِ دقیق و رایِ خوب | تو چُنین عُریانْ پیاده در لُغوب؟ | |
۳۱۹۳ | رَحمَش آمد بر حکیم و عَزْم کرد | کِشْ بر اُشتُر بَرنشانَد نیکمَرد | |
۳۱۹۴ | باز گُفتَش ای حکیمِ خوشسُخُن | شَمّهیی از حالِ خود هم شرح کُن | |
۳۱۹۵ | این چُنین عقل و کَفایَت که تو راست | تو وزیری یا شَهی؟ بَر گویْ راست | |
۳۱۹۶ | گفت این هر دو نِیَم، از عامهاَم | بِنْگَر اَنْدَر حال و اَنْدَر جامهاَم | |
۳۱۹۷ | گفت اُشتُر چند داری؟ چند گاو؟ | گفت نه این و نه آن، ما را مَکاو | |
۳۱۹۸ | گفت رَختَت چیست باری در دُکان؟ | گفت ما را کو دُکان و کو مَکان؟ | |
۳۱۹۹ | گفت پس از نَقْد پُرسَم، نَقْد چند؟ | که تویی تنهارو و مَحْبوبپَند | |
۳۲۰۰ | کیمیایِ مِسِّ عالَم با تو است | عقل و دانش را گُوهَر تو بر تو است | |
۳۲۰۱ | گفت وَاللّه نیست یا وَجْهَ الْعَرَب | در همه مُلْکَم وجوهِ قوتِ شب | |
۳۲۰۲ | پا برهنه، تَن برهنه میدَوَم | هر کِه نانی میدَهَد آنجا رَوَم | |
۳۲۰۳ | مَر مرا زین حِکْمَت و فَضْل و هُنر | نیست حاصِلْ جُز خیال و دَردِ سَر | |
۳۲۰۴ | پس عَرَب گُفتَش که رو دور از بَرَم | تا نَبارَد شومیِ تو بر سَرَم | |
۳۲۰۵ | دور بَر آن حِکْمَتِ شومَت زِ من | نُطْقِ تو شوم است بر اَهْلِ زَمَن | |
۳۲۰۶ | یا تو آن سو، رو من این سو میدَوَم | وَرْ تو را رَهْ پیش، من واپَسْ رَوَم | |
۳۲۰۷ | یک جَوالَم گندم و دیگر زِ ریگ | بِهْ بُوَد زین حیلههایِ مُرده ریگ | |
۳۲۰۸ | اَحْمقیاَم پَسْ مُبارک اَحْمَقیست | که دِلَم با برگ و جانم مُتَّقیست | |
۳۲۰۹ | گَر تو خواهی کِتْ شَقاوَت کَم شود | جَهْد کُن تا از تو حِکْمَت کَم شود | |
۳۲۱۰ | حِکْمَتی کَزْ طَبْع زایَد وَزْ خیال | حِکْمَتی نی فیضِ نورِ ذوالْجَلال | |
۳۲۱۱ | حِکْمَتِ دنیا فَزایَد ظَنّ و شَک | حِکْمَت دینی بَرَد فوقِ فَلَک | |
۳۲۱۲ | زَوْبَعانِ زیرکِ آخِر زمان | بَرفُزوده خویش بر پیشینیان | |
۳۲۱۳ | حیلهآموزانْ جِگَرها سوخته | فِعْلها و مَکْرها آموخته | |
۳۲۱۴ | صَبر و ایثار و سَخایِ نَفْس و جود | باد داده، کان بُوَد اِکْسیرِ سود | |
۳۲۱۵ | فکر آن باشد که بُگْشایَد رَهی | راه آن باشد که پیش آید شَهی | |
۳۲۱۶ | شاهْ آن باشد که از خود شَهْ بُوَد | نه به مَخْزنها و لشکر شَهْ شود | |
۳۲۱۷ | تا بِمانَد شاهیِ او سَرمَدی | هَمچو عِزِّ مُلْکِ دینِ اَحْمدی |
دکلمه_مثنوی
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!