مثنوی مولانا – دفتر ششم – بخش ۱۲ – حِکایَت آن صَیّادی که خویشتن در گیاه پیچیده بود و دَستهٔ گُل و لاله را کُلَه‌وار به سَر فُرو کَشیده تا مُرغانْ او را گیاه پِنْدارند و آن مُرغ زیرک بویْ بُرد اندکی که این آدمی‌ست که بَرین شکلْ گیاه ندیدم امّا همْ تمامْ بوی نَبُرد به اَفْسون او مَغْرور شُد زیرا در اِدْراکِ اَوَّل قاطِعی نداشت در اِدْراک مَکْرِ دوم قاطِعی داشت و هُوَ الْحِرْصُ وَ الطَّمَعُ لا سِیَّما عِنْدَ فَرْطِ الْحاجَةِ وَ الْفَقْرِ قالَ النَّبیُّ صَلَی اللهُ عَلَیْهِ وَ سَلَّمَ کادَ الْفَقْرُ اَنْ یَکونَ کُفراً

 

۴۳۸ رَفت مُرغی در میانِ مَرغْزار بود آن جا دامْ از بَهْرِ شکار
۴۳۹ دانهٔ چَندی نَهاده بر زمین وان صَیاد آن جا نِشَسته درکَمین
۴۴۰ خویشتن پیچیده در بَرگ و گیاه تا دَراُفْتَد صَیْدِ بیچاره زِ راه
۴۴۱ مُرغَک آمد سویِ او از ناشِناخت پَسْ طَوافی کرد و پیشِ مَرد تاخت
۴۴۲ گفت او را کیستی تو سَبزپوش در بیابانْ در میانِ این وُحوش؟
۴۴۳ گفت مَردِ زاهِدَم من مُنْقَطِع با گیاهی گشتم این جا مُقْتَنِع
۴۴۴ زُهد و تَقْوی را گُزیدَم دین و کیش زان که می‌دیدم اَجَل را پیشِ خویش
۴۴۵ مرگِ هَمسایه مرا واعِظ شُده کَسْب و دُکّان مرا بَرهَم زَده
۴۴۶ چون به آخِر فَرد خواهم مانْدن خو نَبایَد کرد با هر مَرد و زن
۴۴۷ رو بخواهم کرد آخِر در لَحَد آن بِهْ آید که کُنم خو با اَحَد
۴۴۸ چو زَنَخ را بَست خواهند ای صَنَم آن بِهْ آید که زَنَخ کمتر زَنَم
۴۴۹ ای به زَرْبَفْت و کَمَر آموخته آخِرسْتَت جامه‌یی نادوخته
۴۵۰ رو به خاک آریم کَزْ وِیْ رُسته‌ایم دل چرا در بی‌وَفایانْ بَسته‌ایم؟
۴۵۱ جَدّ و خویشان مانْ قَدیمی چارْطَبْع ما به خویشی عاریَت بَستیم طَبْع
۴۵۲ سال‌ها هم‌صُحبَتیّ و هَمدَمی با عَناصر داشت جسمِ آدمی
۴۵۳ روحِ او خود از نُفوس و از عُقول روحْ اُصولِ خویش را کرده نُکول
۴۵۴ از عُقول و از نُفوسِ پُر صَفا نامه می‌آید به جانْ کِی بی‌وَفا
۴۵۵ یارَکانِ پنجْ روزه یافتی رو زِ یارانِ کُهَن بَرتافتی
۴۵۶ کودکان گَرچه که در بازی خوشَند شب کَشانْشان سویِ خانه می‌کَشَند
۴۵۷ شُد بِرِهنه وَقِت بازی طِفْلِ خُرد دُزد از ناگَهْ قَبا و کَفش بُرد
۴۵۸ آن چُنان گرمْ او به بازی دَر فُتاد کان کُلاه و پیرهَن رَفتَش زِ یاد
۴۵۹ شُد شَب و بازیِّ او شُد بی‌مَدَد رو ندارد کو سویِ خانه رَوَد
۴۶۰ نی شَنیدی اِنِّما الدُّنیا لَعِبْ بادْ دادی رَخْت و گشتی مُرتَعِب
۴۶۱ پیش از آن که شب شود جامه بِجو روز را ضایِع مَکُن در گفت و گو
۴۶۲ من به صَحرا خَلْوَتی بُگْزیده‌ام خَلْق را من دُزدِ جامه دیده‌ام
۴۶۳ نیمِ عُمر از آرزویِ دِلْسِتان نیمِ عُمر از غُصّه‌های دشمنان
۴۶۴ جُبّه را بُرد آن کُلَه را این بِبُرد غَرقِ بازی گشته ما چون طِفْلِ خُرد
۴۶۵ نَک شبانگاهِ اَجَل نزدیک شُد خَلِّ هذَا اللِّعْبِ بَسَّکْ لاتَعُد
۴۶۶ هین سَوارِ توبه شود در دُزد رَس جامه‌ها از دُزد بِسْتان باز پَس
۴۶۷ مَرکَبِ توبه عَجایِب مَرکَب است بر فَلَک تازَد به یک لحظه زِ پَست
۴۶۸ لیکْ مَرکَب را نِگَه می‌دار از آن کو بِدُزدید آن قَبایَت را نَهان
۴۶۹ تا نَدُزدَد مَرکَبَت را نیز هم پاسْ دار این مَرکَبَت را دَمْ به دَمْ

#دکلمه_مثنوی

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *