مثنوی مولانا – دفتر ششم – بخش ۳۹ – داستانِ آن درویش که آن گیلانی را دُعا کرد که خدا تو را به سَلامَت به خان و مان باز رَساناد
۱۲۴۱ | گفت یک روزی به خواجهیْ گیلییی | نانْ پَرَستی نَر گدا زَنْبیلیی | |
۱۲۴۲ | چون سِتَد زو نانْ بِگُفت ای مُسْتَعان | خوش به خان و مانِ خود بازش رَسان | |
۱۲۴۳ | گفت خان اَرْ آنْست که من دیدهام | حقْ تورا آن جا رَسانَد ای دُژَم | |
۱۲۴۴ | هر مُحَدِّث را خَسان با ذِل کُنند | حَرفَش اَرْ عالی بُوَد نازل کُنند | |
۱۲۴۵ | زان که قَدْرِ مُسْتَمِع آید نَبا | بر قَدِ خواجه بُرَد دَرْزی قَبا |
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!