مثنوی مولانا – دفتر ششم – بخش ۳۰ – خندیدنِ جُهود و پِنْداشتن کی صِدّیق مَغْبون است دَرین عَقد

 

۱۰۳۷ قَهقَهه زد آن جُهودِ سَنگْ‌ْدل از سَرِ اَفْسوس و طَنْز و غِشّ و غِلّ
۱۰۳۸ گفت صِدّ یقَش که این خنده چه بود؟ در جوابِ پُرسشْ او خنده فُزود
۱۰۳۹ گفت اگر جِدَّت نبودیّ و غِرام در خریداریِّ این اَسْوَدْ غُلام
۱۰۴۰ من زِ اسْتیزه نمی‌جوشیدَمی خود به عُشرِ اینْش بِفْروشیدَمی
۱۰۴۱ کو به نَزدِ من نَیَرزَد نیمْ دانگ تو گِران کردی بَهایَش را به بانگ
۱۰۴۲ پَس جوابَش داد صِدّیق ای غَبی گوهری دادی به جَوْزی چون صَبی
۱۰۴۳ کو به نَزدِ من هَمی‌اَرْزَد دو کَوْن من به جانَش ناظِرَسْتَم تو به لَوْن
۱۰۴۴ زَرِّ سرخ است او سِیَه‌ تاب آمده از برایِ رَشکِ این اَحمَق‌کَدِه
۱۰۴۵ دیده‌یی این هفت رَنگِ جسم ها در نَیابَد زین نِقابْ آن روح را
۱۰۴۶ گَر مِکیسی کرده‌یی در بَیْعْ بیش دادَمی من جُمله مُلْک و مالِ خویش
۱۰۴۷ وَرْ مِکاس اَفْزودی‌یی من زِ اهْتِمام دامَنی زَر کردَمی از غیرْ وام
۱۰۴۸ سَهْل دادی زان که اَرْزان یافتی دُر نَدیدی حُقّه را نَشْکافتی
۱۰۴۹ حُقّه سَربَسته جَهْلِ تو بِداد زود بینی که چه غَبْنَت اوفْتاد
۱۰۵۰ حُقّهٔ پُر لَعْل را دادی به باد هَمچو زَنگی در سِیَه‌ رویی تو شاد
۱۰۵۱ عاقِبَت وا حَسْرَتا گویی بَسی بَخت ودولَت را فُروشَد خود کسی؟
۱۰۵۲ بَخت با جامه‌یْ غُلامانه رَسید چَشمِ بَدبَختَت به جُز ظاهِر ندید
۱۰۵۳ او نِمودَت بَندگیّ خویشتن خویِ زشتَت کرد با او مَکْر و فَن
۱۰۵۴ این سِیَه‌اَسْرارِ تَنْ ‌اسْپید را بُت‌پَرَستانه بگیر ای ژاژْخا
۱۰۵۵ این ترا و آن مرا بُردیم سود هین لَکُمْ دینٌ وَلی دینْ ای جُهود
۱۰۵۶ خود سِزایِ بُت‌پَرَستان این بُوَد جُلَّش اَطْلَس اسبِ او چوبین بُوَد
۱۰۵۷ هَمچو گورِ کافرانْ پُر دود و نار وَزْ بُرون بَر پُشْته صد نَقْش و نِگار
۱۰۵۸ هَمچو مالِ ظالِمانْ بیرون جَمال وَزْ دَرونَش خونِ مَظْلوم و وَبال
۱۰۵۹ چون مُنافق از بُرونْ صَوْم و صَلات وَزْ دَرونْ خاکِ سیاهِ بی‌نَبات
۱۰۶۰ هَمچو ابری خالی‌یی پُر قَرّ و قُرّ نه دَرو نَفْعِ زمین نه قوتِ بُر
۱۰۶۱ هَمچو وَعْده‌یْ مَکْر و گفتارِ دروغ آخِرَش رُسوا و اَوَّل با فُروغ
۱۰۶۲ بعد از آن بِگْرفت او دستِ بلال آن زِ زَخْمِ ضِرسِ مِحْنَت چون خِلال
۱۰۶۳ شُد خِلالی در دَهانی راه یافت جانِبِ شیرینْ‌زبانی می‌شِتافت
۱۰۶۴ چون بِدید آن خسته رویِ مُصْطَفی خَرَّ مَغْشیًّا فُتاد او بر قَفا
۱۰۶۵ تا به دیری بی‌خود و بی‌خویش مانْد چون به خویش آمد زِ شادی اشک رانْد
۱۰۶۶ مُصْطَفی‌اَش در کِنار خود کَشید کَس چه دانَد بَخششی کو را رَسید؟
۱۰۶۷ چون بُوَد مِسّی که بر اِکْسیر زد مُفْلِسی بر گنجِ پُر توفیر زد
۱۰۶۸ ماهیِ پَژمُرده در بَحْر اوفْتاد کارَوانِ گُم شُده زد بر رَشاد
۱۰۶۹ آن خِطاباتی که گفت آن دَم نَبی گَر زَنَد بر شبْ بر آیَد از شبی
۱۰۷۰ روزِ روشن گردد آن شب چون صَباح من نَتوانم باز گفت آن اِصْطِلاح
۱۰۷۱ خود تو دانی که آفتابی در حَمَل تا چه گوید با نَبات و با دَقَل
۱۰۷۲ خود تو دانی هم که آن آبِ زُلال می چه گوید با ریاحین و نِهال
۱۰۷۳ صُنْعِ حَقْ با جُمله اَجْزایِ جهان چون دَم و حَرف است از اَفْسونگران
۱۰۷۴ جَذْبِ یَزدان با اَثَرها و سَبَب صد سُخَن گوید نَهانْ بی‌حَرف و لب
۱۰۷۵ نه که تاثیر از قَدَر معمول نیست لیکْ تاثیرش ازو مَعْقول نیست
۱۰۷۶ چون مُقَلِّد بود عقل اَنْدَر اصول دان مُقَلِّد در فُروعَش ای فُضول
۱۰۷۷ گَر بِپُرسَد عقلْ چون باشد مَرام؟ گو چُنان که تو ندانی وَالسَّلام

#دکلمه_مثنوی

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *