مثنوی مولانا – دفتر ششم – بخش ۲۷ – قِصّهٔ اَحَد اَحَد گفتنِ بِلالْ در حَرِّ حِجاز از مَحَبَّتِ مُصْطَفی عَلَیْهِ‌السَّلام در آن چاشْتگاه‌ها کی خواجه‌اَش از تَعَصُّب جُهودی به شاخِ خارَش می‌زد پیشِ آفتابِ حِجاز و از زَخمْ خون از تَنِ بِلال بَرمی‌جوشید ازو اَحَد اَحَد می‌جَست بی‌قَصْدِ او چُنان که از دَردمَندانِ دیگر ناله جَهَد بی‌قَصْد زیرا که از دَردِ عشقْ مُمْتَلی بود اِهْتِمام دَفْعِ دَردِ خار را مَدْخَل نبود هَمچون سُحرهٔ فرعون و جِرجیس و غیرُهُمْ لایُعَدُّ و لا یُحْصی

 

۸۹۱ تَنْ فِدایِ خار می‌کرد آن بِلال خواجه‌اَش می‌زَد برایِ گوشْمال
۸۹۲ که چِرا تو یادِ اَحمَد می‌کُنی؟ بَندهٔ بَدْ مُنْکِر دین مَنی؟
۸۹۳ می‌زَد اَنْدَر آفتابش او به خار او اَحَد می‌گفت بَهْرِ اِفْتِخار
۸۹۴ تا که صِدّیق آن طَرَف بَرمی‌گُذشت آن اَحَد گفتن به گوشِ او بِرَفت
۸۹۵ چَشمِ او پُر آب شُد دلْ پُرعَنا زان اَحَد می‌یافت بویِ آشنا
۸۹۶ بعد از آن خَلْوَت بِدیدَش پَند داد کَزْ جُهودان خُفْیه می‌دار اِعْتِقاد
۸۹۷ عالِمُ السِّراست پنهان دار کام گفت کردم توبه پیشَت ای هُمام
۸۹۸ روزِ دیگر از پِگَه صِدّیق تَفْت آن طَرَف از بَهْرِ کاری می‌بِرَفت
۸۹۹ بازْ اَحَد بِشْنید و ضَربِ زَخْمِ خار بَرفُروزید از دِلَش سوز و شَرار
۹۰۰ بازْ پَندَش داد باز او توبه کرد عشق آمد توبهٔ او را بِخَورْد
۹۰۱ توبه کردن زین نَمَط بسیار شُد عاقِبَت از توبه او بیزار شُد
۹۰۲ فاش کرد اِسْپُرد تَنْ را در بَلا کِی مُحَمَّد ای عَدوِّ توبه‌ها
۹۰۳ ای تَنِ من وِیْ رَگِ منْ پُر زِ تو توبه را گُنجا کجا باشد دَرو؟
۹۰۴ توبه را زین پَسْ زِ دل بیرون کُنم از حَیاتِ خُلْد توبه چون کُنم؟
۹۰۵ عشقْ قَهّاراست و من مَقْهورِعشق چون شِکَر شیرین شُدم از شورِعشق
۹۰۶ بَرگِ کاهَم پیشِ تو ای تُند باد من چه دانم که کجا خواهم فُتاد؟
۹۰۷ گَر هِلالَم گَر بِلالَمْ می‌دَوَم مُقْتَدیِّ آفتابَت می‌شَوَم
۹۰۸ ماه را با زَفْتی و زاری چه کار؟ در پِیِ خورشیدْ پویَد سایه‌وار
۹۰۹ با قَضا هر کو قَراری می‌دَهَد ریشْ‌خَندِ سَبْلَتِ خود می‌کُند
۹۱۰ کاهْ‌بَرگی پیشِ باد آن گَهْ قَرار؟ رَسْتخیزی وان گَهانی عَزْمِ‌کار؟
۹۱۱ گُربه در اَنْبانَم اَنْدَر دستِ عشق یک‌دَمی بالا و یک‌دَمْ پَستِ عشق
۹۱۲ او هَمی‌گَردانَدَم بر گِرْدِ سَر نه به زیرْ آرام دارم نه زَبَر
۹۱۳ عاشقان در سَیْلِ تُند افتاده‌اند بر قَضایِ عشقْ دلْ بِنْهاده‌اند
۹۱۴ هَمچو سنگِ آسیا اَنْدَر مَدار روز و شب گَردان و نالانْ بی‌قَرار
۹۱۵ گَردشَش بر جویْ جویان شاهِد است تا نگوید کَسْ که آن جو راکِد است
۹۱۶ گَر نمی‌بینی تو جو را در کَمین گَردِشِ دولابِ گَردونی بِبین
۹۱۷ چون قَراری نیست گَردون را ازو ای دل اَخْتَروار آرامی مَجو
۹۱۸ گَر زَنی در شاخْ دستی کِی هِلَد؟ هر کجا پیوند سازی بِسْکُلَد
۹۱۹ گَر نمی‌بینی تو تَدْویرِ قَدَر در عَناصِر جوشِش و گَردِشْ نِگَر
۹۲۰ زان که گَردش‌هایِ آن خاشاک و کَف باشد از غَلْیانِ بَحْرِ با شَرَف
۹۲۱ بادِ سَرگَردان بِبینْ اَنْدَر خُروش پیشِ اَمْرَشْ موجِ دریا بین به جوش
۹۲۲ آفتاب و ماه دو گاوِ خَراس گِرْد می‌گردند و می‌دارند پاس
۹۲۳ اَخْتَران هم خانه خانه می‌دَوَند مَرکَبِ هر سَعْد و نَحْسی می‌شوند
۹۲۴ اَخْتَرانِ چَرخْ گَر دورَند هی وین حَواسَت کاهِلَند و سُست‌پِی
۹۲۵ اَخْتَران چَشم و گوش و هوشِ ما شب کجایَند و به بیداری کجا؟
۹۲۶ گاه در سَعْد و وِصال و دِلْخوشی گاهْ در نَحْس فِراق و بی‌هُشی
۹۲۷ ماهِ گَردونْ چون دَرین گردیدن است گاهْ تاریک و زمانی روشن است
۹۲۸ گَهْ بهار و صَیْف هَمچون شَهْد و شیر گَهْ سیاسَتْگاهِ برف و زَمْهَریر
۹۲۹ چون که کُلیّاتْ پیشِ او چو گوست سُخْره و سَجْده کُنِ چوگانِ اوست
۹۳۰ تو که یک جُزوی دِلا زین صدهزار چون نباشی پیشِ حُکْمَش بی‌قَرار؟
۹۳۱ چون سُتوری باشْ در حُکْمِ امیر گَهْ در آخُر حَبْس گاهی در مَسیر
۹۳۲ چون که بر میخَت بِبَنْدَد بَسته باش چون که بُگْشایَد بُرو بر جَسته باش
۹۳۳ آفتاب اَنْدَر فَلَک کَژْ می‌جَهَد در سِیَه‌رویی کُسوفَش می‌دَهَد
۹۳۴ کَزْ ذَنَب پَرهیز کُن هین هوش‌دار تا نگردی تو سِیَه‌رو دیگْ‌وار
۹۳۵ ابر را هم تازیانه‌یْ آتَشین می‌زَنَندَش کان چُنان رو نه چُنین
۹۳۶ بر فُلان وادی بِبار این سو مَبار گوشْمالَش می‌دَهَد که گوش دار
۹۳۷ عقلِ تو از آفتابی بیش نیست اَنْدَر آن فکری که نَهْی آمد مَایست
۹۳۸ کَژْ مَنِه ای عقل تو هم گامِ خویش تا نَیایَد آن خُسوفِ رو به پیش
۹۳۹ چون گُنَه کمتر بُوَد نیم آفتاب مُنْکَسِف بینیّ و نیمی نورْتاب
۹۴۰ که به قَدْرِ جُرم می‌گیرم تو را این بُوَد تَقْریر در داد و جَزا
۹۴۱ خواه نیک و خواه بَدْ فاش و سَتیر بر همه اَشْیا سَمیعیم و بَصیر
۹۴۲ زین گُذَر کُن ای پدر نوروز شد خَلْق از خَلّاقْ خوش پَدفوز شُد
۹۴۳ باز آمد آبِ جانْ در جویِ ما باز آمد شاهِ ما در کویِ ما
۹۴۴ می‌خُرامَد بَخْت و دامَن می‌کَشَد نوبَتِ توبه شِکَستن می‌زَنَد
۹۴۵ توبه را بارِ دِگَر سَیْلاب بُرد فُرصَت آمد پاسْبان را خواب بُرد
۹۴۶ هر خُماری مَست گشت و باده خَورْد رَخْت را امشب گِرو خواهیم کرد
۹۴۷ زان شراب لَعْلِ جانِ جانْ‌فَزا لَعْل اَنْدَر لَعْل اَنْدَرلَعل ما
۹۴۸ باز خُرَّم گشت مَجْلِسْ دِلْفُروز خیز دَفْعِ چَشمِ بَد اِسْپَند سوز
۹۴۹ نَعْرهٔ مَستانِ خوش می‌آیَدَم تا اَبَد جانا چُنین می‌بایَدَم
۹۵۰ نَکْ هِلالی با بِلالی یار شُد زَخْمِ خارْ او را گُل و گُلْزار شُد
۹۵۱ گَر زِ زَخْمِ خارْ تَنْ غَربال شُد جان و جِسمَم گُلْشَنِ اِقْبال شُد
۹۵۲ تَنْ به پیشِ زَخْمِ خارِ آن جُهود جانِ من مَست و خَرابِ آن وَدود
۹۵۳ بویِ جانی سویِ جانم می‌رَسَد بویِ یارِ مهربانم می‌رَسَد
۹۵۴ از سویِ مَعْراج آمد مُصْطَفی بر بِلالَش حَبَّذا لی حَبَّذا
۹۵۵ چون که صِدّیق از بِلالِ دَمْ دُرُست این شَنید از توبهٔ او دستْ شُست

#دکلمه_مثنوی

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *