مثنوی مولانا – دفتر ششم – بخش ۱۰ – وا نِمودنِ پادشاه به اُمَرا و مُتِعَصّبان در راهِ اَیازْ سَبَبِ فَضیلت و مَرتَبَت و قُربَت و جامگیِ او بریشانْ بر وَجْهی که ایشان را حُجَّت و اعتراض نَمانْد

 

۳۸۸ چون امیران از حَسَد جوشان شُدند عاقِبَت بر شاهِ خود طَعْنه زَدَند
۳۸۹ کین اَیازِ تو ندارد سی خِرَد جامگیِّ سی امیرْ او چون خَورَد؟
۳۹۰ شاه بیرون رفت با آن سی امیر سویِ صَحرا و کُهِسْتان صَیْدگیر
۳۹۱ کارَوانی دید از دورْ آن مَلِک گفت امیری را بُرو ای مُؤْتَفِک
۳۹۲ رو بِپُرس آن کارَوان را بر رَصَد کَزْ کدامین شهر اَنْدَر می‌رَسَد؟
۳۹۳ رفت و پُرسید و بِیامَد که زِ رِی گفت عَزْمَش تا کجا؟ دَرمانْد وِیْ
۳۹۴ دیگری را گفت رو ای بوالْعَلا باز پُرس از کاروان که تا کجا؟
۳۹۵ رفت و آمد گفت تا سویِ یَمَن گفت رَخْتَش چیست هان ای مُوْتَمَن؟
۳۹۶ مانْد حیران گفت با میری دِگَر که بُرو وا پُرس رَخْتِ آن نَفَر
۳۹۷ باز آمد گفت از هر جِنْس هست اَغْلَبِ آن کاسه‌هایِ رازی است
۳۹۸ گفت کِی بیرون شُدند از شهرِ رِی؟ مانْد حیرانْ آن امیرِ سُست پِی
۳۹۹ هم‌چُنین تا سی امیر و بیش تَر سُست‌رای و ناقِصْ اَنْدَر کَرّ و َفَر
۴۰۰ گفت امیران را که من روزی جُدا اِمْتِحان کردم اَیازِ خویش را
۴۰۱ که بِپُرس از کاروان تا از کجاست؟ او بِرَفت این جُمله وا پُرسید راست
۴۰۲ بی‌وَصیَّت بی‌اِشارَت یک به یک حالَشان دَریافت بی‌رَیْبیّ و شَک
۴۰۳ هر چه زین سی میر اَنْدَر سی مَقام کَشف شُد زو آن به یک دَمْ شُد تمام

#دکلمه_مثنوی

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *