مثنوی مولانا – دفتر ششم – بخش ۲۶ – داستانِ آن شخص که بر دَرِ سَرایی نیمْ‌شب سَحوری می‌زَد همسایه او را گفت که آخِر نیمْ‌شب است سَحَر نیست و دیگر آن که دَرین سَرای کسی نیست بَهْرِ کِه می‌زنی؟ و جواب گفتنِ مُطْربْ او را

 

۸۴۹ آن یکی می‌زَد سَحوری بر دَری دَرگَهی بود و رَواقِ مِهْتَری
۸۵۰ نیمْ‌شب می‌زَد سَحوری را به جِد گفت او را قایلی کِی مُسْتَمِد
۸۵۱ اَوَّلا وَقتِ سَحَر زَن این سَحور نیمْ‌شب نَبْوَد گَهِ این شَرّ و شور
۸۵۲ دیگر آن که فَهْم کُن ای بوالْهَوَس که دَرین خانه دَرونْ خود هست کَس؟
۸۵۳ کَس درین جا نیست جُز دیو و پَری روزگارِ خود چه یاوه می‌بَری
۸۵۴ بَهْرِ گوشی می‌زَنی دَف گوش کو؟ هوش باید تا بِدانَد هوش کو؟
۸۵۵ گفت گُفتی بِشْنو از چاکر جواب تا نَمانی در تَحَیُّر و اِضْطَراب
۸۵۶ گَرچه هست این دَمْ بَرِ تو نیمْ‌شب نَزدِ من نزدیک شُد صُبحِ طَرَب
۸۵۷ هر شِکَستی پیشِ مَن پیروز شُد جُمله شب‌ها پیشِ چَشمَم روز شُد
۸۵۸ پیشِ تو خون است آبِ رودِ نیل نَزدِ من خون نیست آب‌ست ای نَبیل
۸۵۹ در حَقِ تو آهن است آن و رُخام پیشِ داوودِ نَبی موم است و رام
۸۶۰ پیشِ تو که بَس گران است و جَماد مُطْرب است او پیشِ داوود اوسْتاد
۸۶۱ پیش تو آن سنگْ‌ریزه ساکت است پیشِ اَحمَد او فَصیح و قانِت است
۸۶۲ پیشِ تو اُسْتونِ مَسجد مُرده‌یی‌ست پیشِ اَحمَد عاشقی دلْ بُرده‌یی‌ست
۸۶۳ جُمله اَجْزایِ جهانْ پیشِ عَوام مُرده و پیشِ خدا دانا و رام
۸۶۴ آنچه گفتی کَنْدَرین خانه وْ سَرا نیست کَس چون می‌زَنی این طَبْل را؟
۸۶۵ بَهْرِ حَقْ این خَلْق زَرها می‌دَهَند صد اَساسِ خیر و مَسجد می‌نَهَند
۸۶۶ مال و تَنْ در راهِ حَجِّ دورْدست خوش هَمی‌بازَند چون عُشّاق مَست
۸۶۷ هیچ می‌گویند کان خانه تَهی‌ست؟ بلکه صاحِب‌خانه جانِ مُخْتَبی‌ست
۸۶۸ پُر همی‌بینَد سَرایِ دوست را آن کِه از نورِ اِلهَسْتَش ضیا
۸۶۹ بَس سَرایِ پُر زِ جمع و اَنْبُهی پیشِ چَشمِ عاقِبَت‌بینان تَهی
۸۷۰ هر کِه را خواهی تو در کعبه بِجو تا بِروید در زمانْ او پیشِ رو
۸۷۱ صورتی کو فاخِر و عالی بُوَد او زِ بَیْتُ اللهْ کِی خالی بُوَد؟
۸۷۲ او بُوَد حاضِر مُنَزَّه از رِتاج باقیِ مَردم برایِ احتیاج
۸۷۳ هیچ می‌گویند کین لَبَّیک‌ها بی‌نِدایی می‌کُنیم آخِر چرا؟
۸۷۴ بلکه توفیقی که لَبَّیک آوَرَد هست هر لحظه نِدایی از اَحَد
۸۷۵ من به بو دانَم که این قصر و سَرا بَزْمِ جانْ افْتاد و خاکَش کیمیا
۸۷۶ مِسِّ خود را بر طَریقِ زیر و بَم تا اَبَد بر کیمیایَش می‌زَنَم
۸۷۷ تا بِجوشَد زین چُنین ضَرْبِ سَحور در دُراَفْشانیّ و بَخشایش بُحور
۸۷۸ خَلْق در صَفِّ قِتال و کارْزار جانْ هَمی‌بازَنْد بَهْرِ کِردگار
۸۷۹ آن یکی اَنْدَر بَلا اَیّوب‌وار وان دِگَر در صابِری یَعْقوب‌وار
۸۸۰ صد هزاران خَلْق تشنه وْ مُسْتَمَند بَهْرِ حَقْ از طَمْعْ جَهْدی می‌کُنند
۸۸۱ من هم از بَهْرِ خداوندِ غَفور می‌زَنَم بر دَر به امّیدَش سَحور
۸۸۲ مُشتری خواهی که از وِیْ زَر بَری؟ بِهْ زِ حَقْ کی باشد ای دل مُشتری؟
۸۸۳ می‌خَرَد از مالَت اَنْبانی نَجِس می‌دَهَد نور ضمیری مقتبس
۸۸۴ می‌سِتانَد این یَخ جسمِ فَنا می‌دَهَد مُلْکی بُرون از وَهْم ما
۸۸۵ می‌سِتانَد قطرهٔ چَندی زِ اشک می‌دَهَد کوثَر که آرَد قَنْدْ رَشْک
۸۸۶ می‌سِتانَد آهِ پُر سودا و دود می‌دَهَد هر آه را صد جاهْ سود
۸۸۷ بادِ آهی کَابْرِ اشکِ چَشمْ رانْد مَر خَلیلی را بِدان اَوّاه خوانْد
۸۸۸ هین دَرین بازارِ گَرم بی‌نَظیر کُهنه‌ها بِفْروش و مُلْکِ نَقْد گیر
۸۸۹ وَرْ تورا شَکّی و رَیْبی رَهْ زَنَد تاجِرانِ اَنْبیا را کُن سَنَد
۸۹۰ بَسْ که اَفْزود آن شَهَنْشَه بَختَشان می‌نَتانَد که کَشیدن رَختَشان

#دکلمه_مثنوی

#شرح_مثنوی
#داستانهای_مثنوی_مولانا
در نیم‌شبی از شب‌های ماه رمضان فردی در کنار خانه‌ای مجلل سَحُوری می‌زد و آواز می‌خواند. یک نفر در خانه‌اش را باز کرد و گفت: ای عموجان، الان نصف شب است و وقت این کارها نیست، تازه از کجا معلوم کسی درین خانه مجلل ساکن باشد؟! سحوری زن گفت: اگر الان به نظر تو نیم شب تاریک است اما در نظر من صبح روشن است، ضمنا من سحوری را برای رضای حق می‌زنم و از خلق توقعی ندارم. منظور مولانا ازین حکایت بسط این مفهوم است که آدمی باید در راه خدا خدمت کند و به اقبال و رد و قبول مردم کاری نداشته باشد.
دقیقا همین داستان در مقالات شمس توسط شمس تبریزی نقل شده است و مولانا از آن وام گرفته است.

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *