مثنوی مولانا – دفتر ششم – بخش ۲۹ – وَصیَّت کردنِ مُصْطَفی عَلَیْهِ‌السَّلام صِدّیق را رَضِیَ اللهُ عَنْهُ که چون بِلال را مُشتری می‌شوی هر آینه ایشان از سِتیز بر خواهند در بَها فُزود و بَهایِ او را خواهند فزودن مرا دَرین فَضیلَت شَریکِ خود کُن وکیلِ من باش و نیمْ بَها از من بِسِتان

 

۹۹۲ مُصْطَفی گُفتَش که اِقْبال‌جو اَنْدَرین من می‌شَوَم اَنْبازِ تو
۹۹۳ تو وَکیلم باش نیمی بَهْرِ من مُشتری شو قَبْض کُن از من ثَمَن
۹۹۴ گفت صد خِدمَت کُنم رَفت آن زمان سویِ خانه‌یْ آن جُهودِ بی‌اَمان
۹۹۵ گفت با خود کَزْ کَفِ طِفْلان گُهَر بَسْ تَوان آسان خَریدن ای پدر
۹۹۶ عقل و ایمان را ازین طِفْلانِ گول می‌خَرَد با مُلْکِ دنیا دیوِ غول
۹۹۷ آن چُنان زینَت دَهَد مُردار را که خَرَد زیشان دو صد گُلْزار را
۹۹۸ آن‌چُنان مهتاب پیماید به سحر کَزْ خَسان صد کیسه بِرْبایَد به سِحْر
۹۹۹ انبیاشان تاجری آموختند پیشِ ایشانْ شَمع دین اَفْروختند
۱۰۰۰ دیو و غول ساحر از سحر و نبرد اَنْبیا را در نَظَرْشان زشت کرد
۱۰۰۱ زشت گرداند به جادویی عدو تا طَلاق اُفْتَد میانِ جُفت و شو
۱۰۰۲ دیده‌هاشان را به سحر می‌دوختند تا چُنین جوهر به خَسْ بِفْروختند
۱۰۰۳ این گهر از هر دو عالم برترست هین بِخَر زین طِفْلِ جاهِلْ کو خَراست
۱۰۰۴ پیش خر خرمهره و گوهر یکیست آن اَشَک را دَر دُر و دریا شَکی‌ست
۱۰۰۵ منکر بحرست و گوهرهای او کِی بود حیوان در و پیرایه‌جو
۱۰۰۶ در سر حیوان خدا ننهاده است کو بُوَد در بَندِ لَعْل و دُرپَرَست
۱۰۰۷ مر خران را هیچ دیدی گوش‌وار گوش و هوشِ خَر بُوَد در سَبزه‌زار
۱۰۰۸ احسن التقویم در والتین بخوان که گِرامی گوهراست ای دوست جان
۱۰۰۹ احسن التقویم از عرش او فزون اَحْسَنَ التَّقویم از فِکْرَت بُرون
۱۰۱۰ گر بگویم قیمت این ممتنع من بِسوزَم هم بِسوزَد مُسْتَمِع
۱۰۱۱ لب ببند اینجا و خر این سو مران رَفت این صِدّیق سویِ آن خَران
۱۰۱۲ حلقه در زد چو در را بر گشود رَفت بی‌خود در سَرایِ آن جُهود
۱۰۱۳ بی‌خود و سرمست و پر آتش نشست از دَهانَش بَسْ کلامِ تَلْخ جَست
۱۰۱۴ کین ولی الله را چون می‌زنی این چه حِقْد است ای عَدِّو روشنی؟
۱۰۱۵ گر ترا صدقیست اندر دین خود ظُلْم بر صادق دِلَت چون می‌دَهَد؟
۱۰۱۶ ای تو در دین جهودی ماده‌ای کین گُمان داری تو بر شه‌زاده‌یی
۱۰۱۷ در همه ز آیینهٔ کژساز خود مَنْگَر ای مَردود نفرین اَبَد
۱۰۱۸ آنچ آن دم از لب صدیق جست گَر بگویم گُم کُنی تو پای و دست
۱۰۱۹ آن ینابیع الحکم هم‌چون فرات از دَهانِ او دَوانْ از بی‌جِهات
۱۰۲۰ هم‌چو از سنگی که آبی شد روان نه زِ پَهْلو مایه دارد نَزْمیان
۱۰۲۱ اسپر خود کرده حق آن سنگ را بَر گُشاده آبِ مینا رَنگ را
۱۰۲۲ هم‌چنانک از چشمهٔ چشم تو نور او رَوان کرده‌ست بی‌بُخْل و فُتور
۱۰۲۳ نه ز پیه آن مایه دارد نه ز پوست رویْ‌پوشی کرد در ایجادْ دوست
۱۰۲۴ در خلای گوش باد جاذبش مُدرِکِ صِدْقِ کلام و کاذِبَش
۱۰۲۵ آن چه بادست اندر آن خرد استخوان کو پَذیرد حَرف و صَوْتِ قِصّه‌خوان؟
۱۰۲۶ استخوان و باد روپوشست و بس در دو عالَم غیرِ یَزدان نیست کَس
۱۰۲۷ مستمع او قایل او بی‌احتجاب زان که اَلاُذْنانْ مِنَ الرَّاسْ ای مُثاب
۱۰۲۸ گفت رحمت گر همی‌آید برو زَرْ بِدِه بِسْتانَش ای اِکْرام‌خو
۱۰۲۹ از منش وا خر چو می‌سوزد دلت بی‌مَئونَت حَلْ نگردد مُشکِلَت
۱۰۳۰ گفت صد خدمت کنم پانصد سجود بنده‌یی دارم تَن اسپید و جُهود
۱۰۳۱ تن سپید و دل سیاهستش بگیر در عِوَض دِه تَنْ سیاه و دلْ مُنیر
۱۰۳۲ پس فرستاد و بیاورد آن همام بود اَلْحَق سخت زیبا آن غُلام
۱۰۳۳ آنچنان که ماند حیران آن جهود آن دلِ چون سَنگَش از جا رفت زود
۱۰۳۴ حالت صورت‌پرستان این بود سَنگَشان از صورتی مومین بُوَد
۱۰۳۵ باز کرد استیزه و راضی نشد که بَرین اَفْزون بِدِه بی‌هیچ بُد
۱۰۳۶ یک نصاب نقره هم بر وی فزود تا که راضی گشت حِرصِ آن جُهود

#دکلمه_مثنوی

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *