مثنوی مولانا – دفتر ششم – بخش ۹۹ – دیدنِ خوارزمشاه رَحِمَهُ الله در سَیْرانْ در مَوکِبِ خود اسبی بَسْ نادر و تَعَلُّقِ دلِ شاه به حُسن و چُستیِ آن اسب و سَرد کردن عِمادُالْمُلْک آن اسب را در دلِ شاه و گُزیدنِ شاه گفتِ او را بر دیدِ خویش چُنان که حَکیم رَحْمَةُالله عَلَیْهِ در اِلهینامه فرمود چون زبانِ حَسَد شود نَخّاس یوسُفی یابی از گَزی کَرباس از دَلّالی برادرانِ یوسُفْ حَسودانه در دلِ مُشتریانْ آن چَندان حُسن پوشیده شُد و زشت نِمودن گرفت که وَکانوا فِیْهِ مِنَ الزّا هِدین
۳۳۵۴ | بود امیری را یکی اَسْبی گُزین | در گَلهیْ سُلطان نَبودَش یک قَرین | |
۳۳۵۵ | او سَواره گشت در موکِبْ بگاه | ناگهان دید اسپ را خوارَزْمشاه | |
۳۳۵۶ | چَشمِ شَهْ را فَرّ و رنگِ او رُبود | تا به رَجْعَت چَشمِ شَهْ با اسب بود | |
۳۳۵۷ | بر هر آن عُضوَش که اَفْکَندی نَظَر | هر یَکَش خوشتَر نِمودی زان دِگَر | |
۳۳۵۸ | غیرِ چُستیّ و گَشیّ و رَوْحَنَت | حَقْ برو اَفْکَنده بُد نادِر صِفَت | |
۳۳۵۹ | پَس تَجَسُّس کرد عقلِ پادشاه | کین چه باشد که زَنَد بر عقلْ راه؟ | |
۳۳۶۰ | چَشمِ من پُرَّست و سیراست و غَنی | از دو صد خورشید دارد روشنی | |
۳۳۶۱ | ای رُخِ شاهانْ بَرِ من بَیْذَقی | نیمْ اَسبَم دَر رُبایَد بی حَقی؟ | |
۳۳۶۲ | جادویی کردهست جادو آفرین | جَذْبه باشد آن نه خاصیّات این | |
۳۳۶۳ | فاتِحه خوانْد و بَسی لا حَوْل کرد | فاتِحَهش در سینه میاَفْزود دَرد | |
۳۳۶۴ | زان که او را فاتِحه خود میکَشید | فاتِحه در جَرّ و دَفْع آمد وَحید | |
۳۳۶۵ | گر نِمایَد غیر هم تَمْویهِ اوست | وَرْ رَوَد غیر از نَظَر تَنْبیهِ اوست | |
۳۳۶۶ | پَس یَقین گَشتَش که جَذْبه زان سَریست | کارِ حَقْ هر لحظه نادِرآوَریست | |
۳۳۶۷ | اسبِ سنگین گاوِ سنگینْ زِ ابْتِلا | میشود مَسْجود از مَکْرِ خدا | |
۳۳۶۸ | پیش کافِر نیست بُت را ثانییی | نیست بُت را فَرّ و نه روحانییی | |
۳۳۶۹ | چیست آن جاذِبْ نَهان اَنْدَر نَهان | در جهان تابیده از دیگر جهان؟ | |
۳۳۷۰ | عقلْ مَحْجوب است و جانْ هم زین کَمین | من نمیبینم تو میتوانی بِبین | |
۳۳۷۱ | چون که خوارَمْشَه زِ سَیْران باز گشت | با خَواصِ مُلْکِ خود هَمْراز گشت | |
۳۳۷۲ | پَس به سَرهَنگان بِفَرمود آن زمان | تا بیارَند اسب را زان خانْدان | |
۳۳۷۳ | هَمچو آتش دَر رَسیدند آن گُروه | هَمچو پَشمی گشت امیرِ هَمچو کوه | |
۳۳۷۴ | جانَش از دَرد و غَبین تا لب رَسید | جُز عِمادُالْمُلْک زِنْهاری ندید | |
۳۳۷۵ | که عِمادُالْمُلْک بُد پایِ عَلَم | بَهْرِ هر مَظْلوم و هر مَقْتول غَم | |
۳۳۷۶ | مُحْترمتَر خود نَبُد زو سَروَری | پیشِ سُلطان بود چون پیغامبری | |
۳۳۷۷ | بیطَمَع بود او اَصیل و پارسا | رایِض و شبْخیز و حاتِمْ در سَخا | |
۳۳۷۸ | بَسْ هُمایونْرای و با تَدْبیر و راد | آزْموده رایِ او در هر مُراد | |
۳۳۷۹ | هم به بَذْلِ جانْ سَخیّ و هم به مال | طالِبِ خورشیدِ غَیبْ او چون هِلال | |
۳۳۸۰ | در امیری او غَریب و مُحْتَبِس | در صِفاتِ فَقر وخُلَّت مُلْتَبِس | |
۳۳۸۱ | بوده هر مُحتاج را هَمچون پدر | پیشِ سُلطانْ شافِع و دَفْعِ ضَرَر | |
۳۳۸۲ | مَر بَدان را سِتْر چون حِلْمِ خدا | خُلْقِ او بَرعکسِ خَلْقان و جُدا | |
۳۳۸۳ | بارها میشُد به سویِ کوهْ فَرد | شاه با صد لابِه او را دَفْع کرد | |
۳۳۸۴ | هر دَم اَرْ صد جُرم را شافِع شُدی | چَشمِ سُلطان را ازو شَرم آمدی | |
۳۳۸۵ | رفت او پیشِ عِمادُ الْمُلْکِ راد | سَر بِرِهنه کرد و بر خاکْ اوفْتاد | |
۳۳۸۶ | که حَرَم با هر چه دارم گو بگیر | تا بگیرد حاصِلَم را هر مُغیر | |
۳۳۸۷ | این یکی اَسب است جانم رَهْنِ اوست | گَر بَرَد مُردم یَقین ای خیرْدوست | |
۳۳۸۸ | گَر بَرَد این اسب را از دستِ من | من یَقین دانم نخواهم زیستن | |
۳۳۸۹ | چون خدا پیوستگییی داده است | بر سَرَم مالْ ای مَسیحا زود دست | |
۳۳۹۰ | از زن و زَرّ و عَقارَم صَبر هست | این تَکَلُّف نیست نی تَزویری است | |
۳۳۹۱ | اَنْدَرین گر مینداری باوَرَم | اِمْتِحان کُن اِمْتِحان گفت و قَدَم | |
۳۳۹۲ | آن عِمادُالْمُلْکْ گِریانْ چَشمْمال | پیشِ سُلطان دَر دَوید آشفتهحال | |
۳۳۹۳ | لب بِبُست و پیشِ سُلطان ایستاد | راز گویان با خدا رَبُّ الْعِباد | |
۳۳۹۴ | ایستاده رازِ سُلطان میشَنید | وَنْدَرونْ اَنْدیشهاَش این میتَنید | |
۳۳۹۵ | کِی خداگَر آن جوان کَژْ رَفت راه | که نَشایَد ساختن جُز تو پَناه | |
۳۳۹۶ | تو از آنِ خود بِکُن از وِیْ مگیر | گَرچه او خواهد خَلاص از هر اسیر | |
۳۳۹۷ | زان که مُحتاجَند این خَلْقان همه | از گدایی گیر تا سُلطانْ همه | |
۳۳۹۸ | با حُضورِ آفتابِ با کَمال | رَهْنِمایی جُستن از شمع و ذُبال؟ | |
۳۳۹۹ | با حُضورِ آفتابِ خوشَْمَساغ | روشنایی جُستن از شمع و چراغ؟ | |
۳۴۰۰ | بیگُمان تَرکِ اَدَب باشد زِ ما | کُفرِ نِعْمَت باشد و فِعْلِ هوا | |
۳۴۰۱ | لیکْ اَغْلَب هوشها در اِفْتِکار | هَمچو خُفّاشند ظُلْمَت دوستْدار | |
۳۴۰۲ | در شب اَرْ خُفّاش کِرْمی میخَورَد | کِرْم را خورشیدِ جانْ میپَروَرَد | |
۳۴۰۳ | در شب اَرْ خُفّاش از کِرْمیست مَست | کِرْم از خورشیدْ جُنبَنده شُدهست | |
۳۴۰۴ | آفتابی که ضیا زو میزَهَد | دُشمنِ خود را نَواله میدَهَد | |
۳۴۰۵ | لیکْ شَهْبازی که او خُفّاش نیست | چَشمِ بازش راستبین و روشنیست | |
۳۴۰۶ | گَر به شب جویَد چو خُفّاش او نُمو | در اَدَب خورشیدْ مالَد گوشِ او | |
۳۴۰۷ | گویَدَش گیرم که آن خُفّاش لُد | عِلَّتی دارد ترا باری چه شُد؟ | |
۳۴۰۸ | مالِشَت بِدْهَم به زَجْر از اِکْتِیاب | تا نَتابی سَر دِگَر از آفتاب؟ |
#شرح_مثنوی
#داستانهای_مثنوی_مولانا
امیری از سپاهیان خوارزمشاه اسبی بسیار اصیل و زیبا داشت. در صبحگاهی که همه سپاهیان و امیر و اسبش حضور داشتند چشم شاه این اسب را گرفت و دستور داد هرطور شده اسب را از صاحبش بگیرند و نزد او بیاورند. ماموران هم به سرعت دستور او را انجام داده و به زور اسب را از امیر گرفتند و نزد شاه آوردند. امیر مالباخته که بسیار وابسته اسب زیبایش بود چارهای جز این ندید که به وزیر شاه که مردی نیک سرشت بود پناه آورد. وزیر پس از شنیدن گله و شکایت پرسوز امیر، برآن شد هرطور شده با تدبیری خاص اسب را از شاه پس گرفته و به او بازگرداند. پس به سوی شاه شتافت. شاه که مشغول تماشای اسب در کاخ بود رو به وزیر گفت: ببین، عجب اسبی است، گویی از بهشت آمده! وزیر گفت: شاها! البته که این اسب زیبا و جذاب است ولی اگر خوب بررسیاش کنیم نوعی بیتناسبی در اندامش آشکار است. مثلا سرش را ببینید. مانند سر گاو است ولی چون شاه بدو علاقمند شده البته زشتی اندام او را نمیبیند چنانچه که اگر آدمی علاقمند دیوی شود او را فرشته مییابد. این سخنان با تدبیر وزیر آنقدر تاثیرگذار بود که شاه از اسب دل سیر شد و آن را به صاحبش بازگرداند.
مولانا درین حکایت مضرات تقلید و آفت دهان بینی را به خوبی نشان میدهد.
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!