مثنوی مولانا – دفتر ششم – بخش ۱۰۰ – مُواخذهٔ یوسُفِ صِدّیق صَلَواتُ اللهُ عَلَیْهِ به حَبْسِ بِضْعَ سِنین به سَبَبِ یاری خواستن از غیرِ حَق و گفتنِ اُذْکُرْنی عِنْدَ رَبِّکَ مَعَ تَقْریرِهِ

 

۳۴۰۹ آن چُنان که یوسُف از زندانی‌یی با نیازی خاضِعی سَعْدانی‌یی
۳۴۱۰ خواست یاری گفت چون بیرون رَوی پیشِ شَهْ گردد امورَت مُسْتَوی
۳۴۱۱ یادِ من کُن پیش تَختِ آن عزیز تا مرا هم وا خَرَد زین حَبْس نیز
۳۴۱۲ کِی دَهَد زندانی‌یی در اِقْتِناص مَردِ زندانیِّ دیگر را خَلاص؟
۳۴۱۳ اَهْلِ دنیا جُملگان زندانی اَند اِنْتِظارِ مرگِ دارِ فانی اَند
۳۴۱۴ جُز مگر نادِر یکی فَردانی‌یی تَنْ به زندانْ جانِ او کیوانی‌یی
۳۴۱۵ پَس جَزایِ آن کِه دید او را مُعین مانْد یوسُف حَبْس در بِضْعَ سِنین
۳۴۱۶ یادِ یوسُف دیو از عَقلَش سِتُرد وَز دِلَش دیو آن سُخَن از یاد بُرد
۳۴۱۷ زین گُنَه کامَد از آن نیکوخِصال ماند در زندان زِ داوَر چند سال
۳۴۱۸ که چه تَقْصیر آمد از خورشیدِ داد تا تو چون خُفّاش اُفتی در سَواد؟
۳۴۱۹ هین چه تَقْصیر آمد از بَحْر و سَحاب تا تو یاری خواهی از ریگ و سَراب؟
۳۴۲۰ عام اگر خُفّاش طَبْع اَند و مَجاز یوسُفا داری تو آخِر چَشمِ باز
۳۴۲۱ گَر خُفاشی رفت در کور و کَبود بازِ سُلطان دیده را باری چه بود؟
۳۴۲۲ پَس اَدَب کَردَش بِدین جُرمْ اوسْتاد که مَساز از چوبِ پوسیده عِماد
۳۴۲۳ لیکْ یوسُف را به خود مشغول کرد تا نَیایَد در دِلَش زان حَبْسْ دَرد
۳۴۲۴ آن‌چُنانَش اُنْس و مَستی داد حَق که نه زندان مانْد پیشَشْ نه غَسَق
۳۴۲۵ نیست زندانی وَحِشْ‌تَراز رَحِم ناخوش و تاریک و پُرخون و وَخِم
۳۴۲۶ چون گُشادَت حَقْ دریچه سویِ خویش در رَحِم هر دَمْ فَزایَد تَنْت بیش
۳۴۲۷ اَنْدَر آن زندان زِ ذوقِ بی‌قیاس خوش شِکُفت از غَرسِ جسمِ تو حَواس
۳۴۲۸ زان رَحِمْ بیرون شُدن بر تو دُرُشت می‌گُریزی از زَهارَش سویِ پُشت
۳۴۲۹ راهِ لَذَّت از دَرون دان نَز بُرون اَبْلَهی دان جُستنِ قَصر و حُصون
۳۴۳۰ آن یکی در کُنجِ مَسجدْ مَست و شاد وان دِگَر در باغْ تُرْش و بی‌مُراد
۳۴۳۱ قَصر چیزی نیست ویران کُن بَدَن گنج در ویرانی است ای میرِ من
۳۴۳۲ این نمی‌بینی که در بَزْمِ شراب مَستْ آن گَهْ خوش شود کو شُد خَراب؟
۳۴۳۳ گَرچه پُر نَقْش است خانه بَر کَنَش گنج جو وَزْ گنجْ آبادان کُنَش
۳۴۳۴ خانه‌یی پُر نَقْشِ تصویر و خیال وین صُوَر چون پَرده بر گنجِ وِصال
۳۴۳۵ پَرتوِ گنج است و تابِش‌هایِ زَر که دَرین سینه هَمی‌جوشَد صُوَر
۳۴۳۶ هم زِ لُطف و عکسِ آبِ با شَرَف پَرده شُد بر رویِ آبْ اَجْزایِ کَف
۳۴۳۷ هم زِ لُطف و جوشِ جانِ با ثَمَن پَرده‌یی بر رویِ جان شُد شَخْصِ تَن
۳۴۳۸ پَس مَثَل بِشْنو که در اَفْواهْ خاست کین چه بر ماست ای برادر هم زِ ماست
۳۴۳۹ زین حِجابْ این تشنگانِ کَفْ‌پَرَست ز آبِ صافی اوفْتاده دورْدست
۳۴۴۰ آفتابا با چو تو قِبْله و اِمام شبْ‌پَرَستیّ و خُفاشی می‌کُنیم
۳۴۴۱ سویِ خود کُن این خُفاشان را مَطار زین خُفاشیشان بِخَر ای مُسْتَجار
۳۴۴۲ این جوان زین جُرمْ ضال است و مُغیر که بمن آمد ولی او را مگیر
۳۴۴۳ در عِمادُ الْمُلْک این اَنْدیشه‌ها گشته جوشان چون اَسَد در بیشه‌ها
۳۴۴۴ ایستاده پیشِ سُلطانْ ظاهِرَش در ریاضِ غَیْبْ جانِ طایِرَش
۳۴۴۵ چون مَلایِک او به اِقْلیمِ اَلَست هر دَمی می‌شُد به شُربِ تازه مَست
۳۴۴۶ اَنْدَرونْ سور و بُرونْ چون پُر غَمی در تَنِ هَمچون لَحَد خوش عالَمی
۳۴۴۷ او دَرین حیرت بُد و در اِنْتِظار تا چه پیدا آید از غَیْب و سِرار؟
۳۴۴۸ اسب را اَنْدَر کَشیدند آن زمان پیشِ خوارَمْشاه سَرهَنگانْ کَشان
۳۴۴۹ اَلْحَق اَنْدَر زیرِ این چَرخِ کَبود آن‌چُنان کُرّه به قَدّ و تَکْ نبود
۳۴۵۰ می‌رُبودی رَنگِ او هر دیده را مَرْحَب آن از بَرق و مَهْ زاییده را
۳۴۵۱ هَمچو مَهْ هَمچون عُطارِدْ تیزْرو گویی‌یی صَرْصَرْ عَلَف بودش نه جو
۳۴۵۲ ماهْ عَرصه‌یْ آسْمان را در شبی می‌بَرَد اَنْدَر مَسیر و مَذهَبی
۳۴۵۳ چون به یک شب مَهْ بُرید اَبْراج را از چه مُنْکر می‌شَوی مِعْراج را؟
۳۴۵۴ صد چو ماه است آن عَجَب دُرِّ یَتیم که به یک ایمایِ او شُد مَهْ دو نیم
۳۴۵۵ آن عَجَب کو در شِکافِ مَهْ نِمود هم به قَدْرِ ضَعْفِ حِسِّ خَلْق بود
۳۴۵۶ کار و بارِ اَنْبیا و مُرْسَلون هست از اَفْلاک و اَخْتَرها بُرون
۳۴۵۷ تو بُرون رو هم زِ اَفْلاک و دَوار وان گَهان نَظّاره کُن آن کار و بار
۳۴۵۸ در میانِ بَیْضه‌یی چون فَرْخ‌ها نَشْنَوی تَسْبیحِ مُرغانِ هوا
۳۴۵۹ مُعْجزات این‌جا نخواهد شَرح گَشت زَاسْب و خوارَمْشاه گو و سَرگُذشت
۳۴۶۰ آفتابِ لُطفِ حَقْ بر هر چه تافت از سگ و از اسبْ فَرِّ کَهْف یافت
۳۴۶۱ تابِ لُطْفَش را تو یکسان هم مَدان سنگ را و لَعْل را داد او نِشان
۳۴۶۲ لَعْل را زان هست گنجِ مُقْتَبَس سنگ را گَرمیّ و تابانیّ و بَس
۳۴۶۳ آن کِه بر دیوار اُفْتَد آفتاب آن‌چُنان نَبْوَد کَزْ آب و اِضْطِراب
۳۴۶۴ چون دَمی حیران شُد از وِیْ شاهِ فَرد رویِ خود سویِ عِمادُ الْمُلْک کرد
۳۴۶۵ کِی اِچی بَس خوب اسبی نیست این؟ از بهشت است این مگر نه از زمین
۳۴۶۶ پَس عِمادُ الْمُلْک گُفتَش ای خَدیو چون فرشته گردد از مَیْلِ تو دیو
۳۴۶۷ در نَظَر آنچْ آوَری گردید نیک بَس گَش و رَعْناست این مَرکَب وَلیک
۳۴۶۸ هست ناقِصْ آن سَر اَنْدَر پیکرش چون سَرِ گاواست گویی آن سَرَش
۳۴۶۹ در دلِ خوارَمْشه این دَم کار کرد اسب را در مَنْظَرِ شَهْ خوار کرد
۳۴۷۰ چون غَرَض دَلّاله گشت و واصِفی از سه گَزْ کَرباس یابی یوسُفی
۳۴۷۱ چون که هنگامِ فِراقِ جان شود دیوْ دَلّال دُر ایمان شود
۳۴۷۲ پَس فُروشَد اَبْلَه ایمان را شِتاب اَنْدَر آن تَنگی به یک اِبْریقْ آب
۳۴۷۳ وان خیالی باشد و اِبْریقْ نی قَصْدِ آن دَلّال جُز تَخْریقْ نی
۳۴۷۴ این زمان که تو صَحیح و فَربَهی صِدْق را بَهْرِ خیالی می‌دَهی
۳۴۷۵ می‌فُروشی هر زمانی دُرِّ کان هَمچو طِفْلی می‌سِتانی گِردکان
۳۴۷۶ پَس در آن رَنْجوری روزِ اَجَل نیست نادِر گَر بُوَد اینَت عَمَل
۳۴۷۷ در خیالَت صورتی جوشیده‌یی هَمچو جَوْزی وَقتِ دَقْ پوسیده‌یی
۳۴۷۸ هست از آغاز چون بَدْر آن خیال لیکْ آخِر می‌شود هَمچون هِلال
۳۴۷۹ گَر تو اَوَّل بِنْگَری چون آخِرَش فارغ آیی از فَریب فاتِرَش
۳۴۸۰ جَوْزِ پوسیده‌ست دنیا ای اَمین اِمْتِحانَش کَم کُن از دورَش بِبین
۳۴۸۱ شاهْ دید آن اسب را با چَشمِ حال وان عِمادُالْمُلْکْ با چَشمِ مَآل
۳۴۸۲ چَشمِ شَهْ دو گَز هَمی دید از لُغَز چَشمِ آن پایان‌نِگَر پنجاه گَزْ
۳۴۸۳ آن چه سُرمه‌ست آن که یَزدان می‌َکَشَد کَزْ پَسِ صد پَرده بیند جانْ رَشَد؟
۳۴۸۴ چَشمِ مِهْتَر چون به آخِر بود جُفت پَس بِدان دیده جهان را جیفه گفت
۳۴۸۵ زین یکی ذَمَّش که بِشْنود او وَحَسْب پَس فَسُرد اَنْدَر دلِ شَهْ مِهْرِ اسب
۳۴۸۶ چَشمِ خود بُگْذاشت و چَشمِ او گُزید هوشِ خود بُگْذاشت و قولِ او شَنید
۳۴۸۷ این بَهانه بود و آن دَیّان فَرد از نیاز آن در دلِ شَهْ سَرد کرد
۳۴۸۸ دَر بِبَست از حُسنِ او پیشِ بَصَر آن سُخَن بُد در میانْ چون بانگِ دَر
۳۴۸۹ پَرده کرد آن نُکته را بر چَشمِ شَهْ که از آن پَرده نِمایَد مَهْ سِیَه
۳۴۹۰ پاکْ بَنّایی که بَر سازد حُصون در جهانِ غَیْب از گفت و فُسون
۳۴۹۱ بانگِ درْدان گفت را از قَصرِ راز تا که بانگِ وا شُد است این یا فَراز؟
۳۴۹۲ بانگِ دَر مَحْسوس و دَر از حِسْ بُرون تُبْصرون این بانگ و در لا تُبْصِرون
۳۴۹۳ چَنگِ حِکْمَت چون که خوش‌آواز شُد تا چه دَر از رَوْضِ جَنَّت باز شُد
۳۴۹۴ بانگِ گفتِ بَد چو دَرْوا می‌شود از سَقَر تا خود چه دَر وا می‌شود؟
۳۴۹۵ بانگِ دَر بِشْنو چو دوری از دَرَش ای خُنُک او را که وا شُد مَنْظَرَش
۳۴۹۶ چون تو می‌بینی که نیکی می‌کُنی بر حَیات و راحَتی بَر می‌زَنی
۳۴۹۷ چون که تَقْصیر و فَسادی می‌رَوَد آن حَیات و ذوقْ پنهان می‌شود
۳۴۹۸ دیدِ خود مَگْذار از دیدِ خَسان که به مُردارَت کَشَند این کَرکَسان
۳۴۹۹ چَشمِ چون نَرگس فروبَندی که چی؟ هین عصایَم کَشْ که کورم ای اِچی
۳۵۰۰ وان عَصاکَش که گُزیدی در سَفَر خود بِبینی باشد از تو کورْتَر
۳۵۰۱ دستْ کورانه به حَبْلُ اللهْ زَن جُز بر اَمْر و نَهیِ یَزدانی مَتَن
۳۵۰۲ چیست حَبْلُ‌اللهْ ؟ رها کردن هوا کین هوا شُد صَرْصَری مَر عاد را
۳۵۰۳ خَلْق در زندان نِشَسته از هواست مُرغ را پَرها بِبَسته از هواست
۳۵۰۴ ماهی اَنْدَر تابهٔ گرم از هواست رَفته از مَسْتوریانْ شَرم از هواست
۳۵۰۵ چَشمِ شِحْنه شُعلهٔ نار از هواست چارْمیخ و هَیْبَتِ دار از هواست
۳۵۰۶ شِحْنهٔ اَجْسام دیدی بر زمین شِحْنهٔ اَحْکامِ جان را هم بِبین
۳۵۰۷ روح را در غَیْبْ خود اِشْکَنجه‌هاست لیک تا نَجْهی شِکَنجه در خَفاست
۳۵۰۸ چون رَهیدی بینی اِشْکَنجه وْ دَمار زان که ضِدّ از ضِدّ گردد آشکار
۳۵۰۹ آن کِه در چَهْ زاد و در آبِ سیاه او چه داند لُطفِ دشت و رَنجِ چاه؟
۳۵۱۰ چون رَها کردی هوا از بیمِ حَق دَر رَسَد سَغْراقْ از تَسْنیمِ حَق
۳۵۱۱ لا تُطَرِّقْ فی هَواکَ سَلْ سَبیل مِنْ جَنابِ اللهِ نَحْوَ السَّلْسَبیل
۳۵۱۲ لا تَکُنْ طَوْعَ الْهَوی مِثْلَ الْحَشیش اِنِّ ظِلَّ الْعَرْشِ اَوْلی مِنْ عَریش
۳۵۱۳ گفت سُلطان اسب را وا پَس بَرید زودْتَر زین مَظْلَمه بازَم خرید
۳۵۱۴ با دلِ خود شَهْ نَفَرمود این قَدَر شیر را مَفْریب زین رَاْسُ الْبَقَر
۳۵۱۵ پایِ گاو اَنْدَر میان آری زِ داو رو نَدوزَد حَقْ بر اسبی شاخِ گاو
۳۵۱۶ بَس مُناسب صَنْعَت است این شُهره زاو کِی نَهَد بر جسمِ اسب او عُضوِ گاو؟
۳۵۱۷ زاوْ اَبْدان را مُناسب ساخته قَصرهایِ مُنْتَقِل پَرداخته
۳۵۱۸ در میانِ قَصرها تَخْریج‌ها از سویِ اینْ سویِ آن ِصهْریج‌ها
۳۵۱۹ وَز دَرونْشان عالَمی بی‌مُنْتَها در میانِ خَرگَهی چندین فضا
۳۵۲۰ گَهْ چو کابوسی نِمایَد ماه را گَهْ نِمایَد روضه قَعْرِ چاه را
۳۵۲۱ قَبْض و بَسْطِ چَشمِ دلْ از ذوالْجَلال دَم به دَم چون می‌کُند سِحْرِ حَلال
۳۵۲۲ زین سَبَب دَرخواست از حَقْ مُصْطَفی زشت را هم زشت و حَق را حَقْ‌َنَما
۳۵۲۳ تا به آخِر چون بِگَردانی وَرَق از پَشیمانی نَیُفْتَم در قَلَق
۳۵۲۴ مَکْر که کرد آن عِمادُ الْمُلْکِ فَرد مالِکُ الْمُلْکَش بِدان اِرْشاد کرد
۳۵۲۵ مَکْرِ حَق سَرچشمهٔ این مَکْرهاست قَلْب بَیْنَ اِصْبَعَیْنِ کِبْریاست
۳۵۲۶ آن کِه سازد در دِلَت مَکْر و قیاس آتشی دانَد زدن اَنْدَر پَلاس

#دکلمه_مثنوی

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *